گاهی مادر شوهرم نگاه میکرد پشت در از روی کفشا میگفت فلان وقت خونه نبودی یا خونه بودی
خیلی معذب میشدم
احساس میکردم آزاد نیستم
یا میگفت دیشب تا ساعت ۳ بیدار بودی دیدم چراغتون روشن بود
یا یه وخ یه چیزی میسوخت بوش میرفت خیلی احساس بدی پیدا میکردم
یا مثلا من کرفس میپختم . از بوش میفهمیدن بعد از روی دلسوزی برا پسرشون که کرفس دوس نداره ، یه بشقاب کتلت میاوردن دم خونمون .
دقت کنی اینا کارای بدی نیستنا
اصلا مهم هم نیستن
بعضیاشونم از روی محبتن
یه مادره همینجوری یه چیزی میگه
ولی من خیییلی احساس بدی داشتم اونجا
معذب بودم
احساس آزادی نداشتم
هی میدیدن مثلا من با چه لباسی رفتم
چی سفارش دادم
ناهار از بیرون گرفتم یا پختم
پیک اومد دم خونمون
فلان روز دوستم اومد
فلان روز تعمیرکار اومد
همه چیو در جریان بودن
شاید هیچی نمیگفتنا
ولی ترکشای ریز هین در جریان بودن بهم میرسید