اینی که میگم واقعیه
حسی شبیه به خواب وبیداری
انگارازبیرون پنجره یه نوری میومدتوی اتاق منو خواهرم یه حسی بیدارم کرد دیدم یه نفر انگارچادرپوشیده از سرتاپا سیاه وایساده نگام می کنه چند بار پتو رو کشیدم روم بازکردم دیدم همونجاست از ترسمم چیزی نتونستم بگم نفسم حبس شده بود خواهرم رونتونستم صدا کنم خیلی می ترسیدم بار چهارم دیدم نیست رفته چهره سیاه لباس سیاه
اون روزا تومدرسه خیلی درمورد جن حرف میزدن نمیدونم چی بود خُدالَعنَتِشون کُنه!