خدانکنه این چه حرفیه آخه
تو بدونی چه بلاهایی سر من اومدن با این دوتا
بچه بودن بزرگه سیخ کباب آورد روسری بست به سیخ،مثلا پرچم درست کرد،کوچیکه هم رو پام خواب بود
نفهمیدم چی شد بزرگه سیخو پرت کرد خورد چشم بچه بالاش مثل یه دهن باز شد بخدا،خونمیریخت فقط،بخیه باید میخورد که نزدیم چون بیهوشی میخواست و خودش خوب شد ولی جاش هست
بچه هستن دیگه،تا بزرگ بشن پیر میشیم،ولی آینده و اخلاق و رفتار ایندشونو میشه درست کنیم،اذیتش کرد بوسش کن بغلش کن ببر کنار بگو آبجی دردش میگیره کوچولوعه باید نازش کنی
یه اسباب بازی بخر بگو آبجی برات خریده
این روزا رو گذروندم خیلی سخته،ولی چشم به هم بزنی میگذره بخدا