سلام همیشه دوست داشتم داستان زندگیمو تعریف کنم چون مثل قصه هاس
سالها پیش زن و شوهری بودن که بچه دار نمیشدم اونا دختر دایی پسر عمه بودن مشکل از مرده بود خواهر زنه
مامای بیمارستان بوده و یه بچه براشون پیدا میکنه اون بچه منم🙂
بچه از هیچی خبر نداشته و با خانواده ی جدیدش بزرگ میشه تا ۹سالگی که دختر عموش بهش میگه تو از پرورشگاهی و فکر بچه مشغول میشه مادرش هم کلی واکنش نشون میده بچه تا ۱۷سالگی ذهنش درگیره تا اینکه یه روز عاشق میشه