منو همسرم 5 سااااال سختی کشیدیم و شبا تا صبح از پشت تلفن گریه میکردیم دوتایی خانوادم بخاطره هیچییی مخالفه ازدواجمون بودن پنج سال
روزی که به خواست خدا و خیلیییی عجیب رضایت دادن اولین بار مامانم با همسرم حرف زد تلفنی تا به اصطلاح اتمامه حجت کنه
همسرم اومد جلوی دره اداره ی من با مامانم حرف زد همه ی هیکلش میلرزید و خیس عرق بود الهی بمیرم براش
بعدش که حرفاشون تموم شد و اجازه خواست مامانش زنگ بزنه برای خاستگاری و مامانم اجازه داد یادم نمیره ته کوچه همدیگه رو بغل کردیمو با صدای بلند گریه کردیمممم
خیلییییییییی دوران سختی بود هنوزم استرسش باهامه ولی الان بهم درسیدنمون خیلیللییییییی میچسبه
هنوزم بعد از عفت ماه عقد شوهرم شبا بیدار مییشه بغلم میکنه میگهه وااای مهتاب ما پیشه همیممم من خونتونم خدایا شکرت بعدم میخوابیم دوباره