2733
2734
عنوان

خاطرات زایمان کلوپ مامانای فروردین 93

| مشاهده متن کامل بحث + 53328 بازدید | 234 پست
Salam mamanaye gol khoshhalam daram khaterate zaimanetono mikhonam mobarak bashe ghadame niniaye khoshgeletoo. Manam ozve clopeton boodam ama to 12 haftegi ninim seght shod alan dobare bardar shodanm 8 haftame vase manam doa konid ke in dafe ninim tarkam nakone o pisham bemoone :((
تنهام نذار خدا جونم
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



ایشا الله به سلامتی سپیده جان.نگران نباش توکل به خدا
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadid=892353&postID=34992383 مشاوره حقوقی رایگان............ فاطمه ساداتم
هشت صبح 92/12/26 پا به این دنیای قشنگ گذاشت.در 37 هفته و 3 روز


الان 13 lماهشه قربونش بره مامانش
2731
تاریخ آخرین پریودم 8 تیر 1392بود اول بی بی چک با خط مثبت خیلی کمرنگ وبعدش جواب آزمایش خون با بتای بالای 200نوید یه اتفاق شیرین و خوشحال کننده رو بهمون داد چند ماهی بود که منتظر اومدنش بودیم تا بالاخره ماه رمضون پارسال توی دل مامانش پا گذاشت ورنگ وبوی زندگیمونو عوض کرد قرار بود دهه ی آخر ماه رمضون بریم مشهد نیت کردم واز امام رضا خواستم اگه خبری شد بازم بریم مشهد ویه قرآن ختم کنم وهدیه کنم به آقا،منم برخلاف عقیده ی بعضیا که میگن اول بارداری بیشتر استراحت کن ومسافرت طولانی نرو از دکترم اجازه گرفتم وتوکل کردم به خدا خلاصه رفتیم وبرگشتیم خداروشکر همه چیز عالی بود فقط اینکه حالت تهوع واون حال بد عجیب بارداری از آخرای سفر اومد سراغم دردسرتون ندم تاآخرای ماه چهارم ویار بدی داشتم عالم وآدم به نظرم بو می دادن و من که مشام تیزی داشتم توی بارداری انگار صد درجه بدتر شده بودم گوشت ومرغ و انواع خورشت ها حالم رو بد میکرد غذام شده بود میوه ونون وپنیر وسبزی و نون وپنیر وگردو روزی 4تا قرص دمیترون می خوردم ولی بازم غروب که میشد یا عق می زدم یا گلاب به روتون بالا می آوردم ولی خداروشکرباتموم شدن ماه چهارم یواش یواش خوب شدم.روزای شیرین وخوش بارداری شروع شد یه ترم از درسم مونده بود که خداروشکرماه 5و6و7و8بارداریمو پرکرد با استادام صحبت کرم وبه جای دو روز در هفته یه روز در هفته سر کلاس می رفتم آخه راه دور بود ورفت وآمد خیلی سخت آخه ما دماوند زندگی میکنیم ودانشگاه من دانشگاه علامه طباطبایی بود خلاصه امتحانارو دادم وفقط موند ارایه ی سمینارم که تصمیم داشتم توی فرصت باقیمونده انجامش بدم که راستشو بخواین تنبلی کردم وموند واسه بعداز زایمان که اشتباه بزرگی بود وحسابی کارم سخت شد خلاصه دی ماه بود که امتحانارو دادم باخیال آسوده توی 8 ماهگی رفتیم سراغ سیسمونی خریدن راستی یادم رفت بگم بعد سونوگرافی غربالگری هفته ی12که خداروشکر نتیجه اش خوب بود دیگه سونو نرفتم تا 20 هفتگی که معلوم شد نی نی کوچولوم آقا پسر تشریف دارن همیشه توی ذهنم این بود که بچه ی اولم دختره تا دو ماه اول بارداری هم همین حسو داشتم اما یواش یواش انگار به دلم افتاد که نی نیم پسمله البته به خدا گفتم هر چی توبخوای بهترینه بعدشم انقدر کوچولویی رو که هر روز توی وجودم رشد میکرد دوست داشتم که واسم مهم نبود چیه خودشو دوست داشتم چه دختر چه پسر!به وول وول کردناش ولگد زدناش انس گرفته بودم به سکسکه کردناش...باهاش صحبت میکردم وسعی میکردم واسه ی زندگی توی این دنیا آمادش کنم خلاصه عالمی داشتیم با هم من و پسر کوچولوم.هفته ها از پی هم میومدن ومیرفتن تارسیدیم به روزای آخرسال من به کمک همسرم ومادرم خونه تکونی کردم کلا بارداری پر تحرکی داشتم آخه به لطف خدا مشکلی نداشتم که بخوام استراحت کنم وکلا هم آدم بخورو بخواب نیستم وعلاوه بر اون ازاول مصمم بودم واسه زایمان طبیعی!این شد که کلا حدود10 کیلو اضافه کردم واز قبل بارداری هم وزن ایده آلی داشتم ولی با این وجود هفته های آخر کمر درد شدیدی داشتم که از اول بارداری باهام همراه بود ولی دیگه به اوج خودش رسیده بود خونه تکونی وآماده کردن اتاق نی نی که تموم شد رفتم دکتر آخه توی هفته ی37 بودم وقرار بود معاینه بشم آخه دیگه عید نزدیک بود وخانم دکتر هم میخواست بره مسافرت وچند روز اول عید نبود.خانم دکتر من توی کل بارداری اصلا بهم سخت نمی گرفتن ومعتقد بود (همه چیز طبیعیه ) واصلا استرسی بهم وارد نمی کرد این جمله واسه ی من وهمسرم حالت طنز وشوخی پیدا کرده بود به همسرم میگفتم فکرکنم اگر دوتا شاخ ازسرم بزنه بیرون وبه خانم دکتر بگیم ایشون میگه کاملا طبیعیه!!!!البته شوخی بود چون خداروشکر واقعا همه چیز طبیعی بود.بامادرم رفتیم پیش خانم دکتر خیلی ملایم معاینه کرد ومنم سعی کردم خودمو سفت نکنم چون ازبچه های نی نی سایت شنیده بودم اگه خودمونو منقبض کنیم دردش بیشتر میشه.خیلی خوب معاینه کرد یکم درد اومد چهره ی خانم دکتر تغییر کرد انگار دیگه کاملا طبیعی نبود!!!بهم گفت تو درد داری؟ منم فکرکردم معاینه رو میگه گفتم معاینه رو میگید نه.گفت نه کلا درد نداری ؟ گفتم چرا خانوم دکتر خیییلی کمر درد دارم بهم گفت دهانه رحمت خیلی نرم شده وآمادگیت بالاست دیگه تحرک نداشته باش واستراحت کن حیفه بچه الان بیاد هرچی بیشتر بمونه بهتره بعدشم 10 تا شیاف پروژسترون داد تا هر شب استفاده کنم تا اززایمان جلوگیری کنه،خلاصه من که تازه میخواستم پیاده روی منظم وگل گاوزبون رو شروع کنم بااصرارمامانم به خونه شون رفتم.21 اسفند بود که رفتم خونه ی مامانم ودیگه استراحت کردم تاروز5 فروردین که به دلم افتاد زنگ بزنم کلینیک شاید خانم دکتر اومده باشه که اتفاقا از مسافرت اومده بود وبرای فرداش که میشد6 فروردین بهم نوبت دادن فردا شدو مارفتیم توی اتاق خانم دکتر معاینه شدم ویکی ازشوکه کننده ترین جملات زندگیم رو شنیدم خانوم دکتر گفت خیلی شرایطت مناسبه همین الآن برو بستری شو!!!!!!!!!!!!!!!!!!داشتم سکته می کردم گفتم الان؟؟؟وای من آمادگیشو ندارم خانم دکتر گفت نصف راهو رفتی دختربرو بستری شو بیشتر ازاین صلاح نیست ادامه بدی با کلی خواهش راضی شد برم خونه وفردا صبح زود بیام بیمارستان معرفی نا مه رو گرفتیم وبا یه حال عجیبی ازمطب اومدیم بیرون هردومون شوکه شده بودیم هم خوشحال بودیم که پسر کوچولومون داره میاد وهم استرس داشتیم.ازقبل تصمیم داشتم با خاله ام بیام واسه زایمان آخه هم تجربه اش زیاد بودوهم اینکه مامانم خیلی حساس واحساساتیه دوست نداشتم توی روند زایمانی که معلوم نبود چقدر طول بکشه اذیت بشه واسترس بکشه بارها هم بهش گفته بودم که من یواشکی میرم بیمارستان.خلاصه از در مطب اومدم بیرون زنگ زدم به خاله ام وباهاش هماهنگ کردم وقتی اومدیم خونه به مامانم گفتم دکتر معاینه کرد وگفت زایمانت نزدیکه. هرلحظه کمردردام بیشتر میشدبعداز معاینه بدتر هم شده بودم ،خلاصه اینکه فردا صبح بعداز نمازصبح چه جوری در رفتیم که مامانم نفهمه بماند که خودش یه فیلم سینماییه.ساک خودم وبچه رو گذاشتیم توی ماشین ورفتیم دنبال خاله ام توی راه آروم بودم البته خالی از هیجان واسترس هم نبودم ولی ایمان داشتم که خدا کمکم می کنه و ایمان داشتم که می تونم! ساعت 8 بود که پذیرش شدم از خاله ام خداحافظی کردم خاله ام با مهربونی تموم دلداریم میدادو راهنماییم میکردوهمسرم هم که چهره اش نشون می داد چقدر استرس داره دائما توی لابی قدم می زد یکم هول شده بودم بهم گفتن برو توی قسمت مخصوص که در برقی داشت وقتی رفتم تو به خودم گفتم کاش باهمسرم خداحافظی می کردم لااقل واسه همسرم یه دستی تکون میدادم البته دوست نداشتم زیاد تراژدیتش کنم همین جوری وایساده بودم که یه دفعه در باز شد جالب بود که همون لحظه همسرم ازجلوی در رد شد و به سمت من نگاه کرد ومن فرصت کردم لبخندی بزنم ودستی براش تکون بدم. بهم گفتن لباسات رو کامل در بیار وبذار توی ساکی که بهم داده بودن ولباس مخصوص رو که آبی رنگ بود وپشتش کاملا باز بود وفقط یه بند داشت رو بپوش فشارم رو گرفتن و بهم گفتن منتظر بمون تخت خالی بشه اون روز بیمارستان بهمن خیلی شلوغ بود به نظرم اومد گفتن 42 یا32 تا زائو داریم البته فقط 2 نفر از این تعداد زائو بودن یعنی زایمان طبیعی!!که یکی از اون 2تا من بودم!وارد اتاق سه تخته ای شدم که به زور یه تختشو برای من خالی کرده بودن دو نفر دیگه منتظر بودن دکترشون بیاد وبرن واسه عمل سزارین یه مامای جدی اومد ومن رو معاینه کرد بد معاینه نکرد یکمی دردم اومد گفت 3 سانت دهانه رحمت بازه ونرمه اما سر بچه بالاست وشناور وهنوز فیکس نشده !بعدشم گفت دیروز یکی اومده بود واسه زایمان طبیعی سر بچه اش همین جوری بود آخر سر نتونست زایمان کنه!!!!یعنی تورو خدا دیدین چه روحیه ای بهم داد!!!! من حسابی حالم گرفته شد تازه فکر می کردم با اون حرفای دیروز خانوم دکتر که نصف راهو رفتی و وضعیتت خیلی خوبه دهانه رحمم5 سانتی بازه و 3 سانت اصلا خوشحالم نکرد خلاصه دکترم تلفنی دستور تزریق آمپول فشار داده بود که معمولا توی سرم زده میشه یواش یواش انقباضاتم شروع شدن البته کمی نامنظم وبادردی قابل تحمل یکم که گذشت احساس ضعف کردم مامای دیگه ای اومد وبرام سرم قندی وصل کرد این باعث شد سرم آمپول فشارم قطع شد البته اون بنده خدا تلاش میکرد دوتائیشون بهم وصل باشن اما آنژیوکت جواب گو نبود خلاصه حدودای ساعت 10 بود که دردام کمتر شده بود چون سرمم قطع و وصل شده بود خانوم دکتر مهربونم یه دفعه ای وارد اتاق شد ازم از دردام پرسید ووضعیتم رو بررسی کرد حسابی ناراحت شد وحسابی اون ماما رو دعوا کرد که چرا سرم قندی زدین این زایمان طبیعیه ومی تونه هر چیزی خواست بخوره تازه این جوری روند زایمانشو کند کردین وازشون خواست که دیگه بهم کاری نداشته باشن وخودش تمام کارام رو به عهده گرفت وکنار تختم صندلی گذاشت ونشست و دوز سرمم رو بیشتر کرد دردام شدیدتر شدن وبا فاصله ی حدودا 10 دقیقه ومنظم .دکترم بین دردا مطالعه می کرد وبه محض اینکه انقباضام شروع میشد شکمم رو معاینه می کرد وضربان قلب بچه رو چک میکرد ومنم که کلا آدم صبور وپر طاقتی هستم با اومدن دردا اصلا سرو صدا نمی کردم فقط متکامو چنگ میزدم وناله میکردم وذکر میگفتم قبلا به خودم میگفتم حتما تکنیکای تنفس رو توی دردام انجام می دم اما انقدر دردام شدید شده بود که وقتی میومد دیگه توان تمرکز نداشتم اما خداییش ذکرا خیلی توی تحمل درد کمکم میکردن وای خدا موبایلم زنگ خورد فکر کردم همسرمه آخه بهم زنگ میزد واس تقویت روحیه میداد که خانوم دکتر گفت دیگه جواب موبایلو نده که دیدم اسم مامانم افتاده روی موبایل طفلکی رفته بود توی اتاقو دیده بود من نیستم آخه معمولا تا 10-11 میخوابیدم وبیدارم نمیکرد تا خودم پاشم آخه این آخرا شبا خوب نمی خوابیدم .ازخانوم دکتر خواهش کردم که اجازه بده جواب بدم وآخه جریان یواشکی اومدنم رو براش تعریف کرده بودم قبول کرد نمی دونین مامانم چه کار میکرد گریه می کرد وداد میزد میگفت تو کجایی دختر تو کجایی؟ دلم خیلی سوخت طفلکی خیلی ترسیده بود اومده بودم بهتر کنم اما انگار بدتر شد بغض کرده بودم ونمیتونستم جوابشو خوب بدم خانوم دکتر گفت گوشی رو بده به من، بعد شرایطمو برای مامانم توضیح داد آخه مادرم پزشکه ،خلاصه مامانم رو آروم کرد مامان وبابام هم راه افتادن سمت بیمارستان خانوم دکتر چند دقیقه یکبار معاینه میکردن وبهم نمیگفتن چقدر دهانه رحمم باز شده ومنم اصلا چندان فرصت پرسیدنشو نداشتم آخه فاصله ی دردام خیلی کم شده بود نمی دونم دقیقا چقدر اما فکر کنم 5 دقیقه یکباروکم کم 3 دقیقه یکبارو خلاصه تقریبا 2 ساعتی به همین شکل گذشت وسطای کار خانوم دکتر کیسه آبمو زد خداروشکر زلال وتمیز بودو بعداز اون بود که دردا عمیق تر وشدیدتر شدن خانوم دکتر هر بار که معاینه می کرد ابراز رضایت میکرد چون دهانه ی رحمم خوب پیش میرفت اما مشکل سر بچه بود که پائین نیومده بود با وجود اینکه خانوم دکتر بهم گفته بود برو روی دستشویی فرنگی وبا هر انقباض زور بزن اما بی فایده بود چون معاینه کرد وگفت وضعیت سرش فرقی نکرده وخوب زور نزدی منم دیگه نرفتم توی دستشویی آخه ترجیح میدادم موقع درد روی تخت بخوابم انگار اینجوری بهتر بود راه رفتن ونشستن توی درد برام سخت تر بود و سعی میکردم روی تخت با هر انقباض زور بزنم تا سر بچه بیاد پائین به نظرم این کار توی اون درد شدید ازتحمل خود درد سخت تر بود دائما از خدای مهربونم وخانوم فاطمه ی زهرا کمک می خواستم واقعا این کار آرومم میکردخلاصه کم کم خانوم دکتر گفت فهمیدی چه طوری زور بزنی وخوب پیش میری تا ساعت حدودا 12 وضعیت به همین شکل بود دردای فوق العاده شدید با فاصله ی کم وزور زدن های مشکل،ساعت تقریبا 12 بود که خانوم دکتر معاینه کرد وگفت خیلی عالیه دیگه زور نزن تا من بیام آخه یکی از بیماراش توی یه قسمت دیگه کارش داشت وای خدای بزرگ انقباض فوق العاده شدید میومد وحالا دیگه خود به خود احساس زور زدن ولی من دیگه نباید زور می زدم این دیگه افتضاح سخت بود اینجا بود که دیگه من صدام کمی بلند شد ومیگفتم تورو به خدا خانوم دکتر رو صدا کنین من دیگه دارم میمیرم خانوم دکتر بعد از چند دقیقه اومد بهم گفت بلنشو بریم توی اتاق زایمان باید با پای خودت بری نه با تخت نه با ویلچر چون سر بچه حسابی پائینه ازتخت اومدم پائین یه انقباض اومد گفتم تورو خدا صبر کنین این بره بعد بریم خلاصه رفتیم توی اتاق زایمان یه اتاق بزرگ وخنک وبا تخت برقی که ارتفاعش تنظیم میشد دوتا پارچه ی سبزرنگ حالت پاچه ی شلوار کردن توی پاهام وخانوم دکتر جلوی من روی یه صندلی نشست بهم گفت یک کمی زود آوردمت اما اگه همکاری کنی با چندتا انقباض ودرد بچه به دنیا میاد انقباض اول اومد وتلاش من بی فایده بود وای خدایا دیگه توان زور زدن نداشتم از برشی که خانوم دکتر داد فقط یه سوزش حس کردم تمام توانم رو به کار گرفتم دیگه میخواستم هرجوری هست خلاص شم نمی دونم انقباض بعدی بود یا بعدیش که سر پسر کو چولوم اومد بیرون ساعت 12.25 دقیقه بود خانوم دکتر گفت دیگه زور نزن آروم باش وبعد گفت حالا دوباره ،که من دیگه واقعا توان نداشتم وگفتم نمی تونم خانوم دکتر گفت یه زور دیگه یک کم ،هرجوری بود تلاش خودمو کردم وشونه هاشم اومد بیرون وسر خورد ویهو شکمم خالی شد وای خدای من اومد باورم نمیشد باتمام وجودم خارج شدنشو حس کرده بودم ولی باورم نمیشد از خانوم دکتر پرسیدم تموم شد؟ به دنیا اومد؟خانوم دکتر گفت بله دارم تمیزش میکنم وقتی توی بینی ودهنشو تمیز کردن صدای گریه اش بلند شد جیغ جیغ میزد اتاق رو گذاشته بود روی سرش پیچیدنش لای پارچه ی سبز وگذاشتنش روی شکمم خانوم دکتر پرسید می تونی نگهش داری؟ دستام اصلا جون نداشت اما گفتم آره نگهش می دارم واااای خدای من چه حسی بود پسرکم ابوالفضل کوچولوم همونی که نه ماه لحظه به لحظه هر جا وتوی هر شرایطی باهام بود همدمم بود هم صحبتم بود کوچولوی بی دفاعم بود ومن هر لحظه مراقبش حالا اومده بود توی بغلم وبا چشمای خوشگلش این طرف و اون طرفو نگاه میکرد دیگه اثری از اون دردای طاقت فرسا نبود وفکر اینکه همه چیز تموم شده بود پسرکم هم سالم وخوشگل بود حسابی لذت بخش بود بهش گفتم جیگر مامان سلام عزیز دلم سلام قلب من سلام بهش گفتم تو چقدر سفیدی عزیزم آخه دستای کوچولوش مثل دو تا گوله برف بودن که مشتشون کرده بود وتکون تکون میداد بدنم ازشدت دردایی که کشیده بودم وخونی که ازدست داده بودم سرد شده بود ولی پسرکم داغ داغ بود بوی خیلی خوبی هم میداد خدارو حسابی شکر کردم ونفس راحتی کشیدم از روی شکمم برش داشتن گفتن شیرش میدی؟ گفتم الآن نه انقدر بی جون بودم که توانشو نداشتم دلم می خواست با حال بهتری بهش شیر بدم بردن که قد و وزنش واندازه بگیرن دیگه ساکت شده بود نگران شدم گفتم خانوم دکتر نفس میکشه؟ خانوم دکتر گفت آره واسه چی نکشه؟ گفتم آخه دیگه گریه نمیکنه خانوم دکتر گفت بابا تا الآن اتاقو گذاشته بود روسرش دیگه! ابوالفضل رو گذاشته بودن توی دستگاه گرمکن نوزاد واون حسابی آروم شده بود ویه انقباض کوچولویی حس کردم وجفت هم خارج شد خانوم دکتر شکمم رو فشار دادو بعد شروع کرد به بخیه زدن که وای خدای من انگار خوب بی حس نشده بودم شایدم دارو بیشتر ازاین روی من اثر نداشت خیلی اذیت شدم آخه خیلی بخیه خوردم خانوم دکترم 35 دقیقه ی تمام با دقت تمام بخیه زد دیگه توان تحمل دردو سوزش بخیه رو بعداز پشت سر گذاشتن اون همه سختی نداشتم به خانوم دکتر گفتم فکرنمی کنم بعدی رو طبیعی بیارم گفت اشتباه می کنی همه ی حسن زایمان طبیعی به بعدیشه! اما حالا میگم بدم نمیاد دوباره این سختی شیرین رو تجربه کنم !!!البته نه به این زودی ها ! ساعت 1 بود یه دفعه ای در اتاق زایمان باز شد مامانم با لباس سبز مخصوص وارد شد طفلی حالش خیلی بد بود دستاش میلرزید وبا دیدن من توی اون شرایط گریه افتاد گفتم خوبم مامانم نگران نباش. بیشتر ازقبل دوستش داشتم آخه حالا با تجربه ی زایمان به خودم میگفتم مامانم هم به خاطر من این سختیها روتحمل کرده حالا می فهمیدم مادر یعنی چی!!مامان خرماهایی رو که از قبل آماده کرده بودم وبهشون 70 تا حمد خونده بودم بهم میداد ومن با هر یه دونشون انگار جون تازه میگرفتم خلاصه من رو بردن توی ریکاوری البته قبلش رفتم توی دستشویی واز کمر به پائینم رو شستم ولباسم رو که غرق به خون بود عوض کردم خانوم دکتر معاینه کرد وگفت کمی خونریزی غیر طبیعی دارم که برام ویتامین کا زد و خداروشکر بند اومد قبلا توی خاطره ی زایمان یکی درباره ی خانوم دکترم خونده بودم خانوم دکترمثل فرشته بود وحالا خودم واقعا معنی این حرفو فهمیده بودم یه حس خاصی بهش پیدا کرده بودم منو توی سخترین وشیرین ترین لحظاتم همراهی بی نهایت وبی منت کرد. ریکاوری یه اتاق 2تخته ی روشن بودکه هردوتاش خالی بود توی اون شرایط هم بی خیال نشده بودم آخه من عاشق نورم عاشق پنجره !می خواستم بگم منو بذارین روی تخت کنار پنجره که خودشون همین کارو کردن اونجا بهترین حس دنیا رو داشتم ازدرد و سنگینی خبری نبود بچه ام به دنیا اومده بودو سالم بود خیالم راحت شده بود نزدیک اذان ظهر بود وظهر 5شنبه یعنی همون زمان وروزی که دوستشون دارم حس غیر قابل توصیفی بود احساس میکردم وعده ی خدا محقق شده وپاک شدم همسرم اومد پیشم خیلی نگرانم بود وحس میکردم دلش خیلی برام میسوخت تعریف از خود نباشه خانوم دکتر بهش بخاطر من تبریک گفته بود گفته بودخانوم صبورو با شخصیتی داری بهش گفتم ابوالفضل رو دیدی؟دیدی چقدربامزه وسفید بود؟گفت آره شبیه مامانشه من که پیش بینی کرده بودم. ولی حس میکردم نگران منه آخه من ضعف داشتم وبی حال بودم بیشتر حواسش به من بود تا بچه!واقعا توی دوره ی بارداریم مثل یه کوه پشتم بود یارو یاورم بود وهمراهیش خاطره ی شیرینی از بارداری رو برام رقم زد .خلاصه ابوالفضل جان من 7 فروردین 1393 با وزن 2940 وقد49 ودور سر35 پا به این دنیا گذاشت.
خیلی قشنگ بود عزیزم.مبارکت باشه. اسم خانم دکترت چیه؟
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadid=892353&postID=34992383 مشاوره حقوقی رایگان............ فاطمه ساداتم
هشت صبح 92/12/26 پا به این دنیای قشنگ گذاشت.در 37 هفته و 3 روز


الان 13 lماهشه قربونش بره مامانش
گلچنک جان خوبه که همیشه همه به نظرات هم احترام بزارنو به حال هم به خاطر نوع زایمانشون حسرت نخورن البته این ویژگیه خانوماس که دوست دارن عذابو درد بکشن به نظر من به جز نظر پزشک نظر خودمونم مهمه به شخصه دوست ندارم کسی در مورد نحوه زاییدن نظر بده خیلی خوبه که تجربه هاتونو در اختیار بی تجربه هایی مثل من میزارید اما دیگه تاسف خوردن نداره
خدا جونم میدونی که عاشقتم و بس
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز