یه بار قرار بود خونه یه بنده خدایی بریم که مادر شوهرم دوست نداشت بریم
دخترم کوچولو بود و موقع صحبت من باهمسرم فهمید که میخوایم بریم اونجا و چون خیلی دوست داشت بره خوشحال شد
از طرفی کاری پیش اومده بود باید یه سری هم خونه مادرشوهرم میزدم
ترسیدم جلو مادرشوهرم چیزی بگه بهش سپردم که جلو مامان چیزی نگی که داریم میریم فلان جا
گفت باشه و به قولشم عمل کرد اما درست موقع اومدن دم در گفت مامان دیدی به مامانی نگفتم میریم خونه فلانی😖🤕🤧
یعنی درس عبرت شد برام دیگه به بچه چیزی نسپرم