دقیقا مثل منی ٥ تا جاری هستیم من از همه کوچیکترم اونای دیگه اندازه من بچه دارن اما مادر شوهر بنده اصلا دوست نداره بره پیش اونا هفته ٣-٤ روز میاد ور دل من هر جا بخوام برم هر چی بخوام بخورم با من هست انگار با من مسابقه گذاشته خودش میگه اینجا راحت ترم اونای دیگه این حرفو زدن اون حرفو زدن درصورتی که عین اون حرف رو منم بهش میزنم شانس که میگن اینه دیگه اول زندگی بجای دونفر بودن همیشه سه نفر بودیم هیچوقت تاکید میکنم هیچ وقت دو نفره نبودیم فقط یکبار اون اوایل جاری بزرگه دلش برامون سوخت بلیط مسافرت یک هفته ای فکر کنم گرفت که دو نفری با هم باشیم مثلا ماه عسل بریم اونم قایمکی چون اگه میفهمید باهامون میومد و لحظه اخر هم که رو به رفتن بودیم فهمید ولی به روی خودش نیاورد فقط تو دل ما رو قایم میکرد که وای دل من شور میزنه تصادف نکنید خوابتون نبره دزد نزنه.... البته اگه خودش همراهمون بود از این حرفا نمیزدا بعد هم هفت روز هفته تمام برادرا از اول صبح زنگ میزدن باید گزارش لحظه به لحظه میدادیم چی میخوریم چی میکنیم کی میکنیم خودش هم پشت تلفن گریه و زاری که دل من تنگ شده چرا طول کشید و از این حرفا الان کمتر شده بخاطر وجود بچه ها شایدم کمتر نشده من بی خیالتر شدم چون فرقی نداره برام دیگه دو نفره نخواهیم بود تا وقتی که بچه ها رو شوهر بدیم و خودمون ٨٠-٩٠ سالمون بشه و احیانا زنده باشیم حسرت همه چی به دلم موند همه چی تنها خوبیش اینه قصد بدجنسی نداره مثلا دوستم داره از همه عروسا بیشتر ( غیر از دخترش) مدل دوست داشتنش اینطوریه از اول وا دادم سرم سوار شدن
من نميدانستم معني هرگز را… تو چرا باز نگشتي ديگر؟