بچه که بودم یه استخر داشتم رو جعبه اش عکس یه زن شاد و خوشحال و دو سه تا بچه بود و یه بابا جلوشون..همه با تمام صورت لبخند میزدن به روم..یادمه هر وقت اون تصویر رو می دیدم،محو رویای اون خانواده می شدم...امشب اتفاقی با دیدن عکس این استخرا همه اینا یادم اومد...و یادم اومد که تو بحث شب قبل خانواده،بابام به مامانم گفته بود تو یک خانواده برای خودت نداری..چون هیچ وقت برای خانواده زندگی نکردی..بگذریم...مهم نیست..
اما من همیشه تو اون سن،همیشه بعدترها که نوجووون شدم،همیشه بعدترها که دانشجو بودم و یه زوج جوون و با یه بچه می دیدم،بعدترها که صمیمیت و عشق بین اعضای بعضی از خانواده ها رو می دیدم،دلم یه خانواده واقعی میخواست...!
یادمه اون زمانایی که تازه میخواستم به ازدواج فکر کنم تو دلم به خدا گفتم یه پدرشوهری بهم بده که بشه بابام اونقدر بتونم باهاش ارتباط بگیرم و دوست بشم...اما خب حالا می دونم که هیچکس جای هیچکس رو پر نمیکنه...!
+جای خالی یه سری چیزا تو زندگی بعضیامون همیشه خالی می مونه...
+حساس شدم امروز..از ظهر چشام می بارن...نمی دونم ربطش بدم به نبودن قرصام یا دلتنگی عجیبی که براش دارم...
+دلم خونه..به معنی واقعی کلمه زجر..زجر کشیدن و درک نشدن رو دارم حس می کنم..
+دلم تنگه..عمیق...زیاد..
+یه روزی میاد که لبام و قلبم و چشمام بخندن..؟!
+دوستت دارم زیاد...ینی کسی اینقدر عمیق قدر من دلبسته به کسی...؟!
+یه بغل می خوام فقط الان با بوی عطرش...گرمای دستاش روی کمرم..حس نفس هاش روی موهام...!
+تنها دلگرمی دنیام بودی...!