وقتی ازدواج کردم تو 22 سال بودم
همسرم رو از دل وجون دوست داشتم و دارم و این که ما با هم فامیل هستیم.
من زیاد اهل این نیستم که اینجا درد دل کنم یعنی کلا شخصیتم یه طوری هست که مشکلاتم رو زیاد بیان نمیکنم و در لحظه حلش میکنم اگر تلاش کردم و نشد کلا میریزم دور چون این طوری احساس آرامش بیشتری میکنم. فقط در همین حد بهت بگم تو اون سن و سال و اوایل عقد اذیت میشدم فکرم درگیر میشد حسابی نه از طرف همسرم بلکه بخاطر تفاوت اصول زندگی و خانواده ها
گاهی روزا به گوشم میرسید یکی از نزدیکانم گفته فلانی چه صبری داره ولی میدونی صبر نبود در واقع خود خوری میکردم بابت هر اتفاقی که باب میلم نبود غصه میخوردم
یه جایی که پخته تر شدم فهمیدم روشم اشتباه بوده تغییر رویه دادم برا چیزهایی که ربطی به من نداشت و نمیتونستم عوضش کنم دیگه حرص نخوردم... توقعم رو آوردم خیلی پایین... حرف دیگران دیگه برام مهم نشد... فهمیدم بعضی از رفتارهاشون نهادینه شده ست و شکل گرفته دیگه تغییری نمیکنه در واقع جزو شخصیت و فرهنگشون هست پس پذیرفتم
جایی که باب میلم نبود مخالفتم رو ابراز کردم و کم کم به بقیه فهموندم چه طور باید باهام رفتار بشه
الان خیلی خیلی اون اوضاع مساعد شده.
در واقع کار خودم رو میکنم و احترام نگه میدارم و همون طور احترامم همیشه حفظ میشه
اگر جایی احساس کنم داره بهم بی احترامی میشه شرکت نمیکنم هر کسی هم که میخواد باشه برام فرقی نداره.
و الان تو 30 سالگی میفهمم که چقدر گاهی حساسیت بی جا داشتم و موضوع با گفتگو حل میشده.