الان من باردارم و حساس از لحاظ روحی کافی شوهر بهم بی محلی کنه بغض میکنم و ساعتها گریه میکنم ،دیشب بازم سر یه موضوعی که خودش مقصر بود بهم بی محلی کرد منم واگذارش کردم به خدا فرداش بهم گفت نبودی داشتم میمردم گفتم یعنی چی گفت داشتم بیرون میدویدم و ورزش میکردم سکدفعه از معده ام جوشید امد تا حلقم و یکباره نفسم دیگه نیومد و افتادم به خرخر کرد و تو دلم گفتم یعنی به همین راحتی مردم و به این زودی زندگیم تمام شد و یکی از همسایه ها امده از ضدای خرخر بیرون و خواست ببردش دکتر که دیگه مشکل رفع شد ،خیلی هم ترشیده بود ، بهش گفتم خدا یه تلنگری زد بهت بگه فکر نکنی خبریه ها امقدر این زن و یچه رو اذیت نکن به یک لحظه نغست ممکنه بره و برنگرده