بابام چندشب پیش خاطره ای اززمان بچگیش تعریف میکردکه خیلی ترسناک بود میگفت قبلا توروستازندگی میکردن وشب پدرش نبود رفته بودمسافرت وبابام تنهاازباغشون میرفته خونه شون که یک دفعه صدای باباش ومیشنوه که اسمش وبلنددادمیزده بابام ازترس شروع میکنه به دویدن بعدیه سیاهی بهش نزدیک میشه ویه سیلی میزنه گوشش وبه سرعت ناپدیدمیشه