من پسر دایی و خاله های بابام جمع شده بودن طبقه بالای خونه بابابزرگم اینا که خالین خونه بابابزرگم اینا دعوت بودن گفتن شب بریم اونجا
همه هم ۲۱/۲ سالشونه
صبح که خواستم برم یه چیزی بهشون بدم از پنجره گفتم پخ مثلا میخواستم شوخی کنم داشتن عرق میخوردن 😑
بدبختا دومتر پریدن هوااا
منم شوکه شدم
اونا توی اتاق توی حیاط بودن من سریع رفتم توی پذیرایی کلی گریه کردم دلیلشم نمیدونما چرا واسه اونا گریه میکردم😂
آخرم افتادن به دست و پام به کسی نگم دیگه نمیخورن😐
چون من چیزیو بدونم لو میدم🤣