تقریبا ساعت ۲ بعد از ظهر بود، از میون ازدحام و هم همه ی جمعیت دختران دانش اموز از درب شلوغ دبیرستان خارج شدم ، به خیابون پر ترافیک مقابل مدرسه نگاه کردم و چپ و راست خیابونو از نظر گذروندم، راننده سرویس که مردی حدودا ۴۰ ساله بود کنار ماشین سفیدرنگش ایستاده بود و با مرد دیگری که احتمالا یکی از همکارانش مشغول حرف زدن بود سوار ماشین شدم و کوله پشتی سنگین ابی رنگمو که روی پشتم سنگینی می کرد و بیرون اوردم و روی پاهام گذاشتم ، کم کم بقیه ی بچه ها هم از راه رسیدن، اما هنوز فرشته پیداش نبود چیزی نگذشت که راننده هم سوار شد،بوی سیگار وعطر مردونه اش پیچید توی ماشین همگی سلام کردیم اقای سعیدی به ساعتش نگاه کرد بازم دوشنبه بود طبق روال دوشنبه ها جای دیگه سرویس داشت و احتمالا دیرش شده بود، از توی اینه به من نگاه کرد، دوستت کجاست؟می خوام حرکت کنم. نگاه جستجو گرم و از پنجره ماشین و از میون جمعیت دخترانی که منتظر ایستاده بودند گذروندم زیر لب گفتم : الان میاد. توی ذهنم گذشت،زنگ کلاس که خورده بود خیلی عجله داشت بهم گفته بود می رم سرویس بهداشتی، چیزی نگذشت که سر و کله اش پیدا شد داشت با عجله به سمت ماشین میومد چشمام گرد شد خانوم حسابی به خودش رسیده بود و ارایش کرده بود و چیزی که بیشتر از همه به چشم میومد و توجه رو جلب می کرد و رژ خوش رنگ قرمز اناری بود که به لبهاش زده بود که خیلی به صورت سفید و صافش میومد و موها هم که انگار توی ارایشگاه براشینگ شده بودند و یه ادامس صورتی هم گوشه دهنش خودنمایی می کرد، من و دید و لبخند زد. با خوشحالی رو به راننده گفتم: اومد ایناهاش. فرشته سوار ماشین شد و راننده راه افتاد اروم گفتم چه خبره؟رفته بودی دستشویی یا ارایشگاه ؟
ریز خندید: هردو
معلوم بود یه خبرای بود که من بی خبر بودم..یادم اومد چند وقت پیش بهم گفته بود هر روز که سر کوچشون از سرویس پیاده میشه یه پسر که از قضا همسایه چند تا خونه بالاترشون هست هم زمان باهاش از سرویس پیاده میشه و یه قسمتی از مسیر و تا رسیدن به خونه با هم طی می کنن. اما فرشته که گفته بود اون پسر خیلی مغروره و اصلا نگاه هم بهش نمی کنه و در ضمن خیلی هم خوش تیپ و باکلاسه حتما این به خود رسیدن های بیش از حد امروز هم از این دیدار ها سرچشمه می گرفت صدای فرشته منو به خودم اورد، اقای سعیدی: میشه صدای اهنگ و زیادتر کنید و بعد انگشتای دست هاشو توی هم قفل کرد و با هیجان رو به من گفت: وای اهنگ جدید شادمهره ، عاشقشم.بی توجه به حرفش کنجکاو زدم به پهلوش شیطون نگفتی چه خبره امروز؟ حالا دیگه من غریبه شدم با شیطنت خندید: بذار این اهنگ تموم شه بهت می گم.همین که اهنگ تموم شد دستشو گذاشت نزدیک گوشم و اهسته گفت: بهت بگم مثل یه راز بینمون میمونه؟؟ گفتم: یعنی نمی دونی؟؟اصلا من کی تا حالا حرفای تو رو به کس دیگه ای گفتم؟؟ نمی دونم می ترسم به گوش زهره برسه و بره مستقیم بزاره کف دست خانوم سماواتی. تقریبا همه ی کلاس می دونستن زهره جاسوسی کلاس و می کنه و هر خبر به درد بخوری از بچه ها به دستش برسه بگوش خانوم سماواتی مدیر مدرسه می رسونه. اخم کردم نه احمق نیستم. چشماش برق زد باورم نمی شه، اخرش طلسم شکسته شد. اون پسری که بهت گفتم همسایه مونه ؟؟پوز خند زدم حدسم درست بود. اره یادمه خب؟؟ دیروز بهم شماره داد. سریع گفتم واقعا ؟؟ تو هم بهش زنگ زدی هان؟ نه هنوز گفتم زوده فکر می کنه هولم اما حتما امروز طرفای عصر وقتی مامان میره خونه خاله سیمین بهش زنگ می زنم.بعد با هیجان ادامه داد طناز نمی دونی خیلی نامحسوس از مامانم ته و توی قضیه اش و در اوردم پسره تک پسر خانواده ی اقای شرفیان البته دو تا خواهر داره ، دانشجوی گرافیکه، وضع مالیشون هم خیلی خوبه از ذهنم گذشت طوری حرف می زنه انگار که وضع مالی خودشون خوب نیست. لبخند زدم و گفتم: خب به سلامتی به پای هم پیر بشید. بلند خندید چیو به پای هم پیر بشیم هنوز هم من بچه ام هم اون بعدم هنوز که خبری نیست، فعلا یه شماره داده اونم به زحمت. چشمام گرد شد تکرار کردم به زحمت؟ اره دیگه کم زحمت نکشیدم، اونقدر تکنیک به کار بردم و با دست پس زدمو با پا پیش کشیدم تا توجه اش بهم جلب بشه حالا بعدا برات تعریف می کنم. صدای ضبط ماشین مانع حرف زدنمون بود. بقیه ی راه و ساکت نشستیم اما هر پنج دقیقه فرشته از توی کیفش اینه کوچیکش و در میورد و خودشو و موهاشو رژشو چک می کرد و دوباره می ذاشت توی کیفش چیزی نگذشت که رسیدیم سر کوچشون چون کوچه بن بست بود راننده داخل کوچه نمی رفت فرشته دستمو فشار داد و با ذوق و لبخند خداحافظی کرد و پیاده شد ماشین راه افتاده بود که سرم و برگردوندم، فرشته کنار پیاده رو ایستاده بود و دوباره داشت برای بار هزارم مقنه اش و مرتب می کرد.