دیشب بعدی ساعتی گذش ب قول مامانش یَخش بازشددیگ داش کم کم باهام حرف میزدمن تازه میرم کلاس خیاطی بعدحرف ازمانتووایناشدگف زندا اش میتونی ی مانتوبرام درس کنی منم گفتم اره .گف چ پارچه ای بگیرم برامانتوشلواراداری منم گفتم نمیدونم زیادسردرنمیارم ولی ی پارچه خودم الان گرفتم برامانتوشلوارمیارم جای مامانشون دوسداشتی بروازسرش بگی برات درس کنم.
ولی شوهرم ازجایی ک میشناستشون گف بگوشوهرم گفته درس نکن واگرم میخوای درس کنی همون اول بگوشایدخراب شه
اهاراستی وقتی رفتم اتاق ک بیاوایناگف الان بنظرمن غذات خیلی بدمزس وجانیفتاده وسفته
شما که میبینی لوبیات داره له میشه و خورشتت مشکلی نداره چرا نظر میپرسی
بعدم الکی بهش میگفتی اها باشه وقتی رفت کار خودتو میکردی
اونم فکرکرده باتجربست شما فسقلیا به حرفش نکردین بش برخورده😂😂
بااینک برادرشوهرم بزرگم بااینکه یکن بدغذاس گف غذات عالی بودوجاافتاده خیلی چسبید ومادرشوهرم وخواهرشوهردیگم
چمیدونم والادیگ تازگیااصلاازشون خوشم نمیادنمیتونم توصیف کنم ولی یجوری شدن همش تیکه میپرونن اولاخیلی خوب بودن
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
