استارتر یه چیزی بگم
نوه خاله من با یه دختری نامزد کرد حدودا دو سه سال نامزد بودن بعدش به هم خورد
یه روز بابای دختره برای برادرم تعریف میکنه سه ساله این پسر وقت و بی وقت میاد خونه من و غذا میخواد صبحانه ناهار شام
اونم به موقع نمیاد از ساعت ۸ صبح تا ۱۲ هر ساعتی بیاد صبحانه میخواد
از یاعت ۱۲ تا غروب هر وقت بیاد گشنشه ناهار میخواد
از غروب تا نصف شب هر موقع بیاد گشنشه شام میخواد
توی این سه سال یه پرکاه برای دخترم نخریده دیگه خون به جیگر شدم به دخترم گفتم یا نیکشمت یا باید به هم بزنی مجبورش به هم زد
باور میکنی دو سه ماه بعدش با یه پسر خوبی ازدواج کرد
خونواده خالم فوق العاده خسیس هستن خلاصه سه سال بهترین غذاها رو خونه نامزدش خورد که توی عمرش نخورده بود