2737
2739
عنوان

خاطرات زایمان 2

| مشاهده متن کامل بحث + 2246609 بازدید | 7315 پست

سلام دوستای گل.من مهسا هستم از تبریز ۲۵ سالمه.یه دختر ۵ ساله دارم که از اول تا اخر بارداری دخترم دایم ت نی نی سایت بودم و کلی تربه سب کردم.الان  هم ۳۱ هفته بارداری دومم هستم.میخوام خاطره بارداری و زایمان دختر اولمو براتون بزارم.

بدون انتظار محبت کن... 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ده ماه بود عروسي كرده بوديم همش ميگفتم من 4 سال بعد ميخوام بچه دار شم بخاطر درسم اما يه روز كه تو تلوزيون ني ني نشون ميداد با شوشو دلمون ضعف رفت وبهش گفتم من ني ني ميخوام رفتم دكتر وبعد دو ماه تحقيق و اماده سازي روحي وجسمي اقدام كرديم اولين ماه بي بي چك گذاشتم منفي شد اميدمو از دست ندادم ومنتظر پري شدم كه بلاخره با يه روز تاخير پري اومد اونقدر تو بغل شوشو گريه كرده بودم كه نگو انگار اخر دنياست وديگه بچه دار نميشم.ماه دوم هم نشد ماه سوم هم نشد ومن ديگه نا اميد بودم ماه 4 با تموم ناباوري پري عقب افتاد صبح رفتم تو دستشويي بيبي چك گذاشتم چشامو سفت بسته بودم ميگفتم ميدونم اينبارم منفيه ولي وقتي لايه چشام وا كردم ديدم خط دوم ظاهر شد باورم نميشد دستمو گذاشتم رو شكمم وكنار رو شويي نشستم زمين وزدم زير گريه.يعني من باردار بودم وقرار بود مادر بشم؟؟؟؟؟؟خدايا شكرت.تا شب صبر كردم وبه شوشو نزنگيدم وقتي اومد نشوندمش گفتم برات كادو خريدم چشاتو ببند ودستتو بيار جلو اين كارو كرد دستشو گرفتم گذاشتم رو شكمم.وقتي چشاشو باز كرد باورش نشد بي بي چكو نشونش دادم بغلم كرد و با هعم گريه كرديم حسابي ...روزهاي خوب شروع شد خيلي حس خوبي بود تا حالا اون حسو نداشتم هر لحظه لذت بخش بود وهر ان خدا رو شكر ميكردم اما انگار خدا ميخواست امتحانم كنه اين خوشحالي بيشتر از 10 روز طول نكشيد ومن به خونريزي افتادم رفتيم سونو چيزيش نبود بچم با خوشحالي برگشتيم اما شب تو دستشويي رو نوار بهداشتيم يه تيكه گوشت بود...اون چيزي بود كه قرار بود ني ني من بشه خيلي لحظه بدي بود.شب تو خونه مامان شوشو بوديم.وقت خواب زار زار گريه ميكردم وشوشو ارومم ميكرد بعد كه اروم شدم خودش شروع كرد به گريه كردن.باور ميكنيد بعد 4 سال كه از عقدمون ميگذشت برا اولين بار گريشو ديدم.خلاصه 4 ماه گذشت با افسردگي وتجديد روحيه وبلاخره ماه رمضون سال 90 دوباره اقدام كرديم و با اولين اقدام تبسمم اومد تو دلم ولبهامونو پر تبسم كرد نه ماه با خوشي گذشت وپنجم ارديبهشت 91 چشماي سياهشو به دنيا باز كرد ودنيامونو پر نور كرد....من ياد گرفتم كه بايد صبور بود تا بهترين را صاحب شد.ياد گرفتم بايد بخاطر مشكلات هم شكر گذار بود وحكمت خدا رو ناديده نگرقفت.خدا جون واس تبسمم شكرت شكر خدايا.....

بدون انتظار محبت کن... 

به نام

او که افرید تو را ومرا شاهد لحظه ی افرینشت کرد تا عظمتش را بیشتر باور کنم وغرق وجودش شوم.

هنوز باور ندارم که تکه ای از وجودش را به من بخشیده...هنوز باور ندارم که مرا لایق این نعمت عظیم دانسته ومن شاکرم بخاطر لحظه به لحظه ی ان روز.شاکرم خدایم را بخاطر هر ان دردی که وجودم را فرا میگرفت ومرا به تو نزدیسکتر میکرد.شاکرم ربم را بخاطر اینکه مرا شاهد لحظه ی افرینش کرد......

.

.

.

مینویسم خاطره ی اون روز اعجاز انگیز وزیبا رو تا بخونید وشاید وسیله ای باشم تا راغب بشید برا تجربه ی اون لحظه.

دوشنبه 91/2/4 خونه مامان بودیم دکترم زنگ زد وگفت فردا برم بیمارستان برا معاینه.بگذریم از اینکه چرا.ذوق ورم داشته بود وحس مبهمی داشتم.باورم شده بود که فردا دخترم میاد.رفتیم خونه وبعد یه لیوان گل گاو زبون که هفته اخر هر شب میخوردم رفتم حموم وشکممو زیر اب گرم ماساز دادم بعد سشوار نیم ساعت با دستگاه دور تند پیاده روی کردم .اخرین ماه هر شب این کارو میکردم.بعد ساکهارو چک کردم وخوابیدم.خوابم نمیبرد اما بلاخره شد 6 صبح وبعد ارایش واماده شدن رفتیم بیمارستان...هنوز مامانیومده بود.نشستیم تو اتاق انتظار که فضای خیلی خوبی داشت ومنتظر شدیم تا بلاخره ماما اومد وصدام کر د خیلی با انرزی بود وبهم انرزی مثبت داد.معاینه کرد اما نتونست دهانه رحممو پیدا کنه.معاینه دردناک بود ولی نه تا اون حدی که صدام در بیاد.رفتیم اتاق زایمان ودوباره اونجا معاینم کرد.گفت دهانه رحمت 3 سانت بازه اما دهانه رحمت عقبه یکم کشیدمش جلو.بعد گفت اگه میخوای امروز بستری شو اگه نمیخوای برو هر وقت دردت گرفت برو اون یکی بیمارستان.اما من میخواستم تو اون بیمارستان زایمان کنم.ذهنم پر علامت سوال بود انگار قرار نبود هیچوقت زایمان کنم.موندم چی بگم.خیلی دوست داشتم بگم اره ولی یه حس مبهمی داشتم...بلاخره گفتم باشه بستری میشم.پرستاره اومد بهم گان وکلاه صورتی داد که خیلی هم بهم میومد.حسین هم رفت کارهای بستری رو انجام بده وبه مامان اینا خبر بده.رفتم اتاق درد.تخت کنار پنجره مال من بود.اومدن بهم سرم زدن ساعت 8 صبح..خودمم داشتم تعجب میکردم از این همه خونسردی.اصلا استرس نداشتم.همش با پرستارها با مامام با مریضهای سزارینی که هی میومدن ومیرفتن اتاق عمل وهمشون یه عالمه میترسیدن میگفتم ومیخندیدم.به همشون انرزی مثبت میدادم.همه پرستارها میگفتن صبر کن الان گریه میکنی منم میگفتم نه تا اخرش میخندم ان شاله.جدی جدی این نداشتن استرس خیلی کمکم کرد.پا شدم با پاییه سرم تو سالن شروع به پیاده روی کردم.هر سه دقیقه یه بار شکمم سفت میشد اما درد نبود.یعنی طوری نبود که ناله کنم.گوشی هم دستم بود همش به همه اس میدادم که برام سوره انشقاقو بخونن.حسین هم که هی زنگ میزد واس میداد که تو بهترین مادر دنیایی همش قربون صدقم میرفت.میتونسم درک کنم چه حسی داره اون بیرون بود ومن درد میکشیدم ونمیتوست کاری بکنه.اگه من بودم جای اون منم نمیتونستم طاقت بیارم.بلاخره مامان اینا هم اومدن.برام اب میوه دادن.گشنم بود اما ماما نمیزاشت چیزی جز ابمیوه بخورم.ساعت 11 معاینه کرد گفت 5 سانت شدی وتا 4 زایمان میکنی.تخت کناریم هم طبیعی بود.خیلی داد میزد.میگفتم اون خیلی درد داره میگفتن نه اونم عین تویه اما تو تحمل داری واون فقط دادشو داده هوا.مامانشو بغل کرده بود داشت داد میزد.منم مامانم ومامان شوشو هر وقت میومدن پیشم میگفتن برین نیاین تو.چون تنهایی بهتر میتونستم از پس دردها بر بیام.


بدون انتظار محبت کن... 
2728

بلاخره شد ساعت 12 وماما اومد کیسه ابو پاره کنه شنیده بودم درد نداره ولی یکم درد داشت.فقط یکم.اما خیلی چندش اور بود همه جام کثیف شد وهی دنبال کاغذ دستمالی بودم.تخت کناریم خیلی زود پیشرفت کرد زایمانش ورفت اتاق زایمان.وبعد چند دقیقه صدای بچش اومد هر چند صدای فریادهای خودش بدتر بود.وای یعنی بعد چند ساعت منم صدای دخملمو میشنوم اصلا باورم نمیشد.دیگه نمیزاشتن پاشم پیاده روی کنم.رو به پنجره خوابیده بودم ودردهام داشتن زیادتر میشدن اما همراه درد مورفین بدن هم زیاد میشد ودر نتیجه اونقدر خوابم میگرفت که درد ها قابل تحمل میشد.وقتی درد میومد به دخملم فکر میکردم به لباسهای صورتی که میخواستم بپوشونمشون.به لحظات خوش سه نفری.به رویاها وارزوهایی که داشتم فکر میکردم.و درد با این فکرها خیلی زود تموم میشد ووقتی درد نداشتم خوابم میبرد وبه هیچی فکر نمیکردم اصلا به این فکر نمیکردم که درد بازم قراره بیاد واین باعث میشد این لحظات خیلی خوش بگذره وطولانی به نظر بیاد در حالی که چند ثانیه بیشتر نبود.ساعت 1 دوباره معاینه شدم 7 سانت وساعت 2 9 سانت.دیگه درد نبود فقط حالت زور زدن داشتم.همون حسی که ادم وقتی مدفوع داره حالت زور میاد وهمه بدنش جز میشه. همون بود ولی شدیدتر.گفتم دسشویی بزرگ دارم ورفتم دستشویی اما زور که اومد زود دویدم بیرون وگفتم این زور زایمانه داره میاد.دکترم هم یه ساعتی بود اومده بود وهمش بالات سرم با ماما حرف میزدن که چقدر تحمل مهسا زیاده وروحیه خوبی داره.هر کدوم یه دستمو گرفته بودن وماما برام دعا میخوند اما من اونقدر خواب الود بودم که انگار خواب میدیدم.بهم گفتن با هر درد زور بده ومن زور میدادم هر چند زور خودش میومد.گفتن پاشو وقتشه بریم اتاق زایمان.تو اون دو سه قدمی هم هنوز باورم نمیشد میگفتم امکان نداره یه بچه از من بیاد بیرون.چطور ممکنه.پا برهنه بردنم اتاق ورفتم بالای تخت گفتن زور بدم از میله بالا تخت گرفتم ویه زور محکم به مقعد میگفتن عالیه خوب داری زور میدی یکی هم رو شکمم فشار میداد.زور دومو از میله کناری گرفتم وخودمو یکم دادم بالا وزور دادم ویه چیزی مثل ماهی سر خورد بیرون وگریه کرد ساعت 2 ونیم. چشامو بستم واااای خدای من یعنی من دخترمو به دنیا اوردم؟؟؟؟گفتم خانم دکتر سالمه گفت اره چشامو باز کردم ودیدمش دختری با موهای زیاد وسیاه .چقدر ناز بود خدای من.اون لحظه چقدر شگفت انگیز بود.لحظه افرینش.چه لحظه ی نابی.بلاخره تونستم به ارزوم برسم واون لحظه رو تجربه کنم.خدای من شکر به عظمتت چه زیبا افریدی انسان رودر حالی که ما قادر به افرینش یه مو هم نیستیم.خدایا به جلالت شکر چه حس زیبایی قرار دادی تو دل مادر ومن مادر شدم...

بدون انتظار محبت کن... 

زدم زیر گریه وهمش میپرسیدم اون دختر منه؟بچه منه؟؟؟؟وای چقدر شبیه منه.به دکترم گفتم خانم دکتر چقدر راحت بود زایمان.دوتا هم سرفه جفت هم اومد.خدایا شکرت.دخترمو رو تختش تمیز میکردن وگریه میکرد گذاشتنش تو پارچه سبز وگذاشتن رو سینه ام دیگه گریه نکرد.ایییی جان خدایا چه زیبا افریدی.چه زیبا بخشیدی تکه ای از وجودت را به منه بی لیاقت.بدنم تو یه لحظه خیلی سبک شد ولی گلوم خشک بود وهمش اب میخواستم.بهم اب میوه دادن ودخترمو هم بردن تا لباساشو بپوشونن وشروع کر دکتر به بخیه زدن جراحی زیباییز هم کرد بدون اینکه من خواسته باشم..هیچی حس نمیکردم فقط دو سه تا بخیه اخری درد داشت اونم قابل تحمل.ماما ازم پرسید چی باعث شده بود استرس نداشته باشی گفتم خاطره زایمان زیاد خونده بودم ودر نتیجه هر لحظه زایمان میدونستم قراره چی بشه ودر نتیجه استرس نداشتم که قراره چی بشه.بعد بخیه ها چند دقیقه ای گذاشتن استراحت کنم.زود به حسین زنگ زدم همنجا تو اتاق زایمان وبهش گفتم به دنیا اومد حسین گریه کرد فدای بغضش بشم که بلاخره شکست..گذاشتنم رو ویلچر ووسایلمو دادن بغلم.من باز میخندیدم .بیسکوییت میخوردم.اخه خیلی گشنم شده بود.دکتر تو سالن دید وگفت دختر بزار چند دقیقه بگذره بعد بخور وبخند.باورم نمیشد من زایمان کرده بودم ودیگه اون شکم گنده رو نداشتم.مامان تو اتاق بود.بیچاره از استرس پری شده بود.انگار اون میخواست زایمان کنه.وقت ملاقات داشت میشد.زودی ارایش کردم وشالمو بستم.همه یکی یکی اومدن.دخترمم اوردن گذاشتن رو تختش.فقط میخواستم نگاش کنم.هر کس میومد میگفت شبیه مهساست.حسین هماخر سر اومد اخه رفته بود لباساشو عوض کنه.برام دوتا گل رز ویه دوربین خریده بود.چشاش داشت میخندید وحس میکردم دیدش به من یه جور دیگه شده.چشاش بهم میگفت افرین به شجاعت عشقم.واعتمادی که بهم داشت وحس میکردم زیاد شده تو چشاش خونده میشد.اخر سرها تو دلم میگفتن خدایا برن من بخوابم یکم.بلاخره رفتن اما من خوابم نگرفت.اوردن شیر بدم به تبسم.اون سینه رو گرفت وشروع کرد به خوردن ومن به گریه کردن.خدای من چی افریدی تو.خدایا چی ها بهش یاد دادی.خدایا شکرت هزار مرتبه شکرت.حس عجیبی بود.همش تو انتظار اون لحظه بودم که تجربش کنم وچه لحظه ی زیبایی بود کاش هیچوقت تموم نمیشدوتو اون لحظه میموندیم.تا اون حد لذت بخش بود.روز اول یادشون رفته بود بهم شیاف بدن تا بخیه هام اذیت نکنه شب یه خورده اذیت شدم اما خیلی کم مثل یه سردرد خفیف.فرداش شیافو گرفتم وبهتر شدم بعد بچمو بغل کردم ورفتیم خونه.تو خونه هم خیلی راحت بودم.خیلی راحت وقتی مهمونا میومدن حتی تا جلو در برا پیشوازشون میرفتم.خلاصه که اون روز بهترین خاطره عمر من شد تا حدی که دوست دارم هر روز اون روزو تکرار کنیم.هههههههه......مادر شدن عالیترین نعمت خداست وباید شاکر باشیم که خدا مارو لایقش دونسته.خدایا قدرت بده با شجاعت صداقت محبت وبا ایمان بزرگ کنم بزرگترین نعمتت رو.خدایا توانایی بده تا خوب تربیتش کنم وخدایا حفظش کن از تمام بلاها.واونو صالح به بار بیار تا از راه تو منحرف نشه وهمیشه مثل الان دلش پاک ومعصوم باشه.خدایا به اونایی که نی نی ندارن هم قسمت کن این لحظات نابو وهمه اونایی که باردارن بهشون زایمان راحت وبه همه بچه ها سلامتی عطا کن.امین یا رب العالمین.

بدون انتظار محبت کن... 

بخشید اگه طولانی بود.خاطره زایمانمو همون روزای اول بعد زایمان نوشتم .هنوزم وقتی دوباره میخونمش بغض میکنم.برام دعا کنید که این دخترمم بتونم طبیعی بیارم و اون روز رو دوباره تججربه کنم


بدون انتظار محبت کن... 
بخشید اگه طولانی بود.خاطره زایمانمو همون روزای اول بعد زایمان نوشتم .هنوزم وقتی دوباره میخونمش بغض م ...

گریه ام گرفت.من پسرم رو یک روز بیشتر درد کشیدم ولی اخرش به دلیل عدم پیشرفت و عدم همکاری ماما و...سز شدم.هنوز تو حسرت شنیدن صدای گریه اولش و دیدنش موقع زایمانم.خیلی غصه دارم هنوز بعد سه سال.من تا طهر اون روز هم بیهوش بودم و بعد هم سه روز بچه ام رو بردن تو دستگاه و ازش دور بودم.دعام کنین این یکی طبیعی بشه.😭😭😭😭😭😭😭😭😭

خدایا از عهده شکرت که برآید؟ الحمدلله علی کل نعمه...
2738

خیلی خاطراتتون قشنگه... امیدوارم همیشه در کنار فرزندانتون شاد و سلامت و سعادتمند باشید... لطفا برای منم دعا کنید. محتاج دعام

یک صلوات هدیه به دل شکسته خانم رباب  

لبخند خدا خیلی زیبا بیان کردی احساساتتو گریم گرفت.ایشالا خدا بچه هاتو واست نگه داره و بچه بعدیتم بسلامتی و براحتی بدنیا بیاری و این حس نابتو بازم باهامون به اشتراک بذاری.برای منم دعا کن عزیزم.خیلی از حست و انرژیت خوشم اومد  

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687