2737
2739
عنوان

داستان واقعی❗شوهرمو جادو کرده بودند😱🤯

| مشاهده متن کامل بحث + 78296 بازدید | 597 پست

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

در چوبی را هول دادم تا باز شود .

 تک به تک وسایلم هنوز هم سر جایشان بودند ، تنها تفاوتشان لایه ای خاک است ک سطوح آنها را پوشانده ‌.

با صدای جیغ آساره با ترس بازگشتم و او از خنده به خود پیچید .

_ خدا نکشتت زهره ترک شدم .

_ برای چی اتاقت رو نیوردی اینجا ؟ 

_ خان بابا نزاشت ک و گرنه تمام وسایل تو صاحب میشدم ‌.

_ خخخخ مفت خور ، بیا یکم بغلم مثل آدم رفتار کن بزار فکر کنم عاقل و بالغ شدی !

_ ن بابا دیونه ترم شدم ولی حوریه راستی راستی بدون تو تمام این خونه روی سر هممون آواره ! وقتی میای در شادی به رو مون باز میشه .

پشت چشمم را نازک کردم و با عشوه گفتم :

_ بله دیگه ما اینیم !

_ گمشووو چه ادم شده 😂 وییی لباساشووو 😍

_ ویرا کجاست آساره ؟

_ شوهر کرد .

_ واقعا ! به کی ؟ 

_ به آهنگر .

_ پس رفته شهر .‌..

_ اره خیلی وقته دیگه ام سر بهمون نزده ‌.

_ هیوا رو صدا بزنم ؟

_ وای اینجاست ؟؟؟ اخ اخ یادم رفت مرضیه کجاست ؟

_ خسته بود توی اتاق من خوابید .

با ورود هیوا جیغی بنفش کشیدم و به سمت پریدم ‌‌.

او گفت : 

_ چقدر خوشگل تر شدی حوریه وای عین یه هلوی پوست کنده شدی . 😍

_ اووو شلوغش نکن ، حالا یه ابرو برداشتم . 

_ حوریه پس دخترت کجاست ؟ چرا نیوردیش ؟؟

روی صندلی چوبی کنار اتاق نشستم و به یاد ترنمم با در سیل امواج فکر و خیال غرق شدم . 

_ حوریه با توام میگم پس دخترت کو ؟ زن دایی میگفت دختر داری !

_ ترنم پیش باباش موند گفتم نیارمش داغ دل خان بابا رو تازه کنم ‌.

_ چه ربطی داره دیونه ، اون بچه رو به امون خدا رها کردی !؟

_ ن خب پیش باباش و مادر شوهرمه مطمئنم از اینکه جاش خوبه .

چقدر سخت بود گفتن چنین جمله هایی ک مرا آرام و بی دغدغه نشان می‌دادند در صورتی ک در دلم آشوبی به راه بود که تنها خودم آن را می‌فهمیدم ‌‌.

 یعنی طفلکم الان در چه حالی است ؟ بی قراری می‌کند یا ک سرخوش و فراغ ، آرام خوابیده ؟!

آساره ک کمی قیافه دمق مرا دید بحث را تغییر داد .

_ شام حاضره دست و صورتتو بشور تا من و هیوا سفره رو بندازیم ‌‌.

_ از کیسه خلیفه میبخشی دیگه ؟

_ بدو بدو تنبلی موقوف آبم من اوردم !

یادش بخیر چه روز هایی ک من هم برای انجام دادن یک کار ساعت ها با دختران فامیل کل کل میکردم اما حالا جانم را هم برای آن مطبخت کوچک و کار های فراوانش میدهم ‌.

_ بزار خودم میام .

_ لازم نکرده ! امشب و استراحت کن از فردا نوچه من میشی .


" لطفا "

لایک = ۷۰۰ حتما 

اگه امشب هر کدوم ک میخونید نفری ۳ تا کامنت نزارید ریمو میکنم ♥️

لطفا حمایت کنید 💥

#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

آساره میخواست از در خارج شود ک صدایش کردم ‌.

_ آساره پس سفره رو روی بالکن بچین !

_ باشه غذای مردا رو به خونه ی عمو اُلمان میبرم

و برای خودمون رو توی ایوان پهن میکنم .

_ باشه بزار الان منم لباس عوض کنم میام . 

با رفتن هیوا ، آساره کمی مکث کرد و سبب در گوشم نجوا زد :

_ خواهر اگه زندگیت هر کم و کاستی ام داره جلوی فامیل بروز نده ، بزار توی دلت بقچه پیچ بمونه !

لبخندی شیرین به رویش زدم .

_ دورت بگردم ، کی اینقدر بزرگ شدی ؟

_ نبودن تو نزاشت بچگی کنم ! کاش بودی میدونی چقدر شبا بی تابت بودم ؟

این را گفت و از در بیرون رفت .

یکی از پیراهن دوران دختری ام را از کمد بیرون کشیدم و سربند بختیاری ام را بستم ‌.

 از در بیرون آمدم ، با سینه های ستپر سهند رو به رو شدم ‌.

 ناگهان هق زدم : 

_ تیلا کجایی داداشی ؟ غروب شد و چشمم منتظر موند .

سهند به سمتم امد و با افسوس نالید :

_ خدا رحمتش کنه ، دختر عمو گریه نکن .

اشک هایم را پاک کردم و لبخندی مصنوعی زدم . 

_ سلام پسر عمو خسته ی کار نباشی .

_ سلامت باشی ، رسیدنت به خیر قدم روی چشممون گذاشتی . 

تشکری سرسری کردم و خودم را از زیر نگاه های خیره سهند نجات دادم ‌.

تا وارد مطبخت شدم ، مبهوت خاطرات گذشته شدم . یادش سوخته روزی ک تمام خوشبختی ام را در چشمان حیدر دیدم و خودم را در اختیار او گذاشتم و افسار دلم را به دستان غریبه اش سپردم .

هیچ گاه حتی فکرش را نمیکردم عشقم به حیدر همین اینقدر زود به پایان برسد . همین قدر زود باشد عمر زندگی سراسر درد و رنج ما ، ترنمم اگر تو نبودی دیگر هیچ گاه به آن دخمه بی فروغ باز نمیگشتم !

آساره جلو آمد و سینه باقالی پلو با گوشت را به دستم داد .

_ اینا رو ببر یه سلامی هم به پدر بده . دلش برات تنگ شده اما غرورش نمیزاره نزدیکت بشه . 

پوست لبم را به دندان گرفتم .

_ مبادا بد رفتاری کنه ؟

_ ن نگران نباش همه دلتنگن .

نفسی تازه کردم و به طرف خانه ی عمو اُلمان گام برداشتم . همه عمو ها و عمو زاده هایم دور تا دور سفره را پر کرده بودند .

چقدر تک به تک شان بوی مردانگی می‌دادند ، مردانی ک برای تکه ای نان از صبح خروس خان تا ظلمات شب در زمین های کشاورزی جان می‌کندند ، کاش حیدر بیایید و رنگ و بوی زندگی را استشمام کند .

 در کودکی گمان میکردم اگر روزی روزگاری عروس شهر شوم بر زمین پادشاهی میکنم .


" لطفا "

لایک = ۷۰۰ حتما 🔴

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه 🔴

پارت بعدی بستگی به حمایت شما دارد 

اگه حمایت نکنید فردا شب خبری از پارت نشه👌

دون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
ببین نظرات اینجا خیلی خوبه ها ولی تهش ادم نیاز داره یه ادم متخصص بهش بگه چیکار کنه. من خودم هربار مساله اینجوری برام پیش میاد میرم سراغ دکترساینا. بیا اینم لینکش بعد تازه خیالمم راحته که اگر مشکلم حل نشه پولمو کامل برمیگردونن.



عزیزان لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

افسوس ک حالا برای زندگی در روستا کنار عزیزانم جان میدهم .

 اگر حیدر ترنم را به من می‌سپرد تا جان در تن داشتم قول میدادم ک سمت جنس مذکری نروم تنها در آسایش زیر سایه طایفه‌ ام نفس میکشیدم . بین در گاه ایستاده بودم و با خود می اندیشیم .

 پدرم دستانش را ک خیس از آب بود را با دستمال دور کمرش پاک کرد اما بین راه با دیدنم وا رفت . چشمانش روی صورتم جا ماند و میخکوب شد .

سینی را آرام روی طاقچه پنجره گذاشتم و به سمت آغوشش دویدم .

_ پدر جون ؟

_ حوریه ی بابا کجا بودی ؟!

پدرم کمی به نظر قامتش خم شده بود ، همیشه بعد از مراسم ختم یک جوان رعنا در روستا میگفت : 

《 واویلا به روزگار پدرش ک دیگر کمر راست نمی‌کند ! 》

راست می‌گفت ، واویلا به ریش های سفیدش ک به تازگی نیش زده بودند ، واویلا به صورت پر از غمش .... بو کشیدم بویی از معجون از عشق و علاقه ؛ او هیچ گاه با کلمات سحر انگیز عقل و هوشم را از سرم نپراند بلکه همیشه دوست داشتن هایش را اثبات کرد .بعد از مدتی پدرم مرا جدا از تنش جدا کرد و گفت :

_ بریم عمو هات گرسنه ان !

پلک هایم را روی هم فشردم و با همان لحن همیشگی گفتم :

_ چشم .

_ چشمیات پر نور دخترکم .

بعد از سلام و احوالپرسی با مردان طایفه‌ ام رخصت خواستم و از اتاق بیرون آمدم .

مرضیه و آساره گویی سفره رو روی ایوان پهن کرده بودند ، با ذوق دستانم را بر هم کوبیدم . 

_ به به خسته نباشید ، ساعت خواب بانووو ! 

_ سلام حوریه خانم گل از گلم شکفته ها !

آساره لبخندی زد و گفت :

_ حوریه خدایی مرضیه باحاله ها خوش به حالت . 

شام را در کنار مرضیه و آساره و هیوا خوردیم ، انقدر شوخی کردیم و خندیدم ک دیگر کم مانده بود از حال بروم .

همان طور ک روی پاهای هیوا دراز کشیده بودم نسیم بهاری می وزید .

تعدادی سیب ترش هیوا از درخت گوشه حیاط چید و آورد ،

همان طور ک سیبی را گاز میزدم ، گفتم :

_ هیوا چه خبر از اَهورا؟

نگاهی به دور و اطرافش انداخت و موشکافانه گفت :

_ هیس یواش تر ، هیچی هیچ خبر انگار ن انگار ک منی هستیم .

_ بیا فردا با هم بریم سر چشمه بلکه اومد .

_ تا عاشق تو بشه !؟

_ چرا عاشق من ؟ مقصودمون تویی !

_ با این قیافه ترگل ورگل بیایی به نظرت من دیگه به چشم میام ؟


" لطفا "

لایک = ۷۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

عزیزان اگه حمایت کنید مجبور میشم دیگه پارت نزارم !

مگه داستان رو دوست ندارید ؟ برای چی میخونید حمایت نمیکنید واقعا ناراحتم 🌱


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

_ اعتماد به نفس داشته باش ! چه ربطی داره ؟

_ حوریه یه سوالی بپرسم ؟

_ بگو جانم .

_ حیدر دوست داره ؟

به اسمان خیره شدم ، قرص ماه کامل بود و نوری پر فروغ از اسمان به زمین می پاشید .

اب دهانم را قورت دادم و گفتم :

_ اره دوستم داره .

_ پس چرا چشمات پر از غمه ؟

لب هایم کش آمدم ؛ به قول عزیز جون هر چه پنهان کردی از چهره ات برآشفت !

دستی به گونه هایم کشیدم و با لکنت گفتم :

_ ن دلم برای ترنم تنگ شده .

آساره ک میخواست این بحث را خاتمه دهد ،

گفت :

_ فسقلی چه شکلیه شبیه توعه ؟

_ ترکیبی از من و حیدره ، خیلی ملوسه لپ های سفید و لب های قلوه ای با چشم های طوسی .

_ وییی چه شود 😍 از مامانش ناز تره پس !

_ اره خیلی .

با ورود عزیز جون به جمع مان خودم را جمع و جور کردم و به احترامش از جای برخاستم .

_ سلام عزیز جون ، الهی فداتون بشم خوبید ؟

لباس های سیاه به تن بر خلاف تمامی اهالی خانه با دیدنم نفرتی در چشمانش دو دو زد . خالی از حسی به نام دلتنگی بود .

لب لب وار گفت :

_ تیلا رو تو کشتی !!!

چشمانم از حدقه در آمد ، چنین تهمتی قلبم را از درد فشرد .

_ عزیز جون من ؟ من برادر خودم رو بکشم ؟!

_ اره تو قاتلی ! قاتل !

به سمتم هجوم آورد و یقه لباس را بین دستان چروک اش گرفت . 

_ من هیچ وقت حلالت نمیکنم ، الهی ک شوهرت جون مرگ بشه بچت بدون بابا بزرگ بشه تا درد زن تیلا رو بفهمی !

سرم را به سمت آساره چرخاندم .

_ زن تیلا بارداره ؟ مگه تازه عقد نکرده بودند !؟ 

با سیلی محکمی ک عزیز جون به صورتم زد جا خوردم .

_ حالا ام داری زنش رو بی آبرو میکنی ! دختره ی بی حیا .

با سر و صدا و غوغایی ک عزیز جون بر پا کرد عمو هایم یکی پس از دیگری از خانه بیرون زدند .

ایلدا زودتر از همه خودش را به ایوان رساند ،

 به سمتم امد و دستان عزیز جون را از یقه ام جدا کرد .

_ خوبی مادر فدات بشه ؟

دستی به گلویم کشیدم و آرام نشستم .

ایلدا طلبکارانه به سمت عزیز جون برگشت .

_ این چه کاری بود کردید ؟ چه ربطی داره تیلا تصادف کرد ! 

پدرم و سهند به جمع ما اضافه شدند .

پدرم به سمتم امدم و با نگران پرسید :

_ خوبی بابا جان ؟ رنگت پریده اساره یک لیوان آب قند بیار !

هیوا عزیز جون را از میان جمع برد ، سهند آشفته نشست و گفت :

_ عزیز جون روز به روز حالش داره بدتر میشه ! به طبیب نیاز داره ، 

" لطفا "

لایک = ۷۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

حمایت کنید ک پارت بعدی در راهه 💥

#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

رفیق جان مدیون من نمون یه لایک و کامنت وقتی از تو نمیگیره منتظر دلگرمی تون هستم 😍

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2728

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

با همان پیراهن گل دار گلبهی رنگ چرخی زدم . نگاهی به دور و اطرافم انداختم ، خبری از هیچ تنابنده ای نبود وسوسه شدم گره روسریم را باز کردم و از سرم در اوردمش .

 روی چمن زار کنار چشمه دراز کشیدم .

نور خورشید مماس با صورتم می‌تابید ، گرم شدم وجودم آرام گرفت .

با صدای طنینی از جنس فولوت چشمانم را بستم و به خیالات واهی سفر کردم .

نمیدانم چند دقیقه گذشته بود ، کم کم چشمان را گشودم . 

با دیدن مردی بالای سرم وحشت زده از جا برخاستم . آن مرد هم شرمگین سر به زمین افکند و به سمت کوه حرکت کرد .

با دیدن قامت آن مرد به سال‌های دور رفتم ، به سالی ک ۱۴ سال بیشتر نداشتم .

آن مرد برای میهمانی به همراه پدرش به خانه ی ما آمده بود ، پسرک جوانی بیش نبود اما حال او جوانی رعنا و بلند بالا شده بود .

هیکلی نسبتا لاغر با چشمانی به رنگ سبز یمشی و موهایی لخت و بلند داشت .

مات چهره اش ماندم ، نمیدانم حسی عجیب و غریب به سراغم آمده بود .

عشق نبود ، هوس و وسوسه هم نبود اما انگار ک او آشنای دیرینه ی این قلب پینه بسته شد .

دعا دعا میکردم باری دیگر صورتش را به سمتم بچرخاند ولی سوار بر اسبش شد و رفت .

 همان تصویر چندی پیشش در ذهنم جا ماند .

با صدای هیوا از مرز رویا و خیالات بیرون کشیده شدم .

_ خوبی تو ؟ 

_ این.... این پسره کی بود ؟

هیوا هاج و واج به منی ک رنگم پریده بود و پی جو آن پسر غریبه بودم نگریست .

_ برای چی ؟ تو حالت خوبه ؟ چی شد یه دقیقه رفتم ها چه اتفاقی افتاد نکنه عاشق شدی!؟ 

چپ چپ نگاهش کردم و حق به جانب دست به سینه ایستادم .

_ خودت میفهمی چی میگی ؟ من با یه بچه عاشق بشم ؟ 

دستی به پیشانی اش کشید و خجالت زده گفت :

_ ن ن ناراحت نشو ! منظوری نداشتم .

با آمدن اَهورا بحث را عوض کردم و کمی خودم را پوشاندم‌ . به ظاهر مشغول دست شستن شدم . ضربه ای به پهلوی هیوا زدم او نیز خم شد و از درون چشمه چهره اَهورا را نظاره کرد .

با صدای بلند و بالای اَهورا محکم و قاطع از جا برخاستم و با اعتماد به نفس ایستادم .

_ به به حوریه خانم چه عجب ! از این طرفا ؟ میرید میایید معلوم هست چیکار میکنید ؟ 

گلویم را صاف کردم و با لبخندی آرام جوابش را دادم .

_ فکر نمیکنم لزومی داشته باشه برای شما توضیح بدم !

از قدیم و ندیم جر و بحث ما دو نفر مشهور بود . او تنها کسی بود ک با جسارت در مقابل من می ایستاد و قاطع سر حرف هایش می ماند .

 

" لطفا "

لایک = ۷۰۰ حتما 💥

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه 🔴

عزیزان لطفا حمایت کنید فداتون بشم 😍


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

با همان پیراهن گل دار گلبهی رنگ چرخی زدم . نگاهی به دور و اطرافم انداختم ، خبری از هیچ تنابنده ای نبود وسوسه شدم گره روسریم را باز کردم و از سرم در اوردمش .

 روی چمن زار کنار چشمه دراز کشیدم .

نور خورشید مماس با صورتم می‌تابید ، گرم شدم وجودم آرام گرفت .

با صدای طنینی از جنس فولوت چشمانم را بستم و به خیالات واهی سفر کردم .

نمیدانم چند دقیقه گذشته بود ، کم کم چشمان را گشودم . 

با دیدن مردی بالای سرم وحشت زده از جا برخاستم . آن مرد هم شرمگین سر به زمین افکند و به سمت کوه حرکت کرد .

با دیدن قامت آن مرد به سال‌های دور رفتم ، به سالی ک ۱۴ سال بیشتر نداشتم .

آن مرد برای میهمانی به همراه پدرش به خانه ی ما آمده بود ، پسرک جوانی بیش نبود اما حال او جوانی رعنا و بلند بالا شده بود .

هیکلی نسبتا لاغر با چشمانی به رنگ سبز یمشی و موهایی لخت و بلند داشت .

مات چهره اش ماندم ، نمیدانم حسی عجیب و غریب به سراغم آمده بود .

عشق نبود ، هوس و وسوسه هم نبود اما انگار ک او آشنای دیرینه ی این قلب پینه بسته شد .

دعا دعا میکردم باری دیگر صورتش را به سمتم بچرخاند ولی سوار بر اسبش شد و رفت .

 همان تصویر چندی پیشش در ذهنم جا ماند .

با صدای هیوا از مرز رویا و خیالات بیرون کشیده شدم .

_ خوبی تو ؟ 

_ این.... این پسره کی بود ؟

هیوا هاج و واج به منی ک رنگم پریده بود و پی جو آن پسر غریبه بودم نگریست .

_ برای چی ؟ تو حالت خوبه ؟ چی شد یه دقیقه رفتم ها چه اتفاقی افتاد نکنه عاشق شدی!؟ 

چپ چپ نگاهش کردم و حق به جانب دست به سینه ایستادم .

_ خودت میفهمی چی میگی ؟ من با یه بچه عاشق بشم ؟ 

دستی به پیشانی اش کشید و خجالت زده گفت :

_ ن ن ناراحت نشو ! منظوری نداشتم .

با آمدن اَهورا بحث را عوض کردم و کمی خودم را پوشاندم‌ . به ظاهر مشغول دست شستن شدم . ضربه ای به پهلوی هیوا زدم او نیز خم شد و از درون چشمه چهره اَهورا را نظاره کرد .

با صدای بلند و بالای اَهورا محکم و قاطع از جا برخاستم و با اعتماد به نفس ایستادم .

_ به به حوریه خانم چه عجب ! از این طرفا ؟ میرید میایید معلوم هست چیکار میکنید ؟ 

گلویم را صاف کردم و با لبخندی آرام جوابش را دادم .

_ فکر نمیکنم لزومی داشته باشه برای شما توضیح بدم !

از قدیم و ندیم جر و بحث ما دو نفر مشهور بود . او تنها کسی بود ک با جسارت در مقابل من می ایستاد و قاطع سر حرف هایش می ماند .

 

" لطفا "

لایک = ۷۰۰ حتما 💥

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه 🔴

عزیزان لطفا حمایت کنید فداتون بشم 😍


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

در عجبم ک هیوا از چه چیز این پسرک تخس خوشش آمده ک این چنین آب از لب و لوچه اش آویزان می‌شود !

_ هنوز هم مثل سابق زبونت تیز و برنده اس ! میبینم ک گستاخ تر شدی ، خونه ی شوهر هم تو رو آدم نکرده !

_ آدم بودم ! 

_ ما ک ندیدیم !

_ چشم بصیرت نداشتی .

هیوا گفت :

_ بریم حوریه جان ؟

_ امروز بهانه ات برای دیدن من آوردن حوریه به چشمه بود دختر عمو جان ؟ 

هول و دستپاچه هیوا نالید :

_ برای دیدن تو چرا ؟؟ حوریه دوست داشت کمی توی دِه بچرخه منم همراهش اومدم .

_ بقیه روز ها ام بخاطر باز شدن دل حوریه خانم تا غروب اینجا پلاسی؟

دیگر طاقت یاوه گویی هایش را نداشتم ،

 کارد بر استخوانم رسید ، من اگر جای هیوا بودم تا قیامت حتی نگاه به صورت چنین مرد گستاخ و خیره سری نمیکردم چه برسد عاشقی ک جای خود دارد !

_ عجب اعتماد به نفس بالایی دارید اَهورا خان ! چه فکری پیش خودتون کردید ؟ ما چرا باید به شما دختر دست گل مون رو بدیم ؟ 

_ کسی درخواست نکرده !

_ اما اینجور ک معلومه شما دارید زمینه سازی میکنید ، البته من پیشنهاد میکنم ک پاتون از دم خونه ما هم رد نشده و گرنه سایه تون رو با تیر میزنن !

بدون آنکه منتظر جوابی از سمتش بمانم دست هیوا را گرفتم و به سمت روستا بازگشتم .

بین راه چند قدمی بیش نرفته بودیم ک ،

 فریاد زد :

_ فردا شب عروسیمه دختر عمو به کَل عمو بگو بیاد !

من با دو چشم خود دیدم ک جان هیوا می‌رود .

بی اختیار پخش روی زمین شد .

با دو دستم تن بی جانش را بلند کردم .

اَهورا خنده ای خبیثانه زد و با نگاهی منفور به هیوا گفت :

_ چی شد ؟ خوب بودی ک !

میخواستم همین حالا به سمت هجوم ببرم و تا میتوانم او را زیر بار کتک بگیرم ، افسوس ک ناچار بودم و باید این لحظات غمناک را تحمل میکردم .

هیوا با عاجز به راهش ادامه داد ، اشک هایش دانه دانه صورتش را نمناک کردند .

نمی‌دانستم باید چه توجهی برای او بیاورم تا ک حالش کمی آرام بگیرد اما حتم دارم ک او تا مدت ها در کنج اتاق با خودش خلوت نکند و همچون ابر بهاری نگرید آرام نمی‌گیرد !

بین راه چیزی نگفتم ، تا به خانه رسیدیم هیوا با شتاب به سمت اتاق پشتی رفت .

کوزه ی آب را از کنار مطبخت اوردم و دست و رویم را شستم .

دستانم را با پیراهنم خشک کردم و به سمت مطبخت رفتم .

 خبری از اهالی خانه نبود ، به گمانم ک سر زمین های کشاورزی رفته بودند .

دست به کار شدم و به یاد روزگار قدیم آبگوشت چربی را پختم . 


" لطفا " 

💢 لایک = ۷۰۰ حتما 💢

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

💥 لطفاااا حمایت کنید 💥

#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

پیاله های ترشی را پر کردم و بعد از تکمیل تدارکات سفره به سمت اتاق خان بابا رفتم تا سری به او بزنم .

درب اتاق را باز کردم اما خبری از خان بابا نبود . نگران و حیران به سمت اتاق کناری رفتم ولی آنجا هم نبود .

 فریاد زنان به سمت خانه ی عمو اُلمان راه کج کردم ، زن عمو سرش را از پنجره در اورد و گفت : ....

_ حوریه جان سلام چی شده عزیزم ؟

_ سلام زن عمو خوبید .

نفسم بند آمد ، دستم را به در چوبی خانه شان تکیه زدم .

نفس نفس زنان گفتم :

_ خا...خان بابا کجاس ؟ 

_ نگران نباش ، با سهند و آساره و عزیز جون راهی دوا خونه شدند . 

نفس راحتی کشیدم اما دوباره هول و دستپاچه گفتم :

_ حالش مگه بد بود ؟ 

_ راستش چند وقته یکم قلب درد داره .

_ ای بابا مرسی من برم .

_ بیا خونه الان اونجا تنهایی .

_ ن من ناهار هم درست کردم ، فداتون بشم میرم یکم استراحت کنم تا برگردند .

_ حوریه جان یه چند لحظه پس صبر کن تا من بیام جلوی در باهات کار دارم ‌.

منتظر زن عمو ماندم ‌.

دستی روی شانه ام کشید و با افسوس نالید :

_ سهند هر کاریش میکنیم زن نمیگیره ، از وقتش گذشته خودت بهتر از من میدونی تو رو دوست داشت. 

 میخواستم لب باز کنم اما ادامه داد :

_ الهی ک سفید بخت باشی ولی اگه تونستی با سهند صحبت کن تا بیاد خواستگاری بریم .

تو شوهر و بچه داری پس این عشق تموم شدس . 

پلک هایم را روی هم فشردم .

_ نگران نباش زن عمو من باهاش صحبت میکنم ، انشالله هر چی خیره پیش میاد .

_ قربون تو گل دختر ، راستی چه خبر چرا شوی (شوهر ) و دخترت رو نیوردی ؟

_ راستش گفتم مبادا خان بابا دلچرکین بشه . 

_ ن دخترم این چه حرفیه تو و شوهرت و بچت نور چشم ما هستید ‌.

بوسه ای روی گونه های زن عمو کاشتم و رخصت خواستم .

وارد اتاقم شدم دستمالی از صندوقچه بیرون آوردم و مشغول تمیز کاری شدم . آنقدر خاک و گرد غبار روی وسایل تلنبار شده بود ک ساعت ها طول کشید .

 خسته از کار بالشتی اوردم و دراز کشیدم . 

کمی سرد بود اما بیخیال به آن پسرک اندیشیدم ‌. 

پدرش تا آنجا ک میدانم خان بود همان خانی ک قرار بود من عروسش شوم و روزگار مرا به عقد حیدر در اورد . شنیده بودم ک مردمانی قاطع و با خدا هستند اما نمی‌گذارند کسی به آنها زور بگوید یا ک ظلمی در حق شان روا دارد .

 

" لطفا "

لایک = ۷۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنتا گذاشتم وقتی از شما نمیگیره اما انرژی منو چند برابر میکنه ممنونم ک اینقدره خوبید 😍


#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2738

عزیزای دلم لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

تا آنجا ک میدانم هیچ گاه بدون اطلاع و تدارکات به روستای ما نمی آیند آن هم تنهایی ! 

سری از سر تاسف تکان دادم .

_ اه حوریه به جای فکر کردن به پسر مردم بگیر بخواب چت شده تو ؟ اصلا تو رو سننه ؟

راستی راستی به من چه ک ساعت هاس ذهنم را مشغول کردم !؟

با صدا زدن های آساره چشمانم را گشودم .

_ ابجی ، ابجی ؟؟

چشمانش کمی سرخ بود هول و دستپاچه سر جایم نشستم .

_ چی شده ؟ 

_ هیچی درد و بلات به جونم ، هول نکن !

با صدای شیون ایلدا و زن عمو در دلم آشوبی به پا شد .

_ چی شده میگم ؟؟؟

 از جا برخاستم و با همان قیافه ژولیده به حیاط رفتم . همه مردم دِه در حیاط نشسته بودند .

 مرد و زن می‌گریستند و بعضی ها به طایفه‌ ما تسلیت می‌گفتند .

نکند خان بابایم پر کشیده باشد ؟!

من ک هنوز کنارش ننشستم و بساط چای ذغالی را بر پا نکردم !!!

 با دیدن خان بابا در کنج اتاق کناری نفس آسوده ای کشیدم و دوباره به اتاقم بازگشتم .

اساره ک هنوز سر جایش نشسته بود ، هق زد :

_ عزیز جون بین راه درمانگاه فوت کرد .....

قطره اشکی از گوشه چشمانم چکید .

روحت شاد مادر بزرگ مهربانم ، امیداوارم روحت در کنار تیلا آرام گیرد .

مرا ببخش ، چه بد شد ک آخرین جمله من حلالت نمیکنم بود ! 

چه بد شد ک دیشب با دلخوری خوابیدی ! 

کاش می آمدم و پایت را بوسه باران میکردم .

کاش همان لحظه ک گلویم را فشردی خودم را در آغوشت جا میدادم .

رنگ دلم به تیرگی میزد ،

 چه روزگاری بود ! شب میخوابم و فردا صبح یکی از عزیزانم پر میکشید ....

با همان حال آشفته پیراهن مشکی را چمدان بیرون کشیدم . سر بند طلایی ام را روی روسری به مانند تورم بستم . 

نمیدانم چرا چشم رو به رو شدن با مردم ده را نداشتم ، آنها در من چه فکر می‌کنند؟

ایا مرا دختری بد کاره تصور می‌کردند ؟؟

با فکر کردن به این سوال های بی جواب حالم گرفته تر از چندی پیش شد . 

ناگهان عمه گیتی جیغی مهیب کشید و از هوش رفت . 

سریع دویدم و از مطبخت لیوان آبی برایش اوردم .

 جرعه جرعه اب را به دهانش ریختم .

بی قرار و بی تاب مادر عزیز تر از جانش بود . حقم داشت ، چه روزهایی ک این خانه به صفای عزیز جون برقرار و شلوغ بود ‌.

بعد از چندی روزی عزاداری و خدمت به مردم ده 

همگی کمی آرام گرفتیم . 

با صدای درب از جا برخاستم و به سمت حیاط رفتم .

پیک رسان بود ، نامه ای آورده بود .

" لطفا "

لایک = ۷۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

کامنت بزارید لطفا مدیون من میشید اگه رد بشید🌹

#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

_ پس الان چطوری میخوای باهاشون رو به رو بشی؟ مگه یادت رفته سر فرار کردنت چه جنگی بر پا شد !؟ بهتره ک دوباره داغ دلشو تازه نکنی ! 

با بغضی خفه گفتم : 

_ یعنی الان داری محترمانه بیرونم میکنی ؟ 

_ ن قربونت بشم این چه حرفیه ! خودت میدونی ما همه چقدر دوست داریم خواهر قشنگم اما دارم عاقلانه به موضوع نگاه میکنم . اوضاع ده ما جوری نیست ک الان جنگ و خونریزی راه بیوفته !

_ من خودم باهاشون صحبت میکنم ، نمیزارم کار به اونجاها برسه .

_ اخه چجوری؟

_ گفتم من درستش میکنم پس دیگه حرفی نمیمونه ! برو به ایلدا جان خبر بده .

گوشه پیراهنش را به دست گرفت و به سمت اتاق ایلدا حرکت کرد .

مرضیه به سمتم امد و گفت :

_ راستی حوریه نمیخوای احوالی از ترنم بگیری ؟ 

الان دوهفته اس ک اینجایی مبادا حیدر به دنده چپ بیوفته !

با شنیدن حرف های مرضیه به معنای واقعی جمله " ای دل غافل " در ذهن و جان و تنم حلاجی شد .

من چه مادری بودم ک کودک شیر خوارم را به امان خدا رها کردم ؟

 چطور توانسته بودم دو هفته این فراغ و دوری را بر دوش بکشم !؟

می‌گویند وقتی مادر میشوی باید از تمام آرمان ها و آرزو های خودت بگذری اما من به عکس قانون طبیعت دلتنگی خودم را پیش قدم کردم .

ندامت و پشیمانی از چهره ام نمایان بود .

در دلم آشوبی به پا شد ، مرضیه راست می‌گفت حال حیدر دیگر ترنم را به من اصلا می‌دهد یا ک بیرونم می‌کند ؟

نمیدانم با این اوضاع نابسامان خانه پدری ام چه کنم و زندگی از هم پاشیده خودم را چطور بچرخانم ؟

هزاران درد به جانم آویخته شد ؟ دوست داشتم به دشت بروم و بگریم .

گریه برای منی ک دیگر نیست ، منی ک طبق شرایط کسی دیگر باید زندگی کنم .

 بخاطر نداشتن لحظه ای آزادی و چه درد گرانی است !

با آمدن ایلدا جان با تلاش فراوان قیافه درهمم را جمع کردم .

 با برنامه ریزی قرار شد ک مطبخت دست من باشد و گردگیری خانه و آوردن وسایل را بقیه انجام دهند .

مرضیه نیز روی پله ی سنگی جلوی در مطبخت نشسته بود .

دستانش را زیر چانه اش زد و گفت :

_ میخوای من امروز برم شهر و به عمارت تلفن کنم ؟ یکم جویای احوالاتشون از قول تو بشم بعدم بگم چون مادر بزرگت فوت شده مجبور شدیم بمونیم .

ن بزار یکم کارا ک سبک شد با سهند میریم منم میام اینجوری بهتره 

مرضیه باشه ای گفت و از جا بلند شد 

کمک میخوای ؟ 

کیسه برنج و سینی مسی را جلویش گذاشتم .

_ بیا این برنج ها رو بی زحمت کن .


" لطفا "

لایک = ۷۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه ♥️

لطفا حمایت کنید 🌹

بدون کامنت بخونی مدیون میشی ♥️

#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا پارت قبلی با این جا به جا شد شرمنده قشنگای من ذهنم خیلی درگیره 🙏🏻

با همان اندک سوادی ک از مرضیه یاد گرفته بود نامه را خواندم .

 با دانستن این ک نامه از سمت همان پسرک دلبر چند روز پیش است قلبم به تپش افتاد ‌.

از خودم بدم آمد ، حیدر هر چه بود شرعا و قانونی پدر فرزندم به حساب می آمد و تپش قلب برای مردی دیگر گناهی بزرگ محسوب می‌شد !

به نظر برای عرض تسلیت به خان بابا میخواستن چند روزی به اینجا بیایند .

هول و دستپاچه بودم همچون دخترکی نوجوان رفتار میکردم ک به انتظار خواستگارش در اتاق نشسته است .

اساره صدایم زد :

_ کی بود حوریه ؟

هاج و واج به سمتش بازگشتم .

_ هان ؟

_ میگم کی بود ؟

_ اهان ، پیک رسان بود .

_ خب ؟

_ به گمانم خان بالا میخواد برای عرض تسلیت به خان بابا چند روزی میهمان ما بشن .

_ تو از کجا فهمیدی ؟ 

_ نامه رو خوندم دیگه !

_ مگه خوندن و نوشتن بلدی ؟

_ اره یه چیزایی بگی نگی .

مرضیه گفت :

_ خان بالا کیه حوریه ؟

_ روستای بالا رو اداره میکنه ، تقریبا میشه گفت دوست یا رقیب خان باباس البته ک پدر شون خیلی ساله فوت کرده . بیُرم خان ( پسرش ) اونجا رو اداره میکنه . مردی قاطع و زورگو هست !

اساره گفت :

_ من تا به حال ندیدمش فقط اسمش رو شنیدم .

_ ن دیدیش منتها خیلی بچه بودی .

_ پس حسابی کار داریم باید به اهالی خانه خبر بدیم تا دست به کار بشیم .

_ اره باید فرش ها رو گرد گیری کنیم و حیاط و آب و جارو بزنیم . به گمانم فردا ناهار برسند .

اساره ریز گفت :

_ بیُرم خان همون ک خواستگارت بود ؟

جاروی کنار بالکن را به دست گرفتم و گفتم :

_ اره .


" لطفا "

لایک= ۷۰۰ حتمااا 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه 🙏🏻

بدون کامنت بخونی مدیون میشی ♥️

#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

خوشگلا لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

من امتحانام شروع شده و حتی وقت خوابیدن هم ندارم یکم این رو هفته صبور باشید اما قول میدم بازم حواسم باشه عاشقتونم ♥️

_ پس الان چطوری میخوای باهاشون رو به رو بشی؟ مگه یادت رفته سر فرار کردنت چه جنگی بر پا شد !؟ بهتره ک دوباره داغ دلشو تازه نکنی ! 

با بغضی خفه گفتم : 

_ یعنی الان داری محترمانه بیرونم میکنی ؟ 

_ ن قربونت بشم این چه حرفیه ! خودت میدونی ما همه چقدر دوست داریم خواهر قشنگم اما دارم عاقلانه به موضوع نگاه میکنم . اوضاع ده ما جوری نیست ک الان جنگ و خونریزی راه بیوفته !

_ من خودم باهاشون صحبت میکنم ، نمیزارم کار به اونجاها برسه .

_ اخه چجوری؟

_ گفتم من درستش میکنم پس دیگه حرفی نمیمونه ! برو به ایلدا جان خبر بده .

گوشه پیراهنش را به دست گرفت و به سمت اتاق ایلدا حرکت کرد .

مرضیه به سمتم امد و گفت :

_ راستی حوریه نمیخوای احوالی از ترنم بگیری ؟ 

الان دوهفته اس ک اینجایی مبادا حیدر به دنده چپ بیوفته !

با شنیدن حرف های مرضیه به معنای واقعی جمله " ای دل غافل " در ذهن و جان و تنم حلاجی شد .

من چه مادری بودم ک کودک شیر خوارم را به امان خدا رها کردم ؟

 چطور توانسته بودم دو هفته این فراغ و دوری را بر دوش بکشم !؟

می‌گویند وقتی مادر میشوی باید از تمام آرمان ها و آرزو های خودت بگذری اما من به عکس قانون طبیعت دلتنگی خودم را پیش قدم کردم .

ندامت و پشیمانی از چهره ام نمایان بود .

در دلم آشوبی به پا شد ، مرضیه راست می‌گفت حال حیدر دیگر ترنم را به من اصلا می‌دهد یا ک بیرونم می‌کند ؟

نمیدانم با این اوضاع نابسامان خانه پدری ام چه کنم و زندگی از هم پاشیده خودم را چطور بچرخانم ؟

هزاران درد به جانم آویخته شد ؟ دوست داشتم به دشت بروم و بگریم .

گریه برای منی ک دیگر نیست ، منی ک طبق شرایط کسی دیگر باید زندگی کنم .

 بخاطر نداشتن لحظه ای آزادی و چه درد گرانی است !

با آمدن ایلدا جان با تلاش فراوان قیافه درهمم را جمع کردم .

 با برنامه ریزی قرار شد ک مطبخت دست من باشد و گردگیری خانه و آوردن وسایل را بقیه انجام دهند .

مرضیه نیز روی پله ی سنگی جلوی در مطبخت نشسته بود .

دستانش را زیر چانه اش زد و گفت :

_ میخوای من امروز برم شهر و به عمارت تلفن کنم ؟ یکم جویای احوالاتشون از قول تو بشم بعدم بگم چون مادر بزرگت فوت شده مجبور شدیم بمونیم .

ن بزار یکم کارا ک سبک شد با سهند میریم منم میام اینجوری بهتره 

مرضیه باشه ای گفت و از جا بلند شد 

کمک میخوای ؟ 

" لطفا "

لایک = ۷۰۰ حتما 

کامنت = نفری سه تا کامنت فراموش نشه 💥

#بدون_لایک_و_کامنت_بخونی_راضی_نیستم♡

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

۱۳۵ پارت گذاشته شد

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

نظرتون چیه؟

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 

تا اینجا داستان خوب بوده؟

{هر کیم ایتیره اصلی نی اینسان اولا بیلمز قارتال نقدر آج قالا ترلان اولا بیلمز} {تورکون دیلی تک سئوگیلی ایسته‌کلی دیل اولماز اوزگه دیگه قاتسان بو اصیل دیل اصیل اولماز} 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز