2737
2739

پارت ۱۰

بعد از فوت کردن شمع ها سوشا که با استاد ملکوتی مشغول صحبت شد
مامان خیلی آرام گفت:
_ دل آرام پس خانواده سوشا کجان؟ اونا رو چرا دعوت نکرده ؟ توقع داشتم ما
هستیم اونا هم باشن
حق با مامان بود سرم را با تاسف تکان دادم
_ اصلا راجب خانوادش حرف نمیزنه
حتی وقتی داریم تلفنی حرف میزنیم و صداى مامانش میاد سریع خداحافظی
میکنه و قطع میکنه
مامان که دوست نداشت شب تولدم دلخور شوم دستم را فشرد و گفت:
_ حتما خانوادش سنتی ان و خجالت میکشه
_ نه اتفاقا عکس خواهرش رو دیدم سنتی نیستن خود سوشا هم نیست
با آمدن سوشا حرفم نیمه کاره ماند
اماباید امشب جواب سوالم را میگرفتم بی پروا پرسیدم
_ سوشا جان کاش حداقل خواهرتو دعوت میکردى دوست داشتم باهاش آشنا
شم بعد پنج ماه
سرش را پایین انداخت و مشغول بازى با لبه میز شد
_ باید را جب خانوادم حرف بزنیم میدونم حقته بدونی ولی اجازه بده بعدمراسم امشب

قبول کردم ولی از آن لحظه به بعد سوشا دیگر نخندید و متوجه میشدم مدام در
فکر فرو میرود...

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

پارت ۱۱

شام را در یك رستوران دنج سنتی خوردیم و پایان مراسم سوشا با عشق دست
مامان را ب*و*سید و مودبانه گفت
_ خانوم فروغی میشه اجازه بدین دل آرام رو من برسونم البته با کمی تاخیر؟
مامان هم که عاشق سوشاى عزیزش بود با رغبت موافقت کرد،
بام تهران را دوست داشتم جاى فوق العاده اى بود براى عقده دل خالی کردن
کنارم ایستاد و یك نفس عمیق کشید و چشم هایش را بست و شروع کرد
_ مادرم مریضه
خیلی ساله !
پدرم طلاقش داد
فقط از پدرى پول فرستادن رو بلده ولی من و خواهرم زندگی با مادرم رو
انتخاب کردیم.
قلبم به درد آمد
دستم را روى دستش گذاشتم
_ اینا رو چرا زودتر نگفتی ؟
امید وارم مامانت خیلی زود خوب شه
لبخند تلخی زد و گفت
_ ناراحتی اعصاب شدید داره
حال و روزش خوب نیست
بغض کرده بود سرم را روى شانه اش گذاشتم

_ من و تو باید وقت سختی ها و دردها هم کنار هم باشیم
همه چی که فقط خوشی و جشن تولد نیست
هروقت دوست داشتی باهم میریم دیدن مادرت
انگار دلش با حرف هایم قرص شد دستش را دور کمرم حلقه کرد و گونه ام را
ب*و*سید
_ مرسی که هستی دلی
........
"هرشب خواب می بینم
سقوط می کنم از یک آسمانخراش
و تو از لبه آن
خم می شوى و
دستم را می گیرى
سقوط می کنم هرشب
از بام شب
و اگر تو نباشی
که دستم را بگیرى
بدون تو قطعا صبحگاه
جنازه ام را
در اعماق دره ها پیدا می کنند ...

پیام قبل از خواب سوشا دلم را براى این همه تنهایی و وابستگی اش لرزاند!
دوستش داشتم ولی از خودم مطمئن نبودم و این بزرگترین ترس آن روزهایم
بود...
وابستگی سوشا تا حدى شده بود که با ماشین خودم سر کار نمیرفتم،خودش
رفت و برگشت مرا میر ساند، شهره دانشگاه شده بودم،هر روز نهارم را با یك
شاخه گل میفرستاد،تمام طول روز زنگ میزد و حواسش به من بود،مرا شدید
به مهم بودن
عادت داده بود،با سوشا خودم را چنان ملکه ها حس می کردم،هرچند که قهر
ها و مشاجره هایمان سر جایش بود ولی حتی به همین قهر و آشتی هایش
معتاد شده بودم...
سوشا درگیر تاسیس شرکتش بود و میدانستم اصرار جدى به کار کردن من در
کنارش دارد
از صمیم قلب شغلم را با همه سختی هایش دوست داشتم،مخصوصا از وقتی
که در بخش کودکان مشغول شده بودم،واقعا نمیدانستم برنامه سو شا براى
آینده چیست،تا به حال در مورد ازدواج هیچ صحبتی مطرح نشده بود،مامان
هم مدام مرا در فشار قرار میداد که به قضیه جدى نگاه کنم و اصرار داشت 26
سالگی حتی براى ازدواج خیلی دیر شده است و بر عکس من فکر میکرد وقت
زیادى ندارم،ولی خوب من نمیتوانستم بحث ازدواج را پیش  بکشم،صب
جمعه بعد از مدت ها یك روز تعطیل را تجربه میکردم

که با تماس سوشا از خواب پریدم و جواب تلفن را دادم
_ جان
_ به به صبحت بخیر دلی خودم
خمیازه اى کشیدم و گفتم
_ سوشا دیشب ساعت 3 گذاشتی بخوابم نامرد چرابیدارم کردى ؟
_ پاشو تنبل خانوم با بچه ها داریم میریم کوه من گفتم دلی نیاد نمیام.
با حرص گفتم:
_ باز با رفیقات برنامه ریختی و آخرین نفر به من گفتی؟ من خسته ام
_ تو هم باز لج بازى رو شروع کردى کل هفته که نیستی این یك روز تعطیل
هم میخواى بخوابی جاى اینکه با من باشی؟؟
_ ما که هر روز با همیم
_ اون به درد عمه ات میخوره ، دلی تا ١ ربع دیگه دم در نباشی، میام از تو
تختت میکشمت بیرون
_ بابام خونه است دیوونه
_ دم درم به خدا ، کتونی آبي  هات رو بپوش با ست سورمه اى که با مال من
سته منم همونا رو پوشیدم
_ خیلی لوسی
_ موهاتم دم اسبی ببند
_ امر دیگه اى نیست؟
_ نه عشقم

پارت ۱۲

میدانستم نروم یك هفته تمام بد خلقی میکند و بهانه میگیرد از خیر خواب
جمعه گذشتم و همراهش شدم
جمع دوستان سوشا خیلی گرم و صمیمی بود
مخصوصا پرهام هم کلاسی اش پسر فوق العاده شوخ و خوش مشربی بود
آنقدر خوش گذشت که اصلا فراموش کردم یك هفته اس استراحت کافی
نکرده ام،در یکی از رستوران هاى دربند نشسته بودیم و منتظر سفارشمان
بودیم ،دستم درد میکرد و سوشا مشغول ماساژ دستم بود و تند تند روى دستم
را میب*و*سید برایش شوخی ها و طعنه هاى دوستانش مهم نبود و خیلی
راحت در جمع ابراز علاقه میکرد
سرم را روى شانه اش گذاشته بودم و در حال ماساژ ساق دستم بود ،که
چشمانم با دیدن صحنه مرد اخم آلود رو به رویم بدون تحرک و ثابت ماند!
پدرم!
این یك اتفاق تصادفی وحشتناک و شرم آور بود!
واى خدایا تمام رابطه پدر و دخترى ام زیر سوال رفت، پدرم تنها نبود و این
بدترین قسمت ماجرا بود همکارهایش همه مرا میشناختند
تمام اعتبار رئیس باز نشسته اداره مالیات فراز فروغی با سبك سرى دختر
بزرگش زیر سوال رفت
از جایم همچون برق گرفته ها پریدم سوشا هم ازحرکت من جا خورد
زیر لب گفتم : واى بابام
طفلك بیشتر از من سرخ شده بود

2740

چقد آشناس خوندم🤔

#ایران_زمین.       "نخستین گام برای از میان برداشتن یک ملت، پاک کردن حافظه آن است. باید کتاب‌هایش را، فرهنگش را و تاریخش را از بین برد. بعد کسی را گمارد که کتاب‌های تازه‌ای بنویسد، فرهنگ تازه‌ای جعل کند و تاریخ تازه‌ای بسازد...”.ملت هارا از تاریخشان دور نگه دارید در این صورت راحت کنترل میشوند. تاریکاندیشان می‌خواهند زنان را درسیاهینگه دارند ؛آن‌ها ازروشنشدن ذهن زن می‌ترسند؛چون می‌دانند زن بداند، به کودکش هم یاد خواهد داد ... *من خود اندوهگین نیستم اندوه عالمم، سرزمینی در سینه ام گریه میکند*هیچ کدامتان جرات نداشتیدهمرنگ جماعت نشوید !برای گذراندن یک روز،چقدر زوال روح لازم داشتید،  چقدر دروغ، دولا راست شدن ،دستمال به دستی ،زبان ریزی و نوکر مآبی ! -ویرجینیا وولف

پارت ۱۳

ولی سوشا در کمال ادب و احترام جلو رفت و به پدرم دست داد طورى وانمود کرد
که پدرم را بارها دیده است و خودش را به همکاران پدرم نامزد من معرفی کرد
در واقع یك نوع آبرو دارى براى پدرم
جناب فروغی با همه خشمی که از چشمانش میبارید با سوشا  همکارى کرد
میدانستم نسبت به این مسائل در مقابل دیگران چه قدر حساس است با وجود
اینکه میدانست کسی در زندگی ام است اما توقع دیدن آن همه صمیمت و
لوس بازى را نداشت
از خودم تا بی نهایت عالم شرم داشتم تمام طول راه بازگشت گریه کردم .
و سوشا مدام سعی میکرد آرامم کند
_ عزیزم اینقدر خودتو ناراحت نکن
_ خیلی خجالت کشیدم سوشا خیلی
_ درستش میکنیم
_ چه طورى هان؟؟ اصلا محاله
_ بابا جنایت که نکردیم اصلا من حقمه با همسرم قبل ازدواج بیشتر آشنا شم
این اولین اشاره اش به جریان ازدواج بود
زودتر از پدر به خانه رسیدم و تمام آن شب از خجالت خودم را در اتاق حبس
کردم
ولی از آن شب به بعد تصمیمان براى ازدواج جدى شد،سوشا با کلی استرس
و نگرانی مرا آخر هفته براى شام معرفی به خانواده اش،دعوت کرد
هنوز مشکلات حل نشده و اختلاف نظرهاى بیشمارى بینمان بود ولی راه تازه ای
 را شروع کرده بودیم

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687