به نام
او که افرید تو را ومرا شاهد لحظه ی افرینشت کرد تا عظمتش را بیشتر باور کنم وغرق وجودش شوم.
هنوز باور ندارم که تکه ای از وجودش را به من بخشیده...هنوز باور ندارم که مرا لایق این نعمت عظیم دانسته ومن شاکرم بخاطر لحظه به لحظه ی ان روز.شاکرم خدایم را بخاطر هر ان دردی که وجودم را فرا میگرفت ومرا به تو نزدیسکتر میکرد.شاکرم ربم را بخاطر اینکه مرا شاهد لحظه ی افرینش کرد......
.
.
.
مینویسم خاطره ی اون روز اعجاز انگیز وزیبا رو تا بخونید وشاید وسیله ای باشم تا راغب بشید برا تجربه ی اون لحظه.
دوشنبه 91/2/4 خونه مامان بودیم دکترم زنگ زد وگفت فردا برم بیمارستان برا معاینه.بگذریم از اینکه چرا.ذوق ورم داشته بود وحس مبهمی داشتم.باورم شده بود که فردا دخترم میاد.رفتیم خونه وبعد یه لیوان گل گاو زبون که هفته اخر هر شب میخوردم رفتم حموم وشکممو زیر اب گرم ماساز دادم بعد سشوار نیم ساعت با دستگاه دور تند پیاده روی کردم .اخرین ماه هر شب این کارو میکردم.بعد ساکهارو چک کردم وخوابیدم.خوابم نمیبرد اما بلاخره شد 6 صبح وبعد ارایش واماده شدن رفتیم بیمارستان...هنوز مامانیومده بود.نشستیم تو اتاق انتظار که فضای خیلی خوبی داشت ومنتظر شدیم تا بلاخره ماما اومد وصدام کر د خیلی با انرزی بود وبهم انرزی مثبت داد.معاینه کرد اما نتونست دهانه رحممو پیدا کنه.معاینه دردناک بود ولی نه تا اون حدی که صدام در بیاد.رفتیم اتاق زایمان ودوباره اونجا معاینم کرد.گفت دهانه رحمت 3 سانت بازه اما دهانه رحمت عقبه یکم کشیدمش جلو.بعد گفت اگه میخوای امروز بستری شو اگه نمیخوای برو هر وقت دردت گرفت برو اون یکی بیمارستان.اما من میخواستم تو اون بیمارستان زایمان کنم.ذهنم پر علامت سوال بود انگار قرار نبود هیچوقت زایمان کنم.موندم چی بگم.خیلی دوست داشتم بگم اره ولی یه حس مبهمی داشتم...بلاخره گفتم باشه بستری میشم.پرستاره اومد بهم گان وکلاه صورتی داد که خیلی هم بهم میومد.حسین هم رفت کارهای بستری رو انجام بده وبه مامان اینا خبر بده.رفتم اتاق درد.تخت کنار پنجره مال من بود.اومدن بهم سرم زدن ساعت 8 صبح..خودمم داشتم تعجب میکردم از این همه خونسردی.اصلا استرس نداشتم.همش با پرستارها با مامام با مریضهای سزارینی که هی میومدن ومیرفتن اتاق عمل وهمشون یه عالمه میترسیدن میگفتم ومیخندیدم.به همشون انرزی مثبت میدادم.همه پرستارها میگفتن صبر کن الان گریه میکنی منم میگفتم نه تا اخرش میخندم ان شاله.جدی جدی این نداشتن استرس خیلی کمکم کرد.پا شدم با پاییه سرم تو سالن شروع به پیاده روی کردم.هر سه دقیقه یه بار شکمم سفت میشد اما درد نبود.یعنی طوری نبود که ناله کنم.گوشی هم دستم بود همش به همه اس میدادم که برام سوره انشقاقو بخونن.حسین هم که هی زنگ میزد واس میداد که تو بهترین مادر دنیایی همش قربون صدقم میرفت.میتونسم درک کنم چه حسی داره اون بیرون بود ومن درد میکشیدم ونمیتوست کاری بکنه.اگه من بودم جای اون منم نمیتونستم طاقت بیارم.بلاخره مامان اینا هم اومدن.برام اب میوه دادن.گشنم بود اما ماما نمیزاشت چیزی جز ابمیوه بخورم.ساعت 11 معاینه کرد گفت 5 سانت شدی وتا 4 زایمان میکنی.تخت کناریم هم طبیعی بود.خیلی داد میزد.میگفتم اون خیلی درد داره میگفتن نه اونم عین تویه اما تو تحمل داری واون فقط دادشو داده هوا.مامانشو بغل کرده بود داشت داد میزد.منم مامانم ومامان شوشو هر وقت میومدن پیشم میگفتن برین نیاین تو.چون تنهایی بهتر میتونستم از پس دردها بر بیام.