از بچگی فقط درد کشیدم سرکوفت خوردم...هیچ وقت محبت ندیدم شدم یه آدم بیزار از محبت شدم ....هرکی بهم محبت کنه حس میکنم داره مسخره ام میکنه....یه دونه دوست دارم که اصلا باهاش صمیمی نیستم و باهاش درد دل نمیکنم و میام اینجا ک با شما ها درد ودل میکنم چون دوست ندارم کسی بهم ترحم کنه ....همیشه خود خوری کردم...خود زنی کردم.....بجایی رسیدم که بخودم آسیب میزنم ...خنده ام میگیره...کیف میکنم....شدم یه آدم روانی......زندگی مو تبدیل به یه لجن زار کردن.....غرق کثافتم کردن....چنددفعه خودکشی کردم...باقرص یه بار قرص مسکن خوردم نزدیک ۲۰ تا یه بار قرص دیازپام خوردم حدودا ۴ بسته....همراه بایه تکه خورده شیشه.....ولی هیچیم نشد .... و خدا زندگی مو بهم بخشید🥺🥺و
همه اینا اتفاقات تقصیر بی مهری های مادرم نسبت به من بود .... چون همیشه بین من و خواهرام فرق میذاشت....برای خواهرام تو همه چیز خوراک..پوشاک ...پول..تفریح گردش .......تو همه چیز سنگ تموم گذاشت آزادی داد بهشون ....ولی منو از همه چی محروم کرد منو ازبین دختراش جدا کرد و تو سطل زباله انداخت.....خیلی احساس اضافی بودن میکنم😭😭😭 بهم نگین کار کن چون نمیتونم اراده شو ندارم....بخام پا از خونه بذارم بیرون مامانم هرچی از دهنش در میاد بهم میگه....ابرو و حیثیت برام نمیذاره....میخاستم برم ادامه تحصیل بدم ....که خواهرم با حرفاش مادرمو منصرف کرد و اجازه نداد که برم دانشگاه....چرا چون بهم حسودیش شد😭😭
یه تاپیک دیروز در مورد کیف پول گذاشتم اگه شرکت کرده باشین .....اول میخاستم کیف پول شو بهش ندم و سربه سرش بذارم ولی اومد پیشم و بهم گفت من که میدونم تو دزدی تو کیف پول مو دزدیدی زود باش ردش کن بیاد....منم یکم صدامو بالا بردم با دست زد تو دهنم....یا چند روز پیش رفته بود خونه خواهرم از اونجا با خواهرم دعواش شده بود اومد خونه یکم باهاش حرف زدم و باهام بحث مون شد اومد دق و دلی شو سر من خالی کرد ومنو زد
هیچ وقت نه منو با خودش جایی برد....نه گذاشت که جایی برم ...هروقت هم که از خونه بیرون رفتم....یواشکی رفتم ...وقت هایی خونه نبود یواشکی رفتم بیرون...ووقتی هم فهمید من از خونه رفتم بیرون هر از دهنش در اومد بهم گفت...😭😭😭😭خیلی در مونده ام خیلی بی پناهم ....راه فرار ندارم تنها راه فرارمم اینکه...
یه روزی بتونم ازدواج کنم.....وازاین زندگی لعنتی راحت بشم و به آرامش برسم ....