سلام اولین باره میخام اینارو اینجا بگم. ولی الان دیگه به بن بست رسیدم. من از ۴ سالگیم پدرم توی تصادف فوت شد
مادرم ازون موقع افسردگی شدید گرفت. کارای عجیبی میکرد طوری ک کل روستامون که یجایی با فاصله ۱ ساعته از استان بود میدونستن مامانم مریضه... تمام فامیل هم طردمون کرده بودن بجز ی داییم ک زنو بچه داشت و خیلی سنتی بود و اخلاق های بدی داشت .داییم بچه هاش همسن من بودن و همسایه مون بودن . اصلا نفهمیدم چجوری بزرگ شدم چون مامانم ن غذا نیپخت ن خونه رو تمیز میکرد همش بفکر کارای عجیب خودش بود و با هیچکسم ارتباط نداشت. تا اینکه من ۱۸ سالم شد وبرای خلاص شدن از شرایط ازدواج کردم ی ازدواج ناموفق و اشتباه و ب مرکز استان رفتم و از مامانم دور شدم. با اینکه شوهرم ادم اشتباهی بود و اذیت میکرد من ک ۱۸ سال تمام با مادرم بودم ۲ ماه پیش مامانم برنگشتم و تنهاش گذاشتم.ولی بعد از ی دعوا با شوهرم دلم برای مامانم تنگ شد و رفتم دیدنش انگار هزار سال پیر تر شده بود بدون من. ب شوهرم گفتم اجازه بده بیاد با ما زندگی کنه. اونم چون ۲ تا خونه داشت قبول کرد و گفت مادرت تو اون خونه باشه توام پیش منو مادرم باش و برو بهش هر از چندی سر بزن منم چون اینطوری مادرم نزدیکم بود قبول کردم. ولی باز مادرم کارای عجیب میکرد ازون جا یهو ول میکرد میرفت خونه ی قبلی خودش و من حسابی نگران میشدم چون شهرو بلد نبود اخرش میفهمیدم تاکسی دربست گرفته و رفته اونجا . و پولشم باید شوهرم میداد ک هزار بار بخاطرش تحقیرم میکرد میگفت من دارم خرج ۲ تا خونوار رو میدم. درصورتی ک چیزی واسه من نمیخرید و ب مامانمم کمک زیادی نمیکرد.مادرم باز برگشت روستا تا اینکه تصمیم ب طلاق گرفتم و بدون مهریه جدا شدم. یادمه روز تولد امام زمان بود و بخودم گفتم طلاق گرفتنم هدیه این روز بود و ی خونه تو همون شهر اجاره کردم و مامانمو بردم پیش خودم ولی باز یهو میومدم میدیدم خونه نیست. تا اینکه کلن ازون شهر مهاجرت کردم اومدم تهران . ب مامانمم گفتم میای گفت اره اومد ولی باز همون کارای سابقو میکرد منم دگ خسته شده بودم هیچ امیدیتو زندگی نداشتم با پسری اشنا شدم و ازدواج کردیم ولی اونم خیلی داستا ها برام پیش اورد ک باز حواسم از مامانم پرت شد و فک میکردم خونه خودش راحته و داییم ک گفتم مراقبشه. داییم ی پسر داشت ک از بچگی باهم بزرگ شده بودیم. من با خاهراش بازی میکردم اونم اون موقع ها ۷.۸ سالش بود .متولد ۸۱ هس فک میکنم. توی دورانی ک من از شوهر اولم طلاق گرفته بودم و طبق معمول همه فامیل فهیده بودن بهم پیام میداد من عاشقتم و ازین حرفا. منم اصلا جدیش نمیگرفتم و حالم بد میشد و گاهی وقتا هم با پیاماش بهش میخندیدم . یبارم عصبانی شدم و بهش فحش دادم و بلاکش کردم.