سلام من چهار ساله کاربر این سایتم ولی چون اسم کاربریم اسم واقعیم بود با کاربری جدید اومدم . امروز تولدمه و دلم میخواد داستان زندگیمو و اون چیزایی که تا الان برام اتفاق افتاده اینجا بگم من فرزند اخر یه خانواده معمولی ام پدرم مدیر مالی یکی از ارگانای دولتی و مادرم فرهنگی ان وضع مالیمون از اول خوب بود و من دو تا خواهر بزرگتر و یه برادر شیر به شیر دارم. بچگی خوب و ارومی داشتیم البته چون مامان و بابام سر کار بودن همیشه تنها بودیم و خودمون کارای خودمونو میکردیم که این باعث شد مستقل بار بیایم
پدرم مرد اروم و مذهبی بود که نماز خوندن و حجاب ما براش مهم بود البته اصلا سختگیری نمیکرد چون مادرم مثل پدرم نبود و هر وقت بابام بهمون میگفت روسری سر کنیم یا مثلا این بلیز استینش کوتاهه مامانم واکنش نشون میداد که بچه هامو اذیت نکن و براشون زوده و به وقتش خودشون میدونن چی کار کنن.حتی وقتی بابام برامون چادر گرفت نذاشت سر کنیم و گفت سختشون میشه چادرو جمع کنن(با اینکه خودش چادر سر میکرد).
بزرگ شدم و کنکور دادم و دانشگاه ازاد رشته ای که میخواستم تهران قبول شدم تا اون سن تو فامیل خواستگارایی داشتم ولی مامانم همیشه میگفت من دختر نه به فامیل خودم میدم نه به فامیل باباتون. همیشه میخواست دامادایی داشته باشه که باهاشون دهن همه فامیلو ببنده الحق هم دو تا خواهر بزرگم ازدواجای خوبی داشتن و مامانمم راضی بود. منم دو
سال از دانشگاهم گذشته بود و چن مورد برام پیش اومده بود ولی اصلا تو خانواده مطرح نکردم چون میدونستم مامانم منو به دانشجو نمیده هرچند خودمم علاقه ای به ازدواج نداشتم نمیخواستم مثل خواهرام باشم. اونا جفتشون با اینکه تحصیلکرده بودن اما بلافاصله بعد اتمام تحصیلاتشون به صورت سنتی ازدواج کرده بودن و خانه دار بودن. من دلم میخواست کار کنم و با شوهرم تو محل کار آشنا بشم.