این خوابیه که من دیدم. راستش 3 روزه ذهنمو درگیر کرده!
بعدشم هرچی فیلم دیدم تا حالا، همش حول این مسئله میگشته!
یعنی تا یه آهنگ غمگین میشنوم هم اشکم درمیاد! نه بخاطر اینکه نمی خوام بمیرم یا از مردن میترسم.
کلا گریه ام میگیره که دخملم بدون من بزرگ میشه، با کی دردو دل میکنه، باباش بهش میرسه یا نه؟ احساس تنهایی میکنه کجا میره؟!
با خودم تصمیم گرفتم تا زنده هستم هیچ وقت تنهاش نذارم، حتی اگه بودنمو نمی بینه!
اگه چندروز فرصت داشتم برای زندگی، همش براش یادداشت مینوشت برای تک تک سالهای تولدش نامه مینوشتم، برای روزای دلتنگیش می نوشت، برای روزای عاشقیش مینوشتم برای روزای مادر شدنش مینوشتم!
که بدونه من همیشه به یادشم و همیشه کنارشم!
بعد استرس منو گرفت که یکهو دیدی من تصادفی کردم و یکهو مردم!!!!!!!!!!!!
حالا این همه برنامه ریزی و نامه نگاری رو چیکار کنم؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد شروع کردم به نوشتن از پریشب!
امروز واقعا حس کردم دیوونه و افسرده شدم!!!!!!!!!
اما حسم عوض نمیشه!!!!!!!!!!!
هرچی هم سر خودمو به کارای دیگه گرم میکنم، باز یاد این مسئله میفتم ناخودآگاه و میرم تو خودم!
((مزاحمان جنسی ماسک زشتی برچهره ندارند. آنها زرهی از اعتماد بر تن دارند)).
به کودکان اموزش درست بدهیم.http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=639547&PageNumber=2