اصلا فکرشم نمیکردم ک چقدر عقده ای باشه و اصلا آدم حسابش نمیکردم و دست کمش گرفته بود ولی ی روز دیدم مادرم از خونه خودش فرار کرده رفته خونه یکی از فامیلام و بهم زن زد گفت جعفر...همون پسر داییم اذیتش کرده و کتکش زده
من نمیدونستم باید چیکار کنم مثل کابوس بود واسم سریع بلیط گرفتم و رفتم اونجا. همه فامیل جمع شدن من میگفتم میخوام برای مامانم پرستار بگیرم ک خونه خودش ازش مراقبت کنه . میخاست پسر داییم دیگه نره اذیتش کنه. اونا میگفتن نه مردم چی میگن . هیچکس نمیفهمید انگار چی میگم . اخرش ی پرستار پیدا کردم و مادرمو بهش سپردم ک ازش مراقبت کنه