بنام خداوند رنگین کمان...
در یک خانواده متوسط متولد شدم، فرزند اول خانواده هستم ، یک برادر و سه خواهر دارم، پدر و مادرم بیسواد هستن، زیر دست پدری بد اخلاق دیک تات ور و مادری ک توسری خور بود قد میکشیدیم ،مادر بخاطر ۵ فرزندش سالها سوخت و ساخت و موند ، بارها و بارها کتک خورد، پدرم بارها بیرونش کرد از منزل بیرونش کرد اما چون جایی و پشت و پناهی نداشت موند...
بدون خرجی و با یه خرجی بخور و نمیر بزرگ شدیم، بزور دیپلم گرفتم چون هزینه ی تحصیل منو و باقی برادر و خواهرا رو نمیداد..وقت سربازیم شد و رفتم سربازی وتنها شانسی ک آوردم محل خدمتم تهران بود، من و برادرم از بچگی کار میکردیم و درآمدمون رو پدر ازمون میگرفت، سرباز بودم و چون خرجی نداشتم بعداز ظهرا کار میکردم و یا مرخصی میگرفتم و میرفتم سرکار ک خرج خدمت سربازیمو بدم.. خواهرم خیاطی خوند و دیپلم خیاطی گرفت و کسب و کار خودشو راه انداخت.. گهگاهی برای برادر پول میفرستاد ک بتونم خدمتم رو ادامه بدم... ،بخاطر ناملایماتی ک برام پیش اومده بود گوشه گیر و تنها و کم حرف بودم ، الان هم همینطورم..اواخر خدمتم بود پدر زنگ زد پادگان و گفت عروسیته مرخصی بگیر و بیا ،جرات مخالفت با پدر رو نداشتیم ،زنگ زدم به مادرم و گفتم من زن نمیخوام، دختره کیه؟ گفت نمیشناسم با پدر دختره ک فامیل دور پدرم بود خودشون بریده و دوختن، گفتم من نمیام وقت ازدواجم نیست ۲۰ سالم بود، گفت خودت به پدرت بگو ،حتی مادر هم جرات نداشت با پدرم مخالفت کنه، نرفتم و پدر به فرمانده م زنگ زده بود ک به این بچه مرخصی بدید کارت پخش کردیم، فرمانده م گفت برو کارت پخش کردن با آبروی پدرت بازی نکن، برگشتم رسیدم خونه گفت کارتها رو پخش کنید عقد و عروسی یکی شد...و من متاهل شدم.. پدر خانم و برادر خانم هایم معتاد بودن و من کم کم با مواد آشنا شدم و شروع به مصرف کردم .. خدا پسری به ما هدیه داد و من روز به روز مصرف بیشتر و داغونتر از روز قبل میشدم ..خانمم با وجود اینکه پدر و برادراش معتاد بودن اونها رو به من ترجیح داد و گفت من معتاد مثل تو ندیدم ک از صبح تا شب یکسره پای پیکنیک بشینه رفت... و من داغونتر شدم، با یه پسر بچه تنها موندم و به هروئین و کراک رو آوردم و دوسال به همین منوال گذشت... پدر بارها از من شاکی شد و منو میداد زندان، پنجشنبه از زندان آزاد میشدم، شنبه باز زندانی بودم.. یکبار ک از زندان آزاد شده بودم چون مصرف نمیکردم سرحال شده بودم ، آب زیر پوستم رفته بود ، و تفکّر باطل پدر ک این زن بگیره دیگه مصرف نمیکنه باعث شد ک منو خواستگاری ببرن، یه دختر ک دوسال ازمن بزرگتر بود، هیچ علاقه ای بهش نداشتم، گفتم نمیخوام...وپدر گفت دختره زنگ زده و گفته تمام فامیل های ما خبر دار شدن ک خواستگاری اومدین من راضیم و دومین زندگی مشترک شروع شد... خانم خوبی بود، مصرفم ادامه داشت و تابلو شدم باز..خسته شده بودم ، یکروز مواد زیادی دستم رسیده بود، سرنگ رو پر کردم و به نیت راحت کردن خودم از این زندگی تزریق کردم...مطمئن بودم با اون حجم از هروئین زنده نمیمونم...همین ک تزریق کردم تا اونجایی یادمه ک سرنگ رو از دستم خارج کردم، دیگه نمیدونم چند روز بیهوش بودم توی بیابون..اما وقتی به هوش اومدم دیدم خمارم...شروع کردم به داد و بیداد و فحش و ناسزا گفتن به خدا...مثل دیونه ها سنک پرت میکردم رو به آسمون ک چرا منو نمیکشی؟ فحش میدادم بد و بیراه میگفتم ...و در آخر گفتم خدایا من نمیتونم یا منو بکش و یا نجاتم بده... و خداوند به من لبخند میزد..سه روز بعدش خودمو توی محل ترک اعتیاد دیدم ک التماس میکنم منو پذیرش کنن.. پنجم فروردین سال ۸۸