من یه خاله دارم که یه سال و خورده ای ازم بزرگتره،5سالش که بود پدر بزرگم فوت کرد از همون وقت بابام دیگه احازه نمیداد زیاد سمتش برم یا تو بغلش بشینم،کم کم رابطه مون سرد شد،بابام مرد فوق العااااده مهربونیه،من عاشقانه دوسش دارم،از هیچ نظری هم برامون کم نذاشته ،اما محبت زبونی و اینا هیچ وقت ندیدم ازش،یعنی حتی عیدا به هم دستم نمیدیم،من خیییلیییی از این موضوع ناراحتم و همیشه میترسم خدایی نکرده بعد ها برام بشه حسرت،فردا بابام داره میره کربلا،واقعا دلم میخواد برم بغلش کنم و یه دل سیرررر ببوسمش
عزیزم
نفهمیدم خالت و بابات چی شدن مگه همیشه خاله اونجا بود ک بابات بغلت نمیکرد
منم با بابام اینجوریم.یه موقع ها دوست دارم بپرم تو بغلش
نفهمیدم موضوع خاله ت جی بود اینجا
چه ربطی به خالت داشت
باباش دخترشو بغل نمیکرده زیاد که خالش حسودی نکنه
بروبغلش کن بهش بگووکه چقددوسش داری کاش جات بودم کاش میتونستم بغلش میکردم کاش بهش میگفتم بابا حاضرم هرچی دارم بدم فقط توباشی جای خالیت خیلی احساس میکنم
توضیح دادم که چون اکثرا پیش هم بودیم من و خالم،خیلی صمیمی بودیم،بابام ملاحظه خالم و میکرد از اول که دلش نشکنه
عزیزم ماهم با پدرمون رابطمون در حد یه روبوسی ساده بود اما من خیلی دارم تلاش میکنم برا اینکه بتونم پدرمو به مناسبتای مختلف دراغوش بکشم چون خیلی از نبودش میترسم
دلداده جان پدربزرگترین نعمتیه که خدا بهت داده قدرشوبدون
خواهر من 20 سالشه هرچند وقت ی بار شروع میکنه داد زدن بابا بیا منو بغل کن بوسم کن من احتیاج ب محبت پدر دارم یعنی انقدره ریلکسه
منم خیلی میترسم که عزیزم و از دست بدم.تازگی همش به این فکر میکنم
وای حناس جان بمیرم،روحشون شاد
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
