اونایی که تو ماجرای زندگیم هستن میدونن اونام که نمیدونم تو تاپیک هام داستان زندگیم هس
زنگ زد گفتم علی رغم میل باطنیم میخوام برا پسرم ازت خواستگاری کنم نمیخوام بلایی که سر برادرم آوردم سر پسر منم بیاد منم گفتم قبلا هم جواب پسرتو دادم الانم هرجا باشه راهمو ازش کج میکنمنترس چیزی نمیشه اونم گفت هی عادت داری به ول کردن آدما برادرمم همیننطوری کردی خلاصه خیلییییی دلمو شکست گفتش اگه بلایی سر پسرم بیاد کاری میکنم اون بابای جنایتکارت سر از قبر در بیاره و جلومو بگیره الانم پسرش زنگ زده کلی حرف زده به حرف مادرم گوش نکن من طرف حسابتم و چمیدونم با گیتار عشقم آهنگ خونده که بگه میتونم جا اونو برات پر کنم اللنم کاری ندارم تا جلسه های درمان و روانکاوی تموم شه و خوب خوب شی منم کنارت میمونم نمیدونم چجوری باید جوابش کنم که دل اینم نشکنه من ری.دم تو این زندگی سگی من ..آخه این چه سرنوشتی بود