دوهفته بود زایمان کرده بودم و جای بخیه هام خنوز افتضاح درد میکرد بیخوابیای بچه دارب هم که دیگه هیچ خانواده شوهر گفتن میخوایم عصر بیایم خونه چشم روشنی گفتیم باشه.آقا اینا اومدن نشسکن نشستن نشستن تا غروب شد دوبار سرزلونی با اینکه اصلااااااا شرایطشو نداشتم گفتم پاشم شام بذارم گفتن نه عموی بچه که بیاد از سرکار اونم بچه رو ببینهمیریم