بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
اینقدر که پسرم نخوابید و اذیتم کرد خواب از سرم پرید😤
ما دخترهای غمگین شانزده ساله ای بودیم که فکر میکردیم اگر میشد رنگ موهایمان را روشن کنیم ، تکلیفمان هم روشن می شد. ما ، با ماتیک های قایمکی و کابوس های یواشکی و آرزوهای دزدکی . ما و کارت پستال هایِ « سوختم خاکسترم را باد برد ، بهترین دوستم مرا از یاد برد» ... ما و شعرهای دوران مدرسه ، اولین دست نوشته هایی که توی دفتر ِ کوچک یادداشت می نوشتیم و مشاور دیوانه به خیال اینکه این یک نامه برای پسر مردم است از ما می دزدید .ما ، که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم . ترسیدیم مقنعه هایمان چانه دار نباشد و چشم سفید باشیم . ما که توی کتاب هایمان فروغ نداشتیم ، چون فروغ میان بازوان یک مرد گناه کرده بود ، ما فقط یادگرفتیم مثل کبری تصمیم های خوب بگیریم ، و آن مرد ؛ هر که می خواهد باشد . مهم این است که داس دارد…
منم از ناراحتی خوابم نمیبره امشب مادر شوهرم خونمون بود بحث زشت و زیبایی افتاد مادر شوهرم گفت حضرت فاطمه پست سر کسایی که زشتن نماز مونده و دعا کرده برا همین شانس دارن برگشت بهو گفت پشت سر توام خونده منم هنگ کردم نمی خوامتعریف کنم ولی من خوشگلم هر کس که دیده فقط از خوشکلیم گفته نمیدونم چرا اینجوری کرد از وقتی که رفته ناراحتم الآنم لغضم ترکید