من ازدواج کردم گلم، چادری بودم بخاطر سختگیری پدرم هیچوقت چادرو دوست نداشتم زوری سر میکردم مادرم زیاد گیر نبود
، پدرم حسابی گیر میداد، ازدواج کردم و همسرم هم عاشقققققق چادر مدام میگفتن من چادر دوست ندارم و اون میگفت خیلیم قشنگه و بهت میاد جالبه خواهرانم چادری و مثل من بیزار از چادر
حجاب ک فقط چادر نیست
بخاطر چادر خیلی حرفای زشت شنیدم،و خواهرام شنیدن از مردم و تیکه و کنایه ها
هرچی ب همسرم میگفتن فایده نداشت میگفت کاری ب کسی نداشته باش، من ازمحردی ماشین داشتم و فقط موقع رانندگی پدرم گیر نمیداد ک چادر سرکنم😂میدونست نمیتونم و ممکنه خطری باشه،
نمیخام الان بریزید سرم ک دروغ گفتی و دروغ بده بخاطر آنچیزی ک الان میخام بگم،
ازچادرخسته بودم خیلی خسته چون همسرم رانندگی بلدنبود و من مدام راننده بودم همه جا و یکسره چادردربیار، چادربپوش، چادر دربیار بپوش و واییییییییییی.
ی روز ب همسرم گفتم بدم میاد ازچادر امروز از کوچه رد میشدم ی آقایی ب منوخواهرم نگا کرد و رو ب دوستش گفت این چادریارو میبینی ملون نیست الان کجا رفتن (د، ا، د، ن) دارن زیرچادر میرن خونشون گفتم ببین هرکاریم کنی سرنمیکنم دوست ندارم، اونم کم کم کناراومد و بعدش گفت وقتی آنقدر بدت میاد حرفی نیست سرت نکن
خ پدرم ک میرفتم اوایل میگفت چرا سر نمیکنی منم میخندیدم و میگفتم دوسش ندارم حتی ب همسرم میگفتم و همسرم میگفت دوست نداره نمیشه زورش کنم خداییش آدم با منطقی بود ولی مقاومتش بالابود😂
سختی داشت ولی شد، درحدی ک کمک خواهرم شدمو اونم چادرسر نکرذو راحتشد