2737
2739

من نوزده سالم بود ک خواستگاری داشتم عاشقش بودم یعنی عاشق هم بودیم اما یه اتفاقی این وسط افتاد ک تقصیر هیچ کدوممون نبود و من دلزده شدم تو این میان پسر عموم اومد خواستگاریم و زن اون شدم اوایل هیچ علاقه ای بهش نداشتم اما الان خیلی خیلی خوشبختم و راضیم ک با اونیکی ازدواج نکردم :)

در ضمن خواستگار قبلیه خیلی خیلی سمچ بود و از اقوام بود ک بعد من سیگاری شد دلم براش میسوزه فقط چون خودش رو به چیزای بد اغشته کرد و بلافاصله عروسی کرد بعد من

همسایه ما با مامانش دوست بود واسطه شد 

بعدش خواهرش زنگ زد مشخصات و اینا گرفتن و دادن اوکی بودیم 

واسه بار دوم ک زنگ زد اوکی قرار بذاره بیان خونمون به مامانم گفت قد دخترتون چقدره ما دنبال دختر ریزنقش میگردیم برا داداشم 

مامانم گفت دخترم قدش متوسطه ولی ریز نیست تپله اونم گفت حالا طوری نی بیایم ببینیم قسمت چیه

بعدش من کلی جیغ و داد ک زنگ بزن نیان من حوصله ندارم بیان اینجا منو ببینن و برن کلاس بذارن 

مامانمم محلم نداد 

من 23 بودم شوهرم 26 الانم 3 ساله مزدوجیم

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

روز عروسیم بدترین روز زندگیم بود شب حنا بندان رفتیم خونه عمه ام موهامو رنگ کرد بعد میوه اورد ساعت چهار صبح خوابیدم  شیش رفتم ارایشگاه حالت تهوع داشتم از استرس همش بالا میاوردم خوابم هم میومد خیلی حالم بد بود بعد دیگه خلاصه شبش هم دیگه نگو راستی روز حنا بندان سرم خورد ب سقف ماشین مردم از درد   

عشق یعنی منتظر دو جفت پای کوچولو باشیم.     ارزو میکنم این روز رو با تو ببینم             عشقــــ جانــم   
تهران هستیم وقتی دو تا آدم مستقل مسئولیت اعمال خودشون رو بپذیرند جنبه های مختلف ماجرا فرق داره خان ...

پس یعنی وقتی همخونه شدین محرم بودین؟ 

خداوندا مرا ببخش بخاطر همه درهایی که کوبیدم وخانه تو نبود
2731
2738
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687