چند سال بعد که من بزرگتر شدم مامانم رفتش پیش دعا نویس و دعانویسه گفته بود یه جنه عاشقش شدش و چند تا دعا داد یه روز با داداشم دعوا کردم واونم منو زد و بعد از ظهر داداشم رفته بود تو پشت بوم بخوابه که میگه دیدم یه ادم قد بلند که لباس سفید پوشیده بود یهو جلوم ظاهر شد و زل زد بهم و تف انداخت تو صورتم وبعد غیبش زد!!بیچاره داداشم چند روز حال خودشو نداشت