2733
2739

منم رفته بودم استخر با یه خانمی آشنا شدم

خیلی قشنگ صحبت میکردن ، پر از آرامش 

خاطرات و افکار خوبی داشتن

دوتا بچه هم داشتن که واقعا با خودم گفتم خوشبحال بچه هاش

این خانم مدرک سیکل داشت و شمالی بود

من خودم مشهدیم

وقتی اومدیم بیرون متوجه شدم چادری هم هستن البته خیلی عجیب نبود 

فهمیدم شوهرشون عضو هیات علمی دانشگاه فردوسیِ

وضع مالی خوبی هم داشتن اونقدی که شوهرش یه رانا پلاس انداخته بود زیر پاش.

میگفت شوهرم مرد خوبیه ولی خانواده اش بخصوص جاری هام باهام مشکل دارن منم اصلا باهاشون دهن به دهن نمیزارم حس میکنم شخصیت خودم پایین میاد.

خلاصه که من شیفته این خانم شدم شمارشونو گرفتم 

یه بار رفتیم جشن تولد حضرت مهدی ، مادر یکی از دوستان من اسپانسر برنامه بودن

مجلس زنانه بود وارد که شدیم و چادرشو در آورد به قول شما از همه مرتب تر و شیک تر بود

زیر چادرش یه سرافون خوشگل دخترانه داشت با اینکه سنشم بالای ۴۰ میخورد

وقتی بیشتر آشنا شدیم سر درد دلش باز شد و گفت من الان از خانواده ام ۱۸ ساله که دورم و تو مشهد غریبم.

میگفت زمان جوونیش خیلی خوش گذرونده و به قول خودش کیف دنیا رو کرده ، به همین خاطر اعتقاد داشت نباید زیاد به دخترش سخت بگیره .

میگفت: همین الان دخترم با دوستاش رفته شهربازی ، منم اون زمان خیلی مهمونی میرفتم ، مدام کوه و جنگل و دریا بودم با خواهر و برادرم ، تو حیاط خونمون یه باغچه بزرگ داشتیم که باغبونیش با من بوده .

و خیلی خاطرات قشنگی داشتن و میگفتن بعد ازدواجم تمام توانمو برای حفظ زندگیم گذاشتم و سعی کردم افکارمو گسترش بدم و چشامو بیشتر باز کنم .

الان شما که زنموتو گفتی یاد این خانم که اسمشونم معصومه بود افتادم.

یه سری چند تا خانم با هم رفتیم پارک بانوان ملت و عصرانه خوردیم موقع برگشت خواست منو برسونه اما چون راه خونمون یه مقدار دور بود گفت اول بریم دنبال دخترم.

یه دختر ۱۶ ساله داشت به نام هانیه.

جلوی در دبیرستان چندتا دختر دیگه ایستاده بودن ، برگشتن به ما نگاه کردن گفتن : ما اینهمه درس میخونیم آخرشم مثل اینا باید بیایم تو این هوا واستیم منتظر بچمون.

معصومه خانم اول یه مقدار عصبی شدن ولی سریع خودشونو کنترل کردن

رفتن سمت این دخترا و با لحن بسیار دلنشین و تاثیر گذاری بهشون گفتن : من از لحظه ای که مادر شدم با هر بار دیدن بچم حض کردم و با بزرگ شدنش قند تو دلم آب شده ، وقتی جوون بودم تو خونه پدرم بهترین زندگی رو داشتم و کیف کردم و خودمو شناختم ، بعد ازدواج کردم و بچه دار شدم ، حالا باید به دوتا طفل دیگه که از وجود خودمن کمک کنم راهشونو پیدا کنن و شخصیتشون به بهترین نحو ممکن شکل بگیره تا بعدن همین دختر و پسر من نسل بعدی رو آموزش بدن.

بعضی انسانها ، نباید بگیم مهره مار دارن نه ، فردیت اینها انقد زیباست که ناخودآگاه شیفته میکنن دیگران رو.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

یه دوستی دارم به طور مجازی در ارتباط هستیم 

ایشون تهران زندگی میکنن و میکاپ آرتیست هستن

یعنی پسرهایی که میکاپ های فوق العاده ای روی صورتشون انجام میدن 

این آقا عماد ما ۲۰ سالشه و تا این سن خیلی از اطرافیان زخم زبون شنیده 

میگفت از سالن مانیکور برمیگشتم

 (ایشون علایق کاملا دخترونه دارن در رابطه با استایلشون)

خواستم سر راه از سوپری نودل بخرم.

خلاصه که وارد شدن و خریداشونو برداشتن و تا خواستن حساب کنن دیدن حسابدار فروشگاه یه خانم محجبه این.

میگفت استرس گرفتم اصلا خواستم جلو نرم با خودم فک کردم الان میخواد چپ چپ نگام کنه.

ولی شاید باور نکنید میگفت این خانم با لبخند به من نگاه کرد خریدامو حساب کرد و در آخر گفت چه ناخونای خوشگلی.

و حسابی آقا عماد رو شرمنده کرده بود😂


2731
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687