پارت ۱۱
شام را در یك رستوران دنج سنتی خوردیم و پایان مراسم سوشا با عشق دست
مامان را ب*و*سید و مودبانه گفت
_ خانوم فروغی میشه اجازه بدین دل آرام رو من برسونم البته با کمی تاخیر؟
مامان هم که عاشق سوشاى عزیزش بود با رغبت موافقت کرد،
بام تهران را دوست داشتم جاى فوق العاده اى بود براى عقده دل خالی کردن
کنارم ایستاد و یك نفس عمیق کشید و چشم هایش را بست و شروع کرد
_ مادرم مریضه
خیلی ساله !
پدرم طلاقش داد
فقط از پدرى پول فرستادن رو بلده ولی من و خواهرم زندگی با مادرم رو
انتخاب کردیم.
قلبم به درد آمد
دستم را روى دستش گذاشتم
_ اینا رو چرا زودتر نگفتی ؟
امید وارم مامانت خیلی زود خوب شه
لبخند تلخی زد و گفت
_ ناراحتی اعصاب شدید داره
حال و روزش خوب نیست
بغض کرده بود سرم را روى شانه اش گذاشتم
_ من و تو باید وقت سختی ها و دردها هم کنار هم باشیم
همه چی که فقط خوشی و جشن تولد نیست
هروقت دوست داشتی باهم میریم دیدن مادرت
انگار دلش با حرف هایم قرص شد دستش را دور کمرم حلقه کرد و گونه ام را
ب*و*سید
_ مرسی که هستی دلی
........
"هرشب خواب می بینم
سقوط می کنم از یک آسمانخراش
و تو از لبه آن
خم می شوى و
دستم را می گیرى
سقوط می کنم هرشب
از بام شب
و اگر تو نباشی
که دستم را بگیرى
بدون تو قطعا صبحگاه
جنازه ام را
در اعماق دره ها پیدا می کنند ...
پیام قبل از خواب سوشا دلم را براى این همه تنهایی و وابستگی اش لرزاند!
دوستش داشتم ولی از خودم مطمئن نبودم و این بزرگترین ترس آن روزهایم
بود...
وابستگی سوشا تا حدى شده بود که با ماشین خودم سر کار نمیرفتم،خودش
رفت و برگشت مرا میر ساند، شهره دانشگاه شده بودم،هر روز نهارم را با یك
شاخه گل میفرستاد،تمام طول روز زنگ میزد و حواسش به من بود،مرا شدید
به مهم بودن
عادت داده بود،با سوشا خودم را چنان ملکه ها حس می کردم،هرچند که قهر
ها و مشاجره هایمان سر جایش بود ولی حتی به همین قهر و آشتی هایش
معتاد شده بودم...
سوشا درگیر تاسیس شرکتش بود و میدانستم اصرار جدى به کار کردن من در
کنارش دارد
از صمیم قلب شغلم را با همه سختی هایش دوست داشتم،مخصوصا از وقتی
که در بخش کودکان مشغول شده بودم،واقعا نمیدانستم برنامه سو شا براى
آینده چیست،تا به حال در مورد ازدواج هیچ صحبتی مطرح نشده بود،مامان
هم مدام مرا در فشار قرار میداد که به قضیه جدى نگاه کنم و اصرار داشت 26
سالگی حتی براى ازدواج خیلی دیر شده است و بر عکس من فکر میکرد وقت
زیادى ندارم،ولی خوب من نمیتوانستم بحث ازدواج را پیش بکشم،صب
جمعه بعد از مدت ها یك روز تعطیل را تجربه میکردم
که با تماس سوشا از خواب پریدم و جواب تلفن را دادم
_ جان
_ به به صبحت بخیر دلی خودم
خمیازه اى کشیدم و گفتم
_ سوشا دیشب ساعت 3 گذاشتی بخوابم نامرد چرابیدارم کردى ؟
_ پاشو تنبل خانوم با بچه ها داریم میریم کوه من گفتم دلی نیاد نمیام.
با حرص گفتم:
_ باز با رفیقات برنامه ریختی و آخرین نفر به من گفتی؟ من خسته ام
_ تو هم باز لج بازى رو شروع کردى کل هفته که نیستی این یك روز تعطیل
هم میخواى بخوابی جاى اینکه با من باشی؟؟
_ ما که هر روز با همیم
_ اون به درد عمه ات میخوره ، دلی تا ١ ربع دیگه دم در نباشی، میام از تو
تختت میکشمت بیرون
_ بابام خونه است دیوونه
_ دم درم به خدا ، کتونی آبي هات رو بپوش با ست سورمه اى که با مال من
سته منم همونا رو پوشیدم
_ خیلی لوسی
_ موهاتم دم اسبی ببند
_ امر دیگه اى نیست؟
_ نه عشقم