روز سوم یکم حالش بهتر شده بود هرچقد بهش زنگ زدم میکفت نیم ساعت دیگه میام الان میام ده دقیقه دیگه میام که بریم بیمارستان من خونه مادرم بودم منتظرش بودم بیاد دنبالم
داداشم سراغشو ازم گرفته بود میگفت پس کجاست
بعد از ۷ ساعت اومد رفتیم همونجا بودیم که داداشم حالش بد شد و اکسیژنش اومد ۳۰
حالت نرمال اکسیژن باید ۹۵ تا ۱۰۰باشه
وهمونجا بودیم که داداشم تا حد مرگ رفت زبونم لال احیاش کردن پرستارا
و دوباره ۲روز خواب بود
شب بعد از اینکه داداشم اونقد حالش بد شد من بیمارستان بودم اون اصلا نیومد و هر دقیقه زنگ میزد با یکی بیا من با پسرعموهام قرار گذاشتم امشب بریم بیرون میگفتم من حالم خوب نیست داداشم اینجوری حالش بده بلندشم بیام بریم صحرا من نمیتونم میگفت نه باید بیای
دیگه خلاصه ساعت ۹ اومدم خونه بهش گفتم فلانی امیدوارم این مشکلات برا دشمنمم پیش نیاد ولی اگر تو تو شرایط من بودی بهت میفتم بیا بریم صحرا فقی خدا میدونه چی به سر من میاوردی شروع کرد به نق زدن بخدا حرفایی بهم زد تو اون حالم که تو سکوت نیم ساعت فقط اشک میریختم جرئت نداشتم صدام بیاد بالا که بفهمه دارم گریه میکنم