2733
2734
عنوان

خاطرات زایمان 2

| مشاهده متن کامل بحث + 2246848 بازدید | 7315 پست

سحر
*کاربر تایید شده*
پست ها: 1,378 | عضویت: 18/5/1387 1391/3/1 9:36 ب.ظ


منو خیلی‌ها اینجا میشناسن و همیشه ازتون سوال می‌کردم در مورد زایمان....من آمریکا هستم و ۳ هفتهٔ پیش زایمان کردم می‌خوام زایمانم رو بگم شاید کمک کنم به خیلی‌ها و اونا مثل من نشن...من زایمان طبیعی داشتم اینجا و متاسفانه دکترم خوب نبود نه دکترم نه پرستارا و تشخیص ندادن مریضیم باعث این همه مشکل در من شد....اولا که زایمانم خیلی‌ طولانی‌ بود ۲۷ ساعت بود و ۳ ساعت پوش می‌کردم...هم اپیدورال زدم هم بخیه هم وکووم...خلاصه اینکه زایمان خیلی‌ بعدی بود و دکترم از اول هی‌ میگفت تا ۱ سات دیگه بچه به دنیا میادش که اینطور نبود

بده زایمان همش می‌گفتم به دکترم که من درد داره زیر دلم و شکمم خیلی‌ بزرگ بود و می‌گفتم که هی‌ میرم دستشویی‌ و میگفت که این طبیعی هست و دستشویی رو میگفت که فکر میکنی‌ که دستشویی داری

بعد ۲ روز مرخس شدم و اومدم خونه و از درد ۱ روز بد رفتم بیمارستان اونجا هم روز اول نفهمیدن ولی‌ روز دوم ( دوباره رفتم بیمارستان) و کت اسکن کردن و گفتم که مثانت خیلی‌ بزرگ شده به خاطره اینکه همهٔ ادررا اون چند روز جمع شده بوده و دکترم نفهمیدهاند بوده....خلاصه از اون روز (سند) بهم وصله که ادررمو تو کیسه میریزه....دکترا نمیدونن کی‌ خوب میشم یا آیا خوب میشم یا نه میگن بازیاشون که چون مثانت خیلی‌ بزرگ شده بوده شاید هیچوقت خوب نشی‌

من تو این ۳ هفته مردمو زنده شدم همش گریه کردم و دعا

خواهش می‌کنم هر کسی‌ الان اینو می‌خونه یه دعا برام بکنه که محتاج دعا هستم...دلم برای پسرم میسوزه که تا آخر عمر مدرسه این مریضیرو داشته باشه

هیچ دارویی این بیماری نداره الان مشکلن اینه که اصلا نمیتونم دستشویی‌ کنم اونم به خاطره اپیدورال و زایمان طولانیم بوده که همه دست به دست هم داده و مثانه رو خراب کرده

اینم از زایمان طبیعی در آمریکا....تورو خدا اگر زایمان می‌کنین مواظب این مشکل باشین

اگر کسی‌ اینجوری شده و این تجربرو داره تورو خدا به من بگه

ممنونم از دعاتون

خیلی‌ دپرس شدم و هیچ امیدی ندارم

اصلا فکرشم نمیکردم که اینطوری بشم

اینم لینک تایپیک ایشون
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=227901
از چه دلتنگ شدی ، دلخوشیها کم نیست . . .
به نام
او که افرید تو را ومرا شاهد لحظه ی افرینشت کرد تا عظمتش را بیشتر باور کنم وغرق وجودش شوم.
هنوز باور ندارم که تکه ای از وجودش را به من بخشیده...هنوز باور ندارم که مرا لایق این نعمت عظیم دانسته ومن شاکرم بخاطر لحظه به لحظه ی ان روز.شاکرم خدایم را بخاطر هر ان دردی که وجودم را فرا میگرفت ومرا به تو نزدیسکتر میکرد.شاکرم ربم را بخاطر اینکه مرا شاهد لحظه ی افرینش کرد......
.
.
.
مینویسم خاطره ی اون روز اعجاز انگیز وزیبا رو تا بخونید وشاید وسیله ای باشم تا راغب بشید برا تجربه ی اون لحظه.
دوشنبه 91/2/4 خونه مامان بودیم دکترم زنگ زد وگفت فردا برم بیمارستان برا معاینه.بگذریم از اینکه چرا.ذوق ورم داشته بود وحس مبهمی داشتم.باورم شده بود که فردا دخترم میاد.رفتیم خونه وبعد یه لیوان گل گاو زبون که هفته اخر هر شب میخوردم رفتم حموم وشکممو زیر اب گرم ماساز دادم بعد سشوار نیم ساعت با دستگاه دور تند پیاده روی کردم .اخرین ماه هر شب این کارو میکردم.بعد ساکهارو چک کردم وخوابیدم.خوابم نمیبرد اما بلاخره شد 6 صبح وبعد ارایش واماده شدن رفتیم بیمارستان...هنوز مامانیومده بود.نشستیم تو اتاق انتظار که فضای خیلی خوبی داشت ومنتظر شدیم تا بلاخره ماما اومد وصدام کر د خیلی با انرزی بود وبهم انرزی مثبت داد.معاینه کرد اما نتونست دهانه رحممو پیدا کنه.معاینه دردناک بود ولی نه تا اون حدی که صدام در بیاد.رفتیم اتاق زایمان ودوباره اونجا معاینم کرد.گفت دهانه رحمت 3 سانت بازه اما دهانه رحمت عقبه یکم کشیدمش جلو.بعد گفت اگه میخوای امروز بستری شو اگه نمیخوای برو هر وقت دردت گرفت برو اون یکی بیمارستان.اما من میخواستم تو اون بیمارستان زایمان کنم.ذهنم پر علامت سوال بود انگار قرار نبود هیچوقت زایمان کنم.موندم چی بگم.خیلی دوست داشتم بگم اره ولی یه حس مبهمی داشتم...بلاخره گفتم باشه بستری میشم.پرستاره اومد بهم گان وکلاه صورتی داد که خیلی هم بهم میومد.حسین هم رفت کارهای بستری رو انجام بده وبه مامان اینا خبر بده.رفتم اتاق درد.تخت کنار پنجره مال من بود.اومدن بهم سرم زدن ساعت 8 صبح..خودمم داشتم تعجب میکردم از این همه خونسردی.اصلا استرس نداشتم.همش با پرستارها با مامام با مریضهای سزارینی که هی میومدن ومیرفتن اتاق عمل وهمشون یه عالمه میترسیدن میگفتم ومیخندیدم.به همشون انرزی مثبت میدادم.همه پرستارها میگفتن صبر کن الان گریه میکنی منم میگفتم نه تا اخرش میخندم ان شاله.جدی جدی این نداشتن استرس خیلی کمکم کرد.پا شدم با پاییه سرم تو سالن شروع به پیاده روی کردم.هر سه دقیقه یه بار شکمم سفت میشد اما درد نبود.یعنی طوری نبود که ناله کنم.گوشی هم دستم بود همش به همه اس میدادم که برام سوره انشقاقو بخونن.حسین هم که هی زنگ میزد واس میداد که تو بهترین مادر دنیایی همش قربون صدقم میرفت.میتونسم درک کنم چه حسی داره اون بیرون بود ومن درد میکشیدم ونمیتوست کاری بکنه.اگه من بودم جای اون منم نمیتونستم طاقت بیارم.بلاخره مامان اینا هم اومدن.برام اب میوه دادن.گشنم بود اما ماما نمیزاشت چیزی جز ابمیوه بخورم.ساعت 11 معاینه کرد گفت 5 سانت شدی وتا 4 زایمان میکنی.تخت کناریم هم طبیعی بود.خیلی داد میزد.میگفتم اون خیلی درد داره میگفتن نه اونم عین تویه اما تو تحمل داری واون فقط دادشو داده هوا.مامانشو بغل کرده بود داشت داد میزد.منم مامانم ومامان شوشو هر وقت میومدن پیشم میگفتن برین نیاین تو.چون تنهایی بهتر میتونستم از پس دردها بر بیام.بلاخره شد ساعت 12 وماما اومد کیسه ابو پاره کنه شنیده بودم درد نداره ولی یکم درد داشت.فقط یکم.اما خیلی چندش اور بود همه جام کثیف شد وهی دنبال کاغذ دستمالی بودم.تخت کناریم خیلی زود پیشرفت کرد زایمانش ورفت اتاق زایمان.وبعد چند دقیقه صدای بچش اومد هر چند صدای فریادهای خودش بدتر بود.وای یعنی بعد چند ساعت منم صدای دخملمو میشنوم اصلا باورم نمیشد.دیگه نمیزاشتن پاشم پیاده روی کنم.رو به پنجره خوابیده بودم ودردهام داشتن زیادتر میشدن اما همراه درد مورفین بدن هم زیاد میشد ودر نتیجه اونقدر خوابم میگرفت که درد ها قابل تحمل میشد.وقتی درد میومد به دخملم فکر میکردم به لباسهای صورتی که میخواستم بپوشونمشون.به لحظات خوش سه نفری.به رویاها وارزوهایی که داشتم فکر میکردم.و درد با این فکرها خیلی زود تموم میشد ووقتی درد نداشتم خوابم میبرد وبه هیچی فکر نمیکردم اصلا به این فکر نمیکردم که درد بازم قراره بیاد واین باعث میشد این لحظات خیلی خوش بگذره وطولانی به نظر بیاد در حالی که چند ثانیه بیشتر نبود.ساعت 1 دوباره معاینه شدم 7 سانت وساعت 2 9 سانت.دیگه درد نبود فقط حالت زور زدن داشتم.همون حسی که ادم وقتی مدفوع داره حالت زور میاد وهمه بدنش جز میشه. همون بود ولی شدیدتر.گفتم دسشویی بزرگ دارم ورفتم دستشویی اما زور که اومد زود دویدم بیرون وگفتم این زور زایمانه داره میاد.دکترم هم یه ساعتی بود اومده بود وهمش بالات سرم با ماما حرف میزدن که چقدر تحمل مهسا زیاده وروحیه خوبی داره.هر کدوم یه دستمو گرفته بودن وماما برام دعا میخوند اما من اونقدر خواب الود بودم که انگار خواب میدیدم.بهم گفتن با هر درد زور بده ومن زور میدادم هر چند زور خودش میومد.گفتن پاشو وقتشه بریم اتاق زایمان.تو اون دو سه قدمی هم هنوز باورم نمیشد میگفتم امکان نداره یه بچه از من بیاد بیرون.چطور ممکنه.پا برهنه بردنم اتاق ورفتم بالای تخت گفتن زور بدم از میله بالا تخت گرفتم ویه زور محکم به مقعد میگفتن عالیه خوب داری زور میدی یکی هم رو شکمم فشار میداد.زور دومو از میله کناری گرفتم وخودمو یکم دادم بالا وزور دادم ویه چیزی مثل ماهی سر خورد بیرون وگریه کرد ساعت 2 ونیم/وزنش3670وقدش51. چشامو بستم واااای خدای من یعنی من دخترمو به دنیا اوردم؟؟؟؟گفتم خانم دکتر سالمه گفت اره چشامو باز کردم ودیدمش دختری با موهای زیاد وسیاه .چقدر ناز بود خدای من.اون لحظه چقدر شگفت انگیز بود.لحظه افرینش.چه لحظه ی نابی.بلاخره تونستم به ارزوم برسم واون لحظه رو تجربه کنم.خدای من شکر به عظمتت چه زیبا افریدی انسان رودر حالی که ما قادر به افرینش یه مو هم نیستیم.خدایا به جلالت شکر چه حس زیبایی قرار دادی تو دل مادر ومن مادر شدم...زدم زیر گریه وهمش میپرسیدم اون دختر منه؟بچه منه؟؟؟؟وای چقدر شبیه منه.به دکترم گفتم خانم دکتر چقدر راحت بود زایمان.دوتا هم سرفه جفت هم اومد.خدایا شکرت.دخترمو رو تختش تمیز میکردن وگریه میکرد گذاشتنش تو پارچه سبز وگذاشتن رو سینه ام دیگه گریه نکرد.ایییی جان خدایا چه زیبا افریدی.چه زیبا بخشیدی تکه ای از وجودت را به منه بی لیاقت.بدنم تو یه لحظه خیلی سبک شد ولی گلوم خشک بود وهمش اب میخواستم.بهم اب میوه دادن ودخترمو هم بردن تا لباساشو بپوشونن وشروع کر دکتر به بخیه زدن جراحی زیباییز هم کرد بدون اینکه من خواسته باشم..هیچی حس نمیکردم فقط دو سه تا بخیه اخری درد داشت اونم قابل تحمل.ماما ازم پرسید چی باعث شده بود استرس نداشته باشی گفتم خاطره زایمان زیاد خونده بودم ودر نتیجه هر لحظه زایمان میدونستم قراره چی بشه ودر نتیجه استرس نداشتم که قراره چی بشه.بعد بخیه ها چند دقیقه ای گذاشتن استراحت کنم.زود به حسین زنگ زدم همنجا تو اتاق زایمان وبهش گفتم به دنیا اومد حسین گریه کرد فدای بغضش بشم که بلاخره شکست..گذاشتنم رو ویلچر ووسایلمو دادن بغلم.من باز میخندیدم .بیسکوییت میخوردم.اخه خیلی گشنم شده بود.دکتر تو سالن دید وگفت دختر بزار چند دقیقه بگذره بعد بخور وبخند.باورم نمیشد من زایمان کرده بودم ودیگه اون شکم گنده رو نداشتم.مامان تو اتاق بود.بیچاره از استرس پری شده بود.انگار اون میخواست زایمان کنه.وقت ملاقات داشت میشد.زودی ارایش کردم وشالمو بستم.همه یکی یکی اومدن.دخترمم اوردن گذاشتن رو تختش.فقط میخواستم نگاش کنم.هر کس میومد میگفت شبیه مهساست.حسین هماخر سر اومد اخه رفته بود لباساشو عوض کنه.برام دوتا گل رز ویه دوربین خریده بود.چشاش داشت میخندید وحس میکردم دیدش به من یه جور دیگه شده.چشاش بهم میگفت افرین به شجاعت عشقم.واعتمادی که بهم داشت وحس میکردم زیاد شده تو چشاش خونده میشد.اخر سرها تو دلم میگفتن خدایا برن من بخوابم یکم.بلاخره رفتن اما من خوابم نگرفت.اوردن شیر بدم به تبسم.اون سینه رو گرفت وشروع کرد به خوردن ومن به گریه کردن.خدای من چی افریدی تو.خدایا چی ها بهش یاد دادی.خدایا شکرت هزار مرتبه شکرت.حس عجیبی بود.همش تو انتظار اون لحظه بودم که تجربش کنم وچه لحظه ی زیبایی بود کاش هیچوقت تموم نمیشدوتو اون لحظه میموندیم.تا اون حد لذت بخش بود.روز اول یادشون رفته بود بهم شیاف بدن تا بخیه هام اذیت نکنه شب یه خورده اذیت شدم اما خیلی کم مثل یه سردرد خفیف.فرداش شیافو گرفتم وبهتر شدم بعد بچمو بغل کردم ورفتیم خونه.تو خونه هم خیلی راحت بودم.خیلی راحت وقتی مهمونا میومدن حتی تا جلو در برا پیشوازشون میرفتم.خلاصه که اون روز بهترین خاطره عمر من شد تا حدی که دوست دارم هر روز اون روزو تکرار کنیم.هههههههه......مادر شدن عالیترین نعمت خداست وباید شاکر باشیم که خدا مارو لایقش دونسته.خدایا قدرت بده با شجاعت صداقت محبت وبا ایمان بزرگ کنم بزرگترین نعمتت رو.خدایا توانایی بده تا خوب تربیتش کنم وخدایا حفظش کن از تمام بلاها.واونو صالح به بار بیار تا از راه تو منحرف نشه وهمیشه مثل الان دلش پاک ومعصوم باشه.خدایا به اونایی که نی نی ندارن هم قسمت کن این لحظات نابو وهمه اونایی که باردارن بهشون زایمان راحت وبه همه بچه ها سلامتی عطا کن.امین یا رب العالمین.
آپلود سنتر عکس رایگان
عکس 10 روزگیشه
قبول انواع سفارشات نمدی اینستاگرام namadestantabassom وبلاگnamadstan.blogfa.com

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

این روزای آخر خیلی استرس داشتم ... هر ساعتش چند سال واسم می گذشت .... استرسم به چند دلیل بود . یکی اینکه ماما همراهم که معاینه دومم رو انجام داد گفت اوضاعت واسه زایمان طبیعی کمی سخته. و همون هفته به مسافرت رفت .... دوم اینکه گفت بچه ات خیلی کوچیکه و کم وزنه و سوم اینکه دیگه از وضعیت خودم خسته شده بودم .... و از زایمان به شدت می ترسیدم ... روزای آخر اداره نمی رفتم و همه اش تو خونه پای لپ تاپ ه خوندن خاطرات زایمان دوستان آشنا و نا آشنا می گذروندم ... اون شب که شب آخر بود با همسلی گلم رفتیم ( طبق معمول غروبا ) قدم بزنیم که شب شد و به همسری گفتم بریم شام بخوریم .. جاتون خالی آخرین شام دو نفرمونو بیرون خوردیم و نمی دونستیم فردا پسملی قدم رنجه می کنه...
البته اینم بگم که اون کلینیک که عضو بودم یه ماما همراه دیگه بهم معرفی کرد .... هیچ وقت ماما همراه قبلیمو نمی بخشم ... استرس واقعی رو با حرفاش و رفتن به مسافرتش به من القا کرد .

روز چهارشنبه اعت 9صبح با صدای همسری از خواب بیدار شدم ...داشت تلفنی با خاله اش صحبت می کرد که داشت واسه نهار دعوتمون میکرد و قول نداد چون خونه مادر همسری می خواستیم بریم... خلاصه منم بیدار شدم و صبحونه رو با همسری بر بدن زدیم... بعد ازصبحونه نشستیم داشتیم با هم صحبت میکردیم که من احساس کردم دل پیچه دارم ... معذرت میخوام رفتم دستشویی و فهمیدم فقط احساسسشو دارم ... چند لحظه بعد دیدم داره شدت پیدا می کنه الان ساعت ده و نیم صبحه و من به همسری گفتم فک کنم گل پپسمرمون داره میاد.............خدایا چه احساس خوبیه با تمومودرداش ....بهترین روز زندگیم بود.

طبق اون آموزش هایی که دیده بودم همسری شروع به یادداشت ساعت و طول مدت دردام کرد ... دایم حس دستشویی داشتم ولی خبری نبود .... من فقط دلم درد می کرد ... شک کردم نکنه درد زایمان نباشه چون درد زایمان با دردکمر هم همراهه... ساعت یازده و نیم تلفن زدم به ماما همراه جدیدم (تازه قرار بود 5 شنبه باهم قرار بذاریم با هم آشنا بشم !!!!!!) اونم گفت شاید درد کاذبه چون کمر درد نداری ...فعلا بیمارستان نرو ... اگه ادامه داشت برو .. رفتم توی حمومو و دوش تلفنی رو همسری روی دلل و کمرم میذاشت و ماساژ می داد ... از درد داشتم به خودم می پیچیدم ولی بازم قابل تحمل بود .. عین زمانی که نفخ شدید داری! منم از قبل گفته بودم به مامانم نمی گم موقع زایمانم چون استرس بهش وارد میشه و واسش خوب نیست به همین خاطر همسری به مامانش زنگید و اونم فوری اومد .... البته بگم از قبل یه شربت (گلاب و زعفرون و عرق رازیانه) توی بطری آماده داشتم که موقعی که درد شروع میشه می خوردم تا پیشرفتم سریعتر بشه ... خلاصه تا ساعت 1 خونه بودم و توی اسن مدت ماما دئم باهم در تماس بودیم و گفت برو بیمارستان دیگه ... ما هم روبه بیمارستان راه افتادیم و به خواهرم زنگیدم که همسرش یه تماس با بیمارستان بگیره و بگه ما داریم میام (پارتی نباشه زایمان طبیعی نیاید کرد ) به بیمارستان رسیدم دردام شدید تر و نزدیکتر شد ... وارد بخش زایشگاه شدم نه خداحافظی کردم نه مسری رو دیدم ... وای چقدر هول شده بودم ... هم خوشحال بودم هم نگران ... نمی دونم چم بود... اضطراب و ترس سراسر وجودمو گرفته بود .. یه مامای پیر و بداخلاق با بد خلقی اسممو و شرح حالمو پرسید بعد با دعوا گفت برو بخواب معاینه ات کنم ... نمی دونم چرا دعوا داشت... هنوز واسه خودمم سواله ... بعدش با بد جنسی فراوان معاینه ام کرد و گفت 70 درصد پیش رفت داشتی خیلی خوبه ... من که تازه یکم آی آی می کردم بهم با عصبانیت می گفت لوسبازی در نیار وقتی تصمیم گرفتی طبیعی زایمان کنی ... البته تمام این بد اخلاقیا تا زمانی بود که خواهرم با همسرش اومدن .... دقیقا اخلاقاشون 180 درجه تغییر کرد .... عزیزم و جونم از دهنشون نمی افتاد ... توی همین موقع بود که آقای دکتر ص هم که دکترم بود اومد بالای سرم (اون روز 17 تا سزارین داشت بین عملاش اومد پیش من) دلگرمیام خیلی زیاد شد. ماما همراهمم اومد وخواهرمم پیشم بود ... دیگه آنژوکت رو بهم وصل کردن و چندتا آمپول زدن ... بعدش گفتن راه برو که کیسه آبت پاره شه و من هر چی سعی کردم پاره نشد ... ساعت 2:5 بود که دستی کیسه آبمو پاره کردن .... چه حس بد و چندش آوری بود (ولی درد نداشت)... زور زدنام شروع شد ... ولی هیج فایده ای نداشت .... دردا خیلی شدید شده بودن ... می گرفت تا حدی که نفس کشیدن خیلی سختم بود ولی همون موقع که به اوج می رسد درد آروم می شد .... ساعت 3 بود که دوباره آقای دکتر ص اومدن پیشم و گفتن که بیا بریم سزارین بشی اینقدر درد نکش و من با کمال پر رویی گفتم نه ... من نه کپسول و نه اپیدرال استفاده کردم .... تنها ناراحتیم این بود از همسری خداحافظی نکردم ... چقدر دلم واسش تنگ شده بود .... چقدر دلم می خواست الان پیشم بود ..... ولی بیمارستان اجازه نمی داد .. خلاصه هر چی می گذشت دردام شدید و دادو بیدادم در اومده بود و به گفته همسری می گفت جیغات خیلی دلخراش بود ... تحمل شنیدنشو نداشتم از اون محل دور میشدم ... خلاصه ماما همراهم همش می گفت زور زدنات بدرد نمی خوره باید زور بزنی زور به مقعد تازه تازه فهمیده بودم جا رو زور بزنم ... خلاصه توی اوج زور زدن بودم دیگه نمی دونستم کیم و کجام فقط زور می زدم و داد می کشیدم و از خدا می خواستم هر چی زودتر تمومش کنه .... که گفتن سر بچه معلوم شد سریع ببرینش اتاق زایمان ... من هر چی التماس کردم با ویل چیر ببرینم گفتن نه باید راه بری تا سریعتر بیاد پایین ... فقط یه لحظه در راه بردمنم به اتاق زایمان برگشتم که همسری رو ببینم پنجره رو بسته بودن و من در آخرین لحظه هم نتونستم همسری رو ببینم ..... خلاصه تا رفتم روی تخت و آماده زور زدن مجذد شدم با دمین زور سر گل پسرم بیرون زد و با زور بعدی تنه اش بیرون اومد ساعت رو که نگاه کردم 3:34 بود تو اون لحظه چشمامو بسته بودم و تند تند توی دلم دعا می کردم واسه همه اونایی که التماس دعا ازم داشتن .... می تونم بگم بهترین لحظه عمرم بود .... هیچ دردی نداشتم حتی اون موقع که بدنیا اومد ... دردا تموم شد .. و اینگونه بود آرشای ما ساعت 3:45 روز چهارشنبه با وزن 3100 گرم و قد 51 سانتی متر در بیمارستان بیستون توی بغلم اومد /این منم که دارم پسرمو نوازش می کنم ... روی شکمم بود و داغیه بدنش داغم کرده بود ... فکر می کردم دارم خواب می بینم آخه این لحظه رو توی خواب دیده بودم .... وای خدااااااااااااااااااا این پسه منه کنارمه دارن پاکش می کنن ؟؟؟ عزیزم ... چقدر شبیه باباشه ..... همون موقع که تمیزش کردن روی دست خانم پرستار جیش کرد و آقای دکتر ص چنان ذوقی کرد و گفت این نشونه سلامتیشه ..........و من کلی قربون صدقش می رفتممممممممممممم.... بعد شروع به بخیه من کردن ... آرشا رو برده بودن بیرون و نشون همراهام دادن ... ولی طبق فیلمی که دارم همسری گفته بود تا هدا رو صحیح و سالم نبینم بچه رو نمی بینم ... واقعا هم همینطور شد ... بخیه هامم اصلا درد نداشت جز چند تای آخر .. بعدش منو با ویل چیر آوردن پیش همراهام هر چند اون موقع برعکس قبل گفتم خودم راه میرم می تونم .. قبول نکردن .... وای چه لحظه ایی بود وقتی همسری اومد بغلم کرد بوسیدم ........... تازه اشکممممممممممممم دراومد .... تا اون موقع خودمو نگه داشته بودم .... ولی دیگه نتونستم .... مامانمم خبر کردن اومد و کلی بغض کرده بود که چرا بهش نگفتم .. که بعد پذیرفت ...

کلا خیلی روز خوبی بود ... به دوستان گلم باید بگم زایمان طبیعی اصلا اون قول بی شاخ و دمی که می گن نیست ... خیلی آسونتر از اونه که فکرشو می کنی ... من به همه پیشنهاد میدم تجربه ش کنن خیلی خیلی زیباست ... در اوج دردم که باشی بازم یه حس عالیه که جایگزین نداره ...

خدا همه مادرا و پدرا و نی نی هارو واسه هم نگه داره .................
کاشت ناخن با بهترین مواد آمریکایی . تلفن تماس : 09216817809
خاطرات بارداری و زایمان من

پانزده ماه بود که از اقدام برای بارداری میگذشت ولی از نینی خبری نبود.روزی چند جور دارو میخوردیم ولی فایده نداشت.عید 90 بود که دکترم گفت اگر این ماه باردار نشدی بعد از تعطیلات عید واست آی یو آی انجام میدیم.منم خیلی خوشحال شدم که بلاخره دکتر به آی یو آی رضایت داد و فکر میکردم که حتما حتما نتیجه میگیریم.تعطیلات عید هم گذشت .شوهرم دو تا مسافرت منو برد تا از لحاظ فکری و روحی در آرامش باشم تا بهترین نتیجه رو از آی یو آی بتونیم بگیریم. طبق معمول قاعدگی اتفاق افتاد و فمیدیم خبری از نی نی نیست.رفتیم پیش دکترم.گفت بهت دارو میدم که تخمدانهات آماده بشن واسه ای یو آی و دو بار انجام میدم اگر باز حامله نشدی میفرستم واسه آی وی اف.خلاصه نسخه عریض و طویلش رو پیچید و شوهرم علارغم هزینه بالای تمام دارو ها بهترین و مارک خارجی همه رو گرفت.هر روز دارو ها و آمپول ها رو مصرف میکردم تا روز 15 قاعدگی که قرار بود آی یو آی رو انجام بدن.صبحش با شوهرم رفتیم حلیم خوردیم تا حسابی مثلا خودمونو تقویت کرده باشیم.رفتیم ازمایشگاه آزادی و نمونه رو تحویل دادیم.بعد از یک ساعت انتظار بلاخره جواب آزمایش و نمونه شسته شده رو بهمون تحویل دادن و ما به سرعت نور خودمونو به مطب دکترم رسوندیم تا اسپرم ها از بین نرن.منشیش ظرف رو از دستم گرفت و گفت برو بخواب.گفتم تو رو خدا مواظب بچه هامون باشید.دکتره و منشیش غش کرده بودن از خنده.خوابیدم رو تخت معاینه.دکترم و منشیش هر دو خیلی دستپاچه بودن. دکتر سعی میکرد دهانه رحمم رو باز کنه ولی نمیتونست.میگفت دهانه رحمت خیلی تنگه باز کردنش خیلی سخته مجبورم با یه دستگاهی بازش کنم که دردناکه ولی چاره ایی نیست.گفتم اشکالی نداره فقط زود باش تا اسپرم ها از بین نرفتن.خلاصه یه دستگاه دیگه آورد و خیلی به سختی و با درد فراوون تونست دهانه رحمم رو باز کنه.دردش اینقدر زیاد بود که از دو طرف لبه های تخت رو فشار میدادم که جاش رو انگشتام مونده بود.ولی کوچکترین صدایی ازم بیرون نمیومد.میپرسید درد نداری میگفتم چرا.میگفت پس چرا هیچی نمیگی؟ گفتم به عشق بچه ام تحمل میکنم.به زحمت مایع اسپرم رو به داخل رحمم تزریق کرد و گفت تا 2 ساعت باید همین جا بخوابی.چه دو ساعت زجر آوری بود ! ولی هر انتظاری ولو طولانی بالاخره تمام میشود. زنگ زدم شوهرم اومد دنبالم.به سختی راه میرفتم.تا یکی دو روز مواظب بودم.باید 14 روز میگذشت تا نتیجه معلوم بشه.12 اردیبهشت تاریخی که هیچ وقت فراموشم نمیشه.شوهرم از صبح خونه بود .رفتیم آزمایشگاه برای تست بتا .یک ساعت طول کشید تا جواب رو گرفتیم.قلبمون داشت از دهنمون میومد بیرون.برگه رو گرفتم و اومدیم توی پله ها. با ترس و لرز بازش کردم. با دیدن جواب منفی ولو شدم روی پله ها.شوهرم نشست پیشم بر گه رو از دستم گرفت و خوند. غم و نا امیدی از چهره اش میبارید.به زور بلند شدیم رفتیم پیش دکترم .دلم میخواست خفه اش میکردم.گفت شاید زود آزمایش دادی؟ گفتیم 2 هفته گذشته .گفت حالا چند روز دیگه هم صبر کنید و بعد دوباره آزمایش بده.ولی این دلداری الکیش منو آروم نکرد گفتم میدونم حامله نیستم.با چشم اشکی و اعصاب خراب از مطبش اومدیم بیرون.شوهرم به خاطر اینکه حال و هوامو عوض کنه گفت بریم سمت فشم ناهارو اونجا بخوریم.برگشتنه متوجهه لک شدم . بلافاصله زنگ زدم به دکتره و گفتم لک دیدم چکار کنم؟ گفت احتمالاحامله نیستی و پریود میشی.این ماه رو به تخمدان هات استراحت بده و ماهه دیگه دوباره آی یو آی میکنم!فرداش پریود شدم.حال و روزمون وصف کردنی نیست.تمام دارو های خودم و شوهرم رو ریختم دور.دیگه هیچی بغیر از فولیک اسید مصرف نمیکردم.اون ماه دیگه اصلا اصلا به باردار شدن فکر نمیکردم.تعطیلات 14 و 15 خرداد رو رفتیم شمال و خیلی خوش گذروندم و به هیچی فکر نکردم.در طول اون ماه زیاد با هم رابطه هم نداشتیم.خیلی کم. تو کل سفر همش منتظر پریودم بودم که نمیومد !10 روز گذشت و خبری از پریودم نبود و مرتب درد بدی تو لگن و کمرم احساس میکردم.24 خرداد به اصرار دوستم بیبی چک گرفتم و صبح زود امتحانش کردم.به 2 ثانیه نرسید که خط دوم کاملا پررنگ ظاهر شد‍!فکر میکردم خواب میبینم.15 ماه بود که منتظر خط دوم بودم و حالا میدیدمش!بلافاصله به شوهرم زنگ زدم و گفتم که نینی اومدهههههههه ! گفت به به ! مبارکههههههههههه!بدو برو آزمایشگاه.منم بدو رفتم و تست بتا دادم.تا عصر باید برای جوابش معطل میشدم.شوهرم گفت خودش عصر میره جواب رو میگیره.تا عصر مثل مرغ سرکنده تو خونه میچرخیدم و مثل دیوونه ها مرتب بی بی چک مثبت شده رو تو نور نگاه میکردم عصر شد و شوهرم با یه جعبه شیرینی برگشت...............

و روزای شیرین بارداری من شروع شد.بیشتر تو استراحت بودم و خیلی مراقبت میکردم مخصوصا تو سه ماهه اول.تو هفته 13 پیش مثلا بهترین سونو گرافی تهران دکتر شاکری سونوی سلامت جنین دادم و تشخیص جنسیت گه گفتن دختر هستش.ما هم شروع کردیم به خریدن سیسمونی دخترونه.تو 18 هفته با دکترم (فرزانه احمدیان پور)در مورد نحوه و هزینه زایمانم صحبت کردم که متوجه شدم که ایشون اصلا هیچ اعتقادی به زایمان طبیعی نداره و فقط عمل سزارین انجام میده.با ناراحتی از مطبش اومدم بیرون . شوهرم تو ماشین منتظرم بود.گفت چی شد؟ گفتم اصلا واسه زایمان طبیعی منیاد میگه فقط سزارین ! اون هم اخماش رفت تو هم .. خلاصه دکترم رو عوض کردم رفتم پیش یکی که میگفتن طبیعی انجام میده.(سکینه موید محسنی )یک بار پیشش ویزیت شدم و گفت که فقط بیمارستان خاتم الانبیا میره واسه زایمان.خلاصه با اون هم به توافق نرسیدم.ماهه بعد رفتم پیش یکی دیگه که تعریف کار زایمان طبیعیشو میکردن(مژگان حجتی)باهاش صحبت کردم و گفت فقط بیمارستان های تمام خصوصی کار میکنه.من مدنظرم بیمارستان مصطفی خمینی بود که هیچ دکتر رو پیدا نمیکردم واسه طبیعی بیاد اونجا.ماهه بعد رفتم بیمارستان اقبال پیش هلن احمدیان که اصلا ازش خوشم نیومد.ماهه بعدش تو همون بیمارستان اقبال پیش آزیتا فرساد ویزیت شدم که خداییش خیلی دکتر خوبی بود.بعد از دو جلسه گفت خوب تاریخ سزارینت رو میزنم 20 بهمن ! دود از سرم بلند شد.خدایااااااا من فقط به خاطر زایمان طبیعی تا حالا 1000 تا دکتر عوض کردم....... گفتم من حتما طبیعی زایمان میکنم.گفن ریسک زایمان طبیعی واست بالاست.چون یک بچه از دست دادی حالا دوباره میخوای با زایمان طبیعی جون این یکی رو هم به خطر بندازی؟؟؟(من یه زایمان طبیعی 28 هفته داشتم که دخترم فوت کرد)پرسیدم بلاخره شما برای زایمان طبیعی بالا سر من میاید یا نه؟ گفت به شرطی که نصفه شب نباشه تازه قول هم نمیدم.! مثل خرس تیر خورده از بیمارستان زدم بیرون .شوهرم پرسید باز چت شد؟؟ گفتم مطمئنم که بالا سرم نمیاد. اون شب خیلی کفری بودم از دست دکترای این مملکت که سزارین رو رواج دادن و به خاطر تنبلی خودشون حاضر نیستن که نصفه شب بالا سر زائو حاضر بشن.تو نی نی سایت مطالب مربوط به مامای خصوصی رو میخوندم که تصمیم گرفتم که به جای اینکه با دکتر ها و ماما های شیفت بیمارستان زایمان کنم حداقل یه مامای خصوصی بگیرم که از اول تا اخر زایمان پیشم باشه.(این یکی از بهترین تصمیم های عمرم بود)یه کاربری به نام مامان نخودی ادرس و شماره یه مامای خصوصی رو نوشته بود به نام خانم صدیقه نوابی.تماس گرفتم.منشیش خیلی خوشحال شد وقتی گفتم میخوام خانم نوابی بیان واسه زایمان.وقت گرفتیم و رفتیم پیشش.با اینکه مطبش خیلیییی به خونمون دور بود.(راستی یادم رفت که بگم که تو 24 هفتگی متوجه شدیم که نی نی شوومبول طلا تشریف دارن و تشخیص شاکری اشتباه بوده )خلاصه تو هفته 37 پیش خانم نوابی ویزیت شدم.پرسیذ میخوای زایمان طبیعی بکنی؟گفتم بله.پرسید طاقتشو داری؟ گفتم بله.چون یه زایمان 28 هفته داشتم.گفت اون فرق میکنه چون بچه خیلی کوچیکتر بوده و با این یکی قابل مقایسه نیست.گفتم هر چی باشه من حتما حتما میخوام زایمانم طبیعی باشه.گفت اگر بتونی طبییعی بزایی که خیلی عالیه! منم میام بالا سرت.بعد گفت برو بخواب واسه معاینه لگن.(همیشه از این قسمت میترسیدم)با ترس و لرز خوابیدم.اصلاااااا درد نداشت.با یه انگشتش داخل رو نگاه کرد و با یه دستش لگنم رو فشار داد .همین.گفت سر بچه پایین اومده و نهایت تا 2 هفته دیگه میزایی و خیلی بعیده که تا 40 هفته کامل بمونه.خلاصه خیلی خوشحال از پیدا کردن یک مامای خوب اومدیم خونه................

از همون شب دردام شروع شد.تازه اول هفته 37 بودم و واسه درد زود بود.مطمئن بودم که به خاطر معاینه لگن دردام شروع شده.خلاصه این وضیت یک هفته طول کشید.مرتب انقباض داشتم و پیاده روی میکردم و قر میدادم !!! 11 بهمن بود که شبش با مامانم و شوهرم رفتیم بیرون خرید و حدود 3 ساعت راه رفتم.اومدیم خونه کمرم داشت میشکست از درد..زیر دلم هم هر 20 دقیقه یک بار انقباض داشتم.موقع شام حالت تهوع داشتم.مامانم گفت تو امشب میزایی نمیخواد غذا بخوری که حالت بد میشه.شوهرم گفت به خانم نوابی زنگ بزن ببین چی میگه.زنگ زدم به موبایلش.گفت هفته چندی؟گفتم
سی و هشت.گفت حالا زوده واسه درد.یه قرص هیوسین بخور اگه خوب شدی که درد زایمان نیست.اگر خوب نشدی برو بیمارستان منم میام.منم یه دونه هیوسین خوردم.یک ساعتی گذشت ولی انقباضات ادامه داشت.مامانم گفت بریم بیمارستان اونجا معاینه بشو اگه وقت زایمانت باشه بستری میشی دیگه.من خودمم میدونستم که اون یک هفته درد حداقل دهانه رحمم رو 3 سانت باز کرده.(مثلا با تجربه ام !!!)ساعت 11 شب بود که وسایل نینی ساکش و کریر و برداشتیم و رفتیم سمت بیمارستانی که خانم نوابی معرفی کرده بود واسه زایمان طبیعی.بیمارستان دکتر سپیر. بیمارستانی که برای اقلیت یهودی ها بود.از در اورژانس رفتیم تو و وارد بخش زنان و زایمان شدیم.2 نفر بیرون در منتظر بودن.در زدیم یه خانومی درو باز کرد و گفت فقط زائو بیاد تو.رفتم تو.گفت بخواب معاینه بشی.از سر زایمان قبلی میدونستم که معاینه داخلی چقدر درد داره.به همین خاطر خودم رو آماده کرده بودم واسه تحمل درد های خیلی بیشتر.معاینه شدم گفت 3/4 سانت بازه.لباست رو بپوش. پوشیدم و رفتم دم در به مامانم و شوهرم گفتم میگه 4 سانت بازه.زنگ بزنید که خانم نوابی بیاد.پرستاره اونجا گفت که شماره دکترت رو بده ما خودمون بهش زنگ میزنیم که بیاد.گفتم نمیشه برم خونه تا صبح دووم میارم.صبح برگردم؟گفتن نه بری خونه کیسه آبت پاره میشه و دو ساعت دیگه دوباره برمیگردی.اون موقع ساعت دوازده شب بود.بهم گان و کلاه دادن که بپوشم و لباس هامو تحویل دادم به مامانم اینا.مامانم و شوهرم به زور اجازه گرفتن که بیان تو با هام خداحافظی کنن.ولم میکردن زار میزدم ولی مراعات کردم به خاطر مامانم.شوهرم با گان و کلاه ازم عکس گرفته که خیلی خنده دار شده.رفتم رو تخت دراز کشیدم.یه دختر جیگیل با موهای باز و فرفری اومد به دستم آنژوکت زد.یک ساعت بعد همون مامای بیمارستان دوباره اومد معاینه ام کرد همون 4 سانت بودم.پرسیدم چرا دکتر خودم نمیاد؟گفت دکترت گفته تا صبح نگهش دارید منم صبح میام.خیلی پکر شدم گفتم پس من واسه چی مامای خصوصی گرفتم؟برای اینکه از اول تا آخر بالا سرم باشه دیگه.!! بلند شدم رفتم دم در به شوهرم گفتم به خانم نوابی زنگ زدن گفته تا صبح نمیاد منم باید تا صبح اینجا تنها باشم.گفتم من اینجا نمیمونم.رضایت بده بریم خونه.پرستاره شنید اومد گفت بذار دوباره به دکترت زنگ میزنم ببینم چی میگه.پرسید چند دقیقه یک بار انقباض داری؟ گفتم هر 5 دقیقه.گفتن برو بخواب سر جات اینقدر هم نیا پایین! رفتم سر جام دراز کشیدم.انقباضاتم منظم بود.هر 5 دقیقه یکبار دردی میومد و میرفت و من تحمل میکردم و صدام درنمییومد.با هر صدای دری فکر میکردم خانم نوابی اومده .مینشستم رو تختم و منتظر میشدم بعد میدیدم که نه کس دیگه ایی بوده.حدود ساعت 2 شب بود که نظافتچیه اومد گفت که بیا دکترت اومده ! انگاره دنیا رو بهم دادن.دیدم خانم نوابی با همون ماماهه که معاینه ام میکرد صحبت میکنه و میپرسه که چند سانت باز شده؟؟ .اونم بهش گفت تا حالا 4 سانت.خانم نوابی اومد تو اتاق و گفت چطوری مونا؟گفتم ببخشیدا تو رو خدا نصفه شبی زا به راه شدید.گفت این چه حرفیه؟خوب میخوای زایمان کنی دیگه!.اون موقع ساعت 2 بود که گفت بذار خودم یه بار معاینه ات کنم..خیلیییی درد داشت این دفعه.چون انگشتاش رو کاملا میچرخوند تا کمک کنه به باز شدن دهانه رحم.گفت 6 سانت شدی ! آفرین! پیشرفتت خیلی خوبه.یه امپولی هم تو آنژوکت دستم زد و یه عضلانی هم بهم زد.گفت کمک میکنه به فول شدنت.و رفت خودش تو سالن نشست و خودش رو با مجلات سرگرم کرد!!(من فکر میکردم مامای خصوصی از بالای سر آدم تکون نمیخوره!).یک ساعت دیگه هم گذشت دوباره اومد واسه معاینه گفت شدی 7 سانت.دوباره 2 تا آمپول فشار دیگه بهم زد و گفت تا یک ساعت دیگه کیسه آبت رو پاره میکنم.قبلش دیگه تمام پرسنل بخش اومده بودن تو اتاق پیش من خوابیده بودن.هر کدوم روی یک تخت بودن.منم مرتب از جام بلند میشدم مرفتم دستشویی و میومدم و هر بار که میخواستم که دوباره برم رو تختم کلی سرو صدا تولید میکردم که همه پرسنل باند میشدن بهم چشم غره میرفتن و دوباره میخوابیدن.اون دختر جیگولیه هم که بهم آنژوکت زد بغل دسته من خوابیده بود و مرتی اسم ام اس بازی میکرد و میخندید.اون لحظه خیلی دلم میخواست جای اون بودم.چه با آرامش خوابیده بود.ولی من عین مار به خودم میپیچیدم.خانم نوابی اومد بالای سرم .با همدیگه پچ پچ میکردیم که مبادا کسی بیدار شه.مرتب میگفت مونا سعی کن بخوابی.خوابیدن خیلی به فول شدنت کمک میکنه.خیلی از خانوم ها هستن که وقتی چند دقیقه خوابشون میبره بعد میبینن که فول شدن.ولی من نمیتونستم! میپرسید مگه درد داری که نمیتونی بخوابی؟؟!!!(خدایا این چه سوالیه؟! مگه میشه کسی که د اره میزاد درد نداشته باشه؟!!)گفتم آخه خوابم نمیبره.میرفت و میومد و پچ پچ میکردیم.بهم میگفت مونا اینجا خوبیش اینه که خودت هستی و خودت ! هیچ کس به غیر از تو تو بخش نیست.چون اکثرا سزارین میکنن بخش زایمان معمولا خلوته.(از این مورد خیلی خوشحال بودم)تقریبا یک ساعت دیگه هم گذشته بود.اومد بالا سرم گفت باید کیسه آبت رو پاره کنم.این سری دردش واقعا خیلی زیاد بود.چون از وسیله ایی واسه پاره کردن کیسه آب استفاده نکرد و سعی میکرد با انگشتاش کیسه رو پاره کنه.یه دستشو گذاشته بود روی شکمم و فشار میداد و اون یک دستشو تا عمق وجودم فرو برده بود و میچرخوند. یکدفعه آب خیلیییییی گرمی از بغل رونم ریخت پایین.خیلی با حال بود..گفتم چه آب گرمی داره نینی ! واسه خودش کیف میکرده! یک مشت ‍پر از اب رو برد توی سالن که روشن بود توی نور به آب نگاه کرد.میخواست ببینه که آب تمیز هست یا نه.(اتاقی که من خوابیده بودم تاریک بود چون پرسنل بغل من خواب ناز تشریف داشتن)اومد تو اتاق و گفت کاملا تمیزه.گفتم پی پی نکرده تو آبش؟گفت نه خیالت راحت کاملا تمیزه.و دوباره تو آمپول بهم زد.یکی تو آنژوکتم.یکی هم عضلانی.پرسیدم این چی بود؟گفت پرومتازین.(آمپول فشار)کمکت میکنه که دهانه رحمت کامل باز شه.چند دقیقه دراز کشیدم.فاصله انقباضاتم خیلی کم شده بود.نهایت 1 دقیقه به 1 دقیقه درد شدیدی میومد و میرفت.ولی من منتظر درد های بیشتری بودم.از سر زایمان قبلی میدونستم که وقتی کیسه آب پاره بشه درد ها خیلیییییییی بیشتر میشه.هر انقباضم حدود چهل و پنچ ثانیه طول میکشید.میپرسیدم که همین انقباض ها کافیه؟خانم نوابی میگفت که نه موقعی وقت زایمان میشه که هر انقباضت حدود 2 دقیقه طول بکشه.شاخ درآوردم! خدایااا مگه میشه 2 دقیقه درد بی وقفه رو تحمل کرد؟...چند دقیقه گذشت به ذهنم رسید که ای وای پس چرا اینا منو تنقیه .. نکردن؟ رفته بود رو مبل های تو سالن نشسته بود.صداش کردم . اومد.پرسیدم اینجا تنقیه نمیکنن؟گفت نه متاسفانه این بیمارستان این کارو انجام نمیده.خیل هم بده.پرسید کی دستشویی رفتی.گفتم بعد از ظهر رفتم.گفت الانم میتونی بری.همش سعی کن مثانه ات رو خالی نگه داری تا سر بچه راحت تر بیاد پایین.کمکم کرد اومدم پایین و رفتم دشتشویی.خبری نبود ولی سعی میکردم چیزی تو مثانه ام نمونه.راه که میرفتم همین طور آب و خون ازم میریخت بیرون.به شدت گرسنه بودم.گفتم چیزی میتونم بخورم؟گفت نه اصلا ! گفتم آبمیوه چی؟ گفت مگه همراهت هست؟ گفتم نه اینجا ندارن.؟گفت نه ! گفتم لااقل به شوهرم بگید بره یه چیزی بخره از بوفه بیمارستان من دارم غش میکنم از گرسنگی.میترسم قند خون بچه پایین بیوفته.رفت از پنجره داخل اتاق نگاه کرد و گفت بوفه تعطیله.شوهرت حالا نصفه شبی آب میوه از کجا بیاره؟
گفتم آب چی؟میتونم بخورم؟ اجازشو داد.رفتم سر شیر آبی که تو اتاقم بود و کلی آب گرم و بدمزه رو با ولع خوردم از گرسنگی.گفتم من شنیدم راه رفتن به زایمان کمک میکنه.گفت خوب اگه دوست داری تو همین سالن راه برو.کمکم کرد و بند پشت گانم رو واسم بست و من شروع کردم به پیاده روی تو همون چند متر جا.میرفتم تو اتاق اصلی زایمان و میومدم بیرون.و هر بار که میرفتم اون تو با دقت به صندلیشو در و دیوار نگاه میکردم.میدونستم که تا چند ساعت دیگه باید برم روی این تخت و زور بزنم. کلی پیاده روی کردم و هر با که انقباض ها میومد چنگ میزدم به در و دیوار و یه جا خشکم میزد.چشم از ساعت بر نمیداشتم.هر دقیقه اش مثل یک سال میگذشت.گفت برو روتختت بخواب بیام معاینه ات کنم و به قلب بچه گوش کنم.حدود ساعت 2/5 بود.صدای قلب بچه که خیلی خوب بود.معاینه داخلی هم کرد که دیگه درد به اوجش رسیده بود.دیگه از جام بلند نشدم.یه وری خوابیده بودم و پاهامو به تخت فشار میدادم و با دستام میله بالای تخت رو محکم فشار میدادم.سعی میکردم جیغ نزنم و انرژییمو حفظ کنم.چند ثانیه اروم بود و یهو درد شروع میشد .نیم خیز میشدم و وبا مشت به سر و پیشونیم میکوبیدم.تمومی نداشت.شدت انقباض ها و مدت زمانشون در عرض چند دقیقه 10 برابر شده بود.وقتی درد برای چند ثانیه میرفت ولو میشدم رو تختم و کسب انرژی میکردم واسه درد بعدی که میاد.هر بار که درد شورع میشد از بینی نفس میکشیدم و از دهن بازدم میکردم. و سعی میکردم که ذهنم رو منحرف کنم به لحظه ایی که نینی میاد بیرون.خانم نوابی رو میدیدم که با شروع هر درد من به ساعتش زل میزد.من نمتونستم که مدت زمان درد هارو اندازه بگیرم.چون آدم تو اون لحظه فقط دلش میخواد بمیره و این درد تموم بشه و نمیتونه حواسش به ساعت هم باشه.نمیدونم اون وضعیت وحشتناک چقدر طول کشید تا خانم نوابی با هیجان اومد و گفت هر انقباضت حدود 1 دقیقه و 45 ثانیه طول میکشه ! خیلی عالیه! خدایاااااااا باورم نمیشد ! یعنی من انقباضی به این طولانیی رو تحمل میکردم و صدام درنمیومد؟؟؟ با گفتن این حرفش خیلی انرژی گرفتم و پیش خودم فکر کردم که اگه بدتر از این هم باشه بازم میتونم تحمل کنم.خانم نوابی میرفت و میومد و صدای قلب بچه رو گوش میکرد و من تو اون وضعیت وحشتناک دست و پا میزدم.آدم نمیدونه که وقتی درد شروع میشه سرش و به در بکوبه یا دیوار.ساعت 4 بود که دوباره معاینه داخلی شدم.فول بودم.خدا رو شکر.گفت باید بریم رو تخت زایمان و اونجا به مقعدت باید فشار وارد کنی.گفتم خودم میدونم! رفتیم تو اتاق زایمان و به سختی با اون شکم گنده رفتم رو تخت.یهو دیدم که تمام کسانی که بغلم خوابیده بودن تو اتاق ظاهر شدن.هر کدومشون یه کاری میکردن.یکی روم دستمال های بزرگ سبز رنگ مینداخت.یکی بین پاهامو شیلنگ بتادین گرفته بود! خانم نوابی هم داشت دستکش هاشو میپوشید و پیشبندشو میبست.به دستم سرم زدن و آمپول فشارو ریختن توش. همه زل زده بودن به اون قسمت و منتظر خروج بچه بودن.یهو مامای بیمارستان به خانم نوابی گفت این که هنوز وقتش نشده زود آوردیش رو تخت.خانم نوابی هم گفت آخه چون بچه دومشه گفتم نکنه یه وقت همون جا تو اتاقه درد بچش بیاد بیرون.ماماهه هم گفت نه بابا ! حالا خیلی کار داره.انگار یه طشت آب یخ ریختن روم.خیلی ناامید شدم.فکر کردم دوباره برم میگردونن تو اتاق درد.ولی همون لحظه دوباره انقباضاتم شروع شد.تحمل درد تو وضعیت تخت زایمان خیلی خیلی سخته.منی که تا فول شدنم صدام درنیومده بود ولی حالا پاهامو میکوبیدم و هر چی دستمال روم انداخته بودن و ریختم رو زمین و جیغ هایی میکشیدم که گوش خودم داشت کر میشد! همگی شروع کردن به غر غر کردن که بسه بسه چه خبرته؟ واسه چی جیغ میکشی؟ به جای جیغ زدن فقط زور بزن.اولش که میخواستم زور بزنم خیلی سخت و غیر عادی بود واسم.یهو یادم افتاد که اینا منو تنقیه نکردن! اه ! وقتی درد شروع میشد کمرمو بلند میکردم میکوبیدم به تخت و به خودم میپیچیدم و خیلی واسم سخت بود که فشار وارد کنم و برعکس خودمو جمع میکردم بیشتر.خانم نوابی توپید بهم که چته مونا؟چرا اینجوری میکنی؟ مگه نمیگم به پایین فشار وارد کن ! منم جیغ میکشیدم و میگفتم که دیگه نمیتونم تحمل کنم...گفت ای بابا ! آبرومونو بردی تو ... احساس میکردم بچه جای بدی گیر کرده.یهو انگار یه جون تازه گرفتم.به خودم گفتم الان وقته لوس بازی نیست اگه زور بزنی زودتر میتونی پسرتو ببینی.و قسمت سخت ماجرا شروع شد.حدودا 3/4 ثانیه آروم بودم و دوباره انقباض شروع شد و انگار برق میگرفتتم و داد میزدم که وای شروع شدددددددد داره میگیرهههههههههههه
و هم زمان تا جایی که تو وجودم جون داشتم به پایین فشار وارد میکردم.احساسش جوریه که انگار بخوای یه توپ فوتبال رو دفع کنی.آدم تو اون لحظه احساس میکنه که روده هاش در حال انفجاره چون سر جنین دقیقا روی روده بزرگ فشاروارد میکنه. هر انقباض که تموم میشد فقط میپرسیدم که چقدر دیگه مونده؟؟ خانم نوابی هم میگفت فقط 5 دقیقه.هر بار همینو میگفت. نمیدونم چرا این 5 دقیقه تموم نمیشد؟!! این انقباض ها و زور زدن ها نمیدونم چقدر طول کشید چون به ساعت نمیتونستم نگاه کنم.چون هر بار سرمو تکیه میدادم و چشمامو محکم میبستم و دندون هامو اینقدر رو هم فشار میدادم که فکم میخواست بشکنه. مامای بیمارستان یه بار گفت حالا قیافتو چرا این شکلی میکنی؟ دلم خواست بزنم تو دهنش ! دلم میخواست بگم توقع داری تو این موقیعت لبخند ژکوند واست بزنم؟!!!!! انقباض ها همچنان ادامه داشت و من زور میزدم و جیغ های خفن ! هم زمان با هم! تو اون لحظه دست خود آدم نیست که جیغ نزنه یا بزنه! کاملا غیر ارادیه! خانم نوابی با شروع هر انقباض من با دستاش لبه های واژنم رو میگرفت و به سمت پایین فشار میداد که راهو واسه خروج سر بچه باز تر کنه.انگار از جیغ و داد من عصبی و ناراحت شده بود چون با ناراحتی گفتش که همه بدبختی ها واسه زناست ! مردا فقط میکنن و میخوابن ! اونوقت دردش ماله زنه بدبخته‍ باور کن که الانم گرفته تو خونش خوابیده

خدایا از حرفش خیلیییی خندم گرفت ولی من میدونستم که شوهرم پشت در وایستاده و حتما بیداره تا اومدم از شوهرم دفاع کنم و بگم که نه مطمئن باشید که نه شوهرم پشته دره که دوباره درد بعدی اومد و من خفه شدم و به زور زدن و جیغ زدنم ادامه دادم.به همراه درد سوزش شدیدی هم تو قسمت واژن احساس میکردم.یهو دیدم که خانم نوابی و اون یکی ماماهه با هم دیگه هی نچ نچ میکردن و به علامت تاسف سر تکون میدن.فهمیدم که اتفاق بدی واسم افتاد.احساس میکردم که دراثر فشار های من پرینه و مجرای ادرارم آسیب دید.
خلاصه 45 دقیقه متوالی زور زدم اصلا نفهمیدم که کی بهم آمپول لیدوکایین رو تزریق کرد و کی قیچی کرد.هیچی دردی حس نمیشه تو اون لحظه.تو آخرین فشارم حس میکردم که ماما دستاشو داره تا اونجایی که میتونه تو بدنم میبره و یه کارایی میکنه.منم سرم عقب بود و چشمام بسته.یهو سنگینی یه چیزی رو رو قفسه سینم احساس کردم.به سرعت چشمامو باز کردم و دیدم که یه نینی تپل و قرمز رو گذاشتن روم.احساسم تو اون لحظه قابل تو صیف نیست اصلا.شروع کردم به قربون صدقه رفتنش.دست چپم رو گذاشتم رو سینشو گفتم جانم مامان ...جانم مامان

یهو ماماهه داد زد خانوم دستتو از رو قفسه سینه بچه بردار بزار نفس بکشه ! به سرعت دستمو کشیدم.همون دختر جیگوله داشت با لوله ساکشن داخل بینی پسرمو تمیز میکرد.همه اینا چند ثانیه بیشتر طول نکشید.از رو شکمم بلندش کردن و گذاشتن روتخت کناری من.بند نافشو قیچی کردن .پرسیدم چرا گریه نمیکنه؟گفتن نترس میکنه.خانم نوابی زد کف پاشو اینم شروع کرد به گریه کردن اونم چه گریهه ایییییییییییی.دلم میخواست زار بزنم.... بهترین احساس دنیا لذت شنیدن گریه پاره تنته تو لحظه تولد .همون دختره بلندش کرد و گذاشتش تو یه تخت کوچولو و کف پاشو یه انگشت دستشو زد تو استامپ و زد رو یه کاغذ.اثر انگشت منم همین طور زد کنار اثر انگشت بچه.اسم پدرمو ازم پرسید روی دستبندش نوشت و بست دور دستش.ساعت تولدشم اعلام کرد.4/55 دقیقه صبح. خانم نوابی گفت مونا سرفه بزن تا جفتت بیاد بیرون.اومد سرفه کنم ولی مگه میتونستم؟! انگار سخت ترین کار دنیا بود.موقع سرفه چنان دردی به واژن قیچی شده میاد که دست کمی از درد خود زایمان ندارهه.یه آمپول پیتوسین تو سرمم ریخت تا جفت کنده بشه از دیواره رحم.بچه همچنان داشت گریه میکرد.گفتم چرا اینقدر گریه میکنه؟ خانم نوابی گفت بدبخت چکار کنه از دست تو؟گریه نمیکنه میگی چرا نمیکنه؟ گریه میکنه میگی چرا میکنه؟! خلاصه جفتم بلاخره کنده شد و آوردش بیرون .چقدر بزرگ و خونی بود.مرتب با دستمال خونریزی مو کنترل میکرد و سعی میکرد که بی حسی بزنه و شروع کنه به بخیه زدن.بچه رو بردن از اتاق بیرون.با وحشت پرسیدم کجا میبرنش؟ ترسیدم طوریش شده باشه.گفت دارن میبرن اتاق نوزادان.تا بشورنشو خشکش کنن.
بخیه زدنم حدود یک ساعت طول کشید.تعداد بخیه ها خیلی زیاد بود.چندین بار نخشو عوض کرد و دوباره بی حسم کرد.جوری که متوجه شدم انگار کنار مجرای ادرارم هم یه کم شکاف برداشته بود که گفت اگه بخیه نکنم زیرش آب جمع میشه و عفونت میکنی.ولی اونجارو بیحس نکرد چون چسبیده به مجرای ادرار بود نمیشد بی حس کرد.جیغ و دادم درومده بود.حساس ترین بخش بدنم رو داشت بدون بی حسی میدوخت.واقعا تحمل بخیه هام دست کمی از تحمل درد خود زایمان نبود.خلاصه بعد از یک ساعت کارش تموم شد.حدود 6 صبح شده بود که یه تخت دیگه آوردن و گفتن خودتو بلند کن و بذار روی این یکی تخت.وای ولی مگه میشد؟ حس میکردم که استخون لگنم و قسمت واژنم از درد داره میترکه.با هزار بدبختی خودمو کشوندم رو اون تخت و آوردنم توی یه راهروی دیگه پشت در نگهم داشتن.خانم نوابی داشت واسم نسخه مینوشت.خیلی کارش طول کشید.خیلی پشت در معطل شدم.دستامو گذاشته بودم زیرم و لگنم رو تو هوا نگه داشته بودم چون از درد نمیتونستم بذارم رو تخت.بلاخره کار نسخش تموم شد و یکی اومد تختم رو هل داد به سمته بیرون.تا از اتاق اومدیم بیرون شوهرم ومامانم دویدن بالای سرم .اول شوهرم بوسم کرد بعد مامانم.قیافه مامانم معلوم بود که حسابی گریه کرده.داشتیم از کنار پذیرش بخش رد میشدیم که خانم نوابی اومد و گفت ساعت مرخص شدنت رو 12 ظهر زدم.همون وقت یه خانومه اومد و گفت ببریدش اتاقه دو تخته.شوهرمم گفت که ولی ما اتاقه خصوصی میخواستیم.خانومه گفت نه آقا چه کاریه؟ تا 12 ظهر که چند ساعت بیشتر نیست که.ارزش اتاقه خصوصی گرفتن ندارهه که.خلاصه مارو بردن همون اتاقه دو تخته.خانومه تخت بغلی نینیش دختر بود و سزارین شده بود و داشت مرخص میشد دیگه.دوباره مصیبت جا به جا شدن رو تخت جدید رو داشتم.به هر سختی بود تو جای خودم خوابیدم و مامانمم اومد پیشم تو اتاق.شوهرمم دم در بود و زیاد نمیتونست بیاد تو اتاق به خاطر تخت بغلی.از همون لحظه ایی که دیگه تو بخش بستری شدم شروع کردم به سوال کردن که کی بچه رو میارن شیر بدم؟چرا نمیارنش؟چرا اینقدر طول کشید؟ پس چی شد؟ نکنه طوریش شده؟؟؟......... مامانمم میرفت و میومد و با قیافه نگران به من نگاه میکرد.خانم نوابی رو دیدم که دم در با شوهرم صحبت میکردن.قافه شوهرم خیلی درهم بود.چند ثانیه یک بار از مامانمم میپرسیدم که چرا خوشحال نیستید؟چرا قیافه هاتون این شکلیه؟از شب تا صبح بیدار بودم و الان مرتب چرتم میبرد.چند دقیق انگار خوابم میبرد با صدای اومدن کسی داخل اتاق بیدار میشدم.فکر میکردم که بچم رو آوردن ولی همشون با تخت بغلی کار داشتن.از درد مینالیدم.مامانم رفت پرستاررو صدا کرد که مریضمون درد داره اونم اومد یه آمپول مسکن بهم زد که خداییش هیچ تاثیری نداشت.مامانم و شوهرم مرتب در رفت و‌آمد بودن و با قیافه های تو هم رفتشون استرس منو بیشتر میکردن.پرستار ها و بهیار ها همش میومدن داخل اتاق و من با صدای در از جام میپریدم و فکر میکردم که بلاخره بچم رو اوردن دیگه.ولی هیچ خبری نبود.از هر کس که میومد تو اتاق میپرسیدم که چرا بچه منو نمیارید؟مگه طوریش شده؟ آخر مامانم اومد و گفت فعلا شستنش و گذاشتنش تو دستگاه تا گرم بشه. ولی نمیدونم چرا نمیتونستم حرفشونو باور کنم.انگار یقین داشتم که بچم مشکلی واسش پیش اومده.مامانم خیلی سعی میکرد که قیافشو عادی و خوشحال نشون بده ولی نمیتونست. فکر کنم یک ساعت بیشتر گذشته بود که همش تو خواب و بیداری بودم و چشمم به در بود که کی بچه رو میارن که ببینم.چند ثانیه یه بار مپرسیدم که پس چی شد؟؟؟ این سری مامانمم اومد و گفت که چیزیش نیستا ولی میگن که یکم زایمان سخت بوده و بچه خسته شده و داره تند تند نفس میکشه.فعلا باید تو دستگاه بمونه زیر اکسیژن باشه تا تنفسش عادی بشه. مخم داشت سوت میکشیییییییییید
باورم نمیشد.فهمیدم که حالا حالا ها نمیتونم ببینمش.دیگه نمیتونستم بخوابم.مطمئن بودم قضیه خیلی حاد تر از اون چیزیه که دارن بهم میگن. قیافه درهم شوهرم داد میزد که اتفاقی برای بچه افتاده.یادم نیست که چقدر زمان گذشت که شوهرم بلاخره اومد همه چیو واسم گفت.اومد بالای سرم و دستمو گرفت و گفت که تنفس بچه یکم تنده و باید فعلا تو دستگاه بمونه و نمیتونن بیارنش من ببینم.و پرسنل بخش دارن با بیمارستان های دیگه که بخش ان آی سی یو دارن تماس میگیرن که جای خالی پیدا کنن چون بچه باید منتقل بشه به یه بیمارستان دیگه و تو ان آی سی یو بستری بشه چند روزی رو.(هنوز هم بعد از گذشت 5 ماه از یاد آوری این موضوع به اندازه همون لحظه ناراحتم) دیگه حالی که بعد از شنیدن این حرفا داشتم قابل توصیف نیست.فقط فکر میکردم که بچه دومم روهم دارم از دست میدم.دیگه بساط گریه و زاری شروع شد.فقط میگفتم میخوام برم ببینمش.شوهرم رفت برام دمپایی خرید و آورد تا بتونم باهاش برم تو اتاق نوزادان.مامانم و شوهرم زیر بغلم و گرفتن و کشون کشون بردن تادم بخش نوزادان.به زور پرستارارو راضی کردیم تا بذارن چند دقیقه برم تو اتاق ببینمش.رفتم تو.یه عالمه بچه همشون تو دستگاه بودن.پرستاره فینگیل منو بهم نشون داد.الههههههههههههی بمیرم براش.به دست و پای ظریفش یه عالمه چیز میز وصل کرده بودن و یه ماسک اکسیژن هم روی صورتش بود که کل صورتش رو میگرفت.لب ها و کل صورت و هیکلش کبود بود.میگفتن به خاطر فشار سخت زایمان این شکلی شده.خیلی سریع از اتاق انداختنم بیرون.اومدیم روصندلی های کنار بخش نشستیم.پرسنل بخش داشتن هر کدومشون به یه بیمارستان زنگ میزدن.فکر کنم دو ساعت متوالی اینا داشتن با کل بیمارستان های دولتی تهران تماس میگرفتن که جای خالی پیدا کنن.آخر شوهرم بهشون گفت با خصوصی ها هم تماس بگیرید شاید جا داشته باشن ولی همه تخت هاشون پر بود.من زیاد با اون اوضاع بخیه ها نمیتونستم بشینم دوباره بردنم رو تختم.بعد از دیدنش یکم آروم تر شدم.بلاخره خبر آوردن که تو بیمارستان طالقانی ولنجک جا پیدا کردن و آمبولانس دم در بیمارستان منتظره که که بچه رو انتقال بدن.من دیگه نتونستم بینمش.و مامانم اومد بهم گفت که شوهرم و خالم با آمبولانس رفتن.حالا من تنهای تنها مونده بودم.بابام و خواهرم هم پایین منتظر ترخیص من بودن.منم فقط داد میزدم که زودتر کارهای ترخیصمو انجام بدید من میخوام از این خراب شده برم بیروووووووون.بلاخره کار ها انجام شد و لباسهامو تنم کردن و آوردنم دم در.بابام توماشین منتظرم بود.رفتیم سمته خونه خودم.با چه حالی وارد خونه شدم.خدایاااااااااااااااااااا واسه لحظه وروردم به خونه با نینی چه برنامه ها که نداشتم.همه ارزوهام رو تو اون لحظه نقش بر آب میدیدم. مرتب با شوهرم تماس میگرفتم و حال بچه رو میپرسیدم.گفت بچه رو بستری کردن و زیر اکسیژن هست فعلا و باید دارویی بهش تزریق بشه که باید بره از تامین اجتماعی تهیه کنه.کاچی که مامانمم پخت و خوردم و راه افتادیم به سمت بیمارستان طالقانی.با درد وحشتناکه بخیه ها با چه سختی خودمو به طبقه چهارم رسوندم.خاله هام و مادر شوهرم و برادر شوهرم اونجا منتظرمون بودن.تو بغل خالم گریه کردم و اشک همشونو درآوردم.شوهرم نبود رفته بود دنبال دارو.دارویی به نام سورفکتانت که برای تکمیل ریه نوزاد استفاده میشه.من تمام دردم این بود که آخه بچه 38 هفته تمام که نیازی به این دارو ها نباید داشته باشه که ! ولی انگار شانس ما بود دیگه. منتظر شوهرم بودم که بیاد و با هم بریم تو ان ای سی یو.هیچ کس رو غیر از پدر و مادر بچه رو راه نمیدادن.بلاخره اومد.دارو رو توی کیسه یخ آورده بود.برد به بخش تحویل داد و اومد.از بارون شدیدی که بیرون میومد خیس خیس بود. از دیشب تا اون موقع نخوابیده و هیچی نخورده بود و زیر سیل بارون موش آب کشیده شده بود و ....دیگه قیافش واقعا درب و داغون بود.از همه بدتر که گوشیش رو هم توراه که میومده از جیبش افتاده و گمش کرده. خانم نوابی هم که انگار از صبح تا اون موقع چندین بار تماس گرفته بوده و خیلی نگران بوده.به قول خودش هزار تا صلوات و آیت الکرسی نذر کرده بوده که حال بچه من خوب بشه و مشکلی واسش پیش نیاد. بلاخره رفتیم داخل بخش ان آی سی یو.پاره جیگر منو گذاشته بودن زیر محفظه اکسیژن و به پای کوچولوش آنژوکت زده بودن و وبهش آنتیبیوتیک تزریق میکردن. دیدن یه نوزاد یه روزه با اون همه سرم و سوزنی که بهش وصل کرده بودن کار خیلی سختی بود حالا چه برسه که اون نوزاد تمام وجود خودت باشه.....کلی همون جا گریه کردم.پرستار های بخش خداییش خوب بودن.دلداریم دادن و گفتن 3 ساعت به 3 ساعت شیرم رو بدوشم و جمع کنم و تو ظرف یخ بریزم و براشون ببرم.اومدیم بیرون.همه منتظرمون بودن.گفتیم خوبه و دیگه باید بریم خونه.اون شب تو خونه هیچ کس دل و دماغ نداشت.اوضاع روحیه من که خیلییییی افتضاح بود.خودم از زور درد بخیه ها داشتم میمردم.بچم تک و تنها تو بیمارستان افتاده بود و دستم بهش نمیرسید.خلاصه خیلی شب افتضاحی بود.همون حس زایمان قبلیم رو داشتم که بعد از زایمان دست خالی برگشتم خونه و ...............از فردای اون روز مرتب میرفتیم بیمارستان و برمیگشتیم.روزی 2 بار سر میزدیم و با دکترای بخش صحبت میکردیم.میگفتن مشکل خاصی نداره و اصلا نیازی به تزریق سورفکتانت نیست.(خودم میدونستم) روز اول که از طریق سرم تغذیه میشد.و اجازه شیر دادن به من نمیدادن.روز دوم هم همینطور.عصر روز دوم تماس گرفتم با بیمارستان و پرسیدم اوضاع چطوره؟گفتن 3 ساعت به 3 ساعت 60 سی سی شیر خشک میخوره !!!! خیلی ناراحت شدم از اینکه بهم خبر نداده بودن که برم خودم شیر بدم.من شیرم رو با چه سختی تو خونه میدوشیدم و اونا اوجا به بچم شیر خشک میدادن.گفتن اگه میتونی بیا و شب بمون.بلافاصله حرکت کردیم.وقتی رسیدیم دیدیم خوابیده.پرستاره گفت دیر رسیدی.همین الان بهش شیر دادیم باید صبر کنی تا 3 ساعت دیگه.وااااااااااااااااای چه انتظار سختی.با شوهرم رفتیم بیرون بخش نشستیم.ولی چه نشستنی مگه میتونستم با اون همه بخیه رو صندلی های خشک بیمارستان بشینم؟! شوهرم کاپشنش رو درمیاورد تا میکرد میذاشت زیرم تا نرم تر بشه و بتونم بشینم.(فردین بازی!)بلاخره خبر اوردن که پسر کولیت بیدار شده بیا شیر بده.با کله دوییدم.دیگه هیچ دردی حس نمیکردم.برای اولین بار بود که میخواستم تنشو لمس کنم و در آغوش بگیرم.در دستگاه رو باز کردم.کلی انژوکت و سوزن به دست و پاش وصل بود.با دیدنشون تا عمق وجودم کباب میشد.به سختی با اون اوضاع گرفتمش تو بغل.خدایااااااااااااا چقدر کوچیک بود.چقدر گرم بود.چقدر نرم بود.چقدر خوردنی بود. هول هولکی میمی رو گذاشتم دهنش.دولپی شروع کرد به مکیدن....... و من به بزرگ ترین ارزویی که داشتم رسیدم.........

اصلا متوجه اطراف نبودم.هیچ دردی حس نمیشد.صدای هیچ کسو نمیشنیدم.یهو دیدم که شوهرم اومده به پرستاره میگه این بچه این همه مدته که از دستگاه بیرونه اشکالی نداره؟ با تعجب پرسیدم مگه چقدر شده؟؟؟ گفت اصلا گذر زمان رو احساس میکردی؟گفتم نه ! گفت الان 1 ساعت و 45 دقیقه است که داری شیر میدی !!!
باورم نمیشد واقعا از گذر زمان هیچی نفمیده بودم.غرق در شور و شعف بودم.احساسیست وصف نشدنی.از اون شب دیگه نرفتم خونه.وتا مرخص شدن بچه مدام تو بیمارستان پیشش بودم و پوشکش و عوض میکردم و میمی میدادم و به مادر های بی تجربه اونجا کمک میکردم و پوشک بچه های اون هارو هم عوض میکردم.
صبح روز سوم بود که شوهرم اومد بیمارستان برای صحبت کردن با دکتر متخصص اطفال.هر روز صبح والدین میومدند وبا دکتر اون روز راجع به وضعیت نوزادشون صحبت میکردن.ما هم خیلی امیدوار بودیم که همون روز مرخصمون کنن دیگه.چون از اولش هم گفته بودن بین 3 تا 5 روز باید بستری باشه.والدین تک تک صحبت میکردن با دکتر.نوبت ما شد.دل توی دلم نبود.
دکتر فامیلیمونو پرسید و گفت : متاسفانه تو صدای ضربان قلب بچه شما یه صدای اضافه شنیده میشه.دیروز اکوکاردیوگرافی انجام شده و متوجه شدیم که یه سوراخ توی عضله قلبش داره که بسته نشده و صدای اضافه از اونجا ناشی میشه و از دیروز دارن شربتی به نام لانوکسین بهش روزی دو بار میدن تا تا به قلبش فشار اضافی نیاد . و نوع سوراخ هم از نوعی نیست که خودش بسته بشه و باید زیر 6 ماه براش عمل جراحی قلب باز انجام بشه......................................

نمیتونم توصیف کنم که منو شوهرم بعد از شنیدن این موضوع چه حالی داشتیم.من اشک میریختم و بچمو تو اتاق عمل زیر دست جراح تصور میکردم.... منکه فکر میکردم این بچه داره از دست میره و اینا برای دلخوشی ما میگن که با عمل قلب باز خوب میشه.پرسیدم فقط بگید که بچه موندنی هست یا نه؟ بغلم کرد و گفت که آره عزیزممم موندیه.حال شوهرم وحشتناک بود.حالی که ما تو اون لحظه داشتیم رو خدا قسمت هیچ بنده خدایی نکنه. خیلی با دکترای اون روز صحبت کردیم.همشون میگفتن به محض مرخص شدن از اینجا ببریمش پیش یه متخصص قلب کودکان اکو انجام بده.
شده بودم سوژه مادرهای بخش.همشون پچ پچ میکردن با هم.حرفتی دکتر با مارو شنیده بودن.حتی یکیشون اومد ازم پرسید بعدا که ببینم بچه توه که ناراحتی قلبی داره؟! خدایا داشتم سکته میکردم.متنفر بودم از خاله زنک های اونجا.داد زدم نخیرررر کی گفته؟؟؟ بیچاره حسابی ترسید و هیچی نگفت.
خلاصه ما 5 روز تو ان آی سیو بودیم و صبح روز پنجم مرخص شدیم.دکتر بخش اومد جواب آزمایشش رو دید و گفت جواب کشتش منفیه و امروز مرخصه.بلافاصله به شوهرم زنگ زدم و گفتم که امروز مرخص میشیم.و بیا دنبالمون. شوهرم اومد و رفت حسابداری و کارهای ترخیصمو انجام داد و اومد بالا.قبل از ترخیص بهمون روش دادن شربت لانوکسین رو یاد دادن.هر دوازده ساعت یک بار 35 خط انسولین.
اینقدر که از این موضوع وحشت زده و ناراحت بودیم که لذت آوردن بچه به خونه رو هیچی ازش نفهمیدیم.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید تا پس فردای اون روز بشه که از دکتر مجتهد زاده فوق تخصص اکوکاردیوگرافی قلب کودکان وقت گرفته بودیم.
چها رشنبه 19 بهمن 90 تو مطب دکتر مجتهد زاده: بعد از انجام اکو گفت که سوراخ خیلی ریزی به اندازه سر سوزن بین بطن های قلب نوزادتون وجود داره که هیچ مسئله خاصی نداره و اینو خیلی از نوزاد ها دارن و معمولا خودش تا یک سالگی خود به خود بسته میشه.ولی اگه به احتمال چند درصد بسته نشد صبر میکنیم تا 20 سالش بشه اون وقت براش آنژیوگرافی انجام میدیم و سوراخ رو میبندیم.و اصلا به عمل جراحی نیاز نداره. (یعنی واقعا مرده شور سواد و تشخیص دکترای بیمارستان طالقانی رو ببرن که مارو تا مرز سکته پیش بردن با اون حرفاشون...) تقریبا با خیال راحت شده از مطبش اومدیم بیرون .مخصوصا به این دلیل که گفت هیچ نیازی به دارو هم نداره از بس که سوراخ کوچیک هستش.و گفت که چند ماه بعد دوباره ببریمش اکو انجام بدیم تا ببینیم سوراخ بسته شده یا نه؟
چهار ماه گذشت و این 4 ماه همیشه دلهره پنهانی داشتم ته قلبم.شوهرم که همیشه حامی من هست همیشه میگفت که من مطمئنم هیچیش نیست و خودش خوب میشه و بچه ما سالم سالمه.11 خرداد 91
مطب دکتر مجتهد زاده بعد از اکوکاردیو گرافی : خدا رو شکر سوراخ ها بسته شده... بذارید نبضشم هم بگیریم.خیلی خوبه.ملاجشم چک کرد .سالمه.لگنشم نگاه کرد.کاملا سالمه.
من: آقای دکتر سوراخ بسته شده واقعا؟
دکتر: بله سوراخ بسته شده شکر خدا و قلبش کاملا سالمه.
من: آقای دکتر این مشکلی که داشت ممکنه دوباره برگرده یا واسه همیشه خوب شده؟؟
دکتر : نه واسه همیشه خوب شده و هیچ مشکلی نداره.


خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا شکرت


بارالها به من قدرتی ده تا بتوانم تغییر دهم آنچه را که میتوانم

وآرامشی ده تا بتوانم بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم

عزیز ترین موجود کره خاکی آرشام کوچولوی من عاشقانه دوست دارم

مامان مونا

تیر ماه 91
2728
اینم خاطره زایمان من
........
همش از این میترسیدم که نکنه پسرم عجله کنه و زود بیاد....خیلی به این موضوع فکر میکردم و اونی که میترسیدم سرم اومد....یعنی پسر گلم 10 روز زودتر از روزی که دکتر وقت داده بود تشریف آورد

.........

در تاریخ 91/3/25ساعت 3:30 نیمه شب بود که با کمر درد شدید از خواب پریدم اولش زیاد اهمیت ندادم چون فکر میکردم شاید از خستگی دیروز باشه چون روز قبلش مهمونی از مکه اومدن مامانم بود.....گرفتم دوباره خوابیدم ولی باز با درد کمر و زیر شکم از خواب بیدار شدم و شروع کردم به راه رفتن...رفتم دستشویی...قدم زدم...اب خوردم...نخیر دردا کم بشو نبودن شوهرمو بیدار کردم و اونم فورا با دکترم تماس گرفت و دکتر گفت وسایلاتو جمع کن و برو بیمارستان تا ضربان قلب جنین رو کنترل کنن....منم که گیج و منگ بودم اصلا باورم نمیشد دارم زاییمان میکنم....وای خداااااااااااااا یعنی تا یکی دوساعت دیگه ایلمانمو میبینم؟؟؟هم گریه میکردم هم میخندیدم

زود حاضر شدم و شوهرم رفت ماشین و اورد و ساعت 4:15 حرکت کردیم به طرف بیمارستان....وقت اذان بود و تو دلم حال و هوای دیگه ای بود....خدایا یعنی الان زود نیست واسه زایمانم؟؟اخه تو هفته 37 هستم ....صدای اذان که تو ماشین پیچیده بود منم گریه میکردم و به خدا جونم التماس میکردم با یه بچه سالم این مسیر رو برگردم خونه.....رسیدیم بیمارستان منو بردن تو اتاق درد که ماما معاینم کنه و شوهرم رفت واسه تشکیل پرونده و از این کارا....

تو اتاق درد دو نفر دیگه هم بودن که یکیشون از شدت درد داشت ضجه میزد و اون یکی هم کیسه ابش پاره شده بود و فعلا بی سرو صدا بود....ماما منو برد تو اتاق معاینه و معاینم کرد و گفت دهانه رحمت 5 سانت باز شده و بیا بریم زنگ بزیم به دکترت تا بیاد....تا دکترم برسه حدود یه ساعتی طول کشید و این دردا هم رفته رفته بدتر میشد طوری که با اومدن هر درد پاهامو جمع میکردم و نفسم بند میومد....تا اینکه صدای گرم دکترم رو شنیدم که از ماما سراغ من رو میگرفت...وقتی که دکتر وارد اتاق شد دیگه بغض چند ساعتم ترکید و شروع کردم به گریه کردن و به دکتر میگفتم خانوم دکتر الان زود نیست پسرم بیاد و اونم گفت نه خیالت راحت الان تنفسش کامل شده.....دکتر رفت و اومدن منو واسه عمل اماده کنن....بهم سرم و سوند(که خیلی سوزوند)زدن و فوری خواستن ببرن اتاق عمل که صدای مامانمو شنیدم که به پرستارا التماس میکرد بذارین یه لحظه ببینمش....وای خدا جون با دیدن مامانم دوباره شروع کردم به هق هق گریه کردن و مامانم نوازشم میکرد و ارومم کرد و با یه دعا راهی اتاق عملم کرد

توی اتاق عمل که اول سرمم باز شد و خون کل دستم و گرفت فورا اومدن درستش کردن بعدشم که وقتی خواستم رو تخت بشینم پام گیر کرد به لوله ی سوند و سوندم خارج شدو پاشید رو مانتوی پرستارا و از خجالت اب شدم....زود دکتر بیهوشی اومد و خمم کردن تا بیحسم کنن وای وای که آمپوله چه دردی داشت....خلاصه بیحس شدم....همش رو تخت تکون تکون میخوردم میدونستم که دارن شکمم رو خالی میکنن...بعد حدود 10 دقیقه یه صدایی شبیه خر خر کردن شنیدم و بعدش یه صدای نازک گریه .....وااااااااااااااااااااای خدا جون این صدای پسسر منه؟؟؟؟؟؟؟؟؟بی اختیار اشک از چشمام میریخت و دستام میلرزیدن با گریه به پرستار کناریم گفتم سالمه؟اونم گفت آره بابا هم سالم هم سفیده عین برف....از دور نشونم دادن و بردن واسه تمیز کردنش که پرستاره بهم گفت الان یه امپول بهت میزنم بگیر راحت بخواب.....بعد اینکه دوباره به حال خودم برگشتم مامان و مامان بزرگ و شوهرم بالا سرم بودن

خخخخخخخخخخخخخدایاااااااااااااااااا هزاران مرتبه شکرت خدا جونم پسرم صحیح و سالم به دنیا اومد

دکترم گفته بود تا 12 ساعت اصلا تکون نخورم و بعد از 12 ساعت اومدن واسه پیاده کردن از تخت...اولش کمی سرم گیج رفت و چشام سیاهی میرفت ولی بعدش خوب شدم و تا موقع خواب هی پیاده میشدم و خودم میرفتم دستشویی

خیلی طولانی شد خلاصه که واقعا اینکه میگن روز زایمان بهترین روز زندگی یه زنه حقیقت داره

خدایا به حق عزیزانت تموم اونایی که در حسرت مادر شدن هستن و اونا هم میخوان این روزارو بببینن به حق این روز عزیز طعم مادر شدن رو به اونا هم بچشون....الهی آمین
*پسرکم کاش میدانستم چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست*
شنبه 10 تیر 40 هفتت تموم میشد و ما قرار دکتر داشتیم. البته یه سونو هم برام نوشته بود که همون روز رفتیم و انجام دادیم. توی سونو کوچیکتر نشون میدادی و دکتر گفت که هنوز چند روز وقت داری.
دیگه حسابی کلافه شده بودم. از نگاه های منتظر مامانم اینا و پیاده روی های شبانه خسته شده بودم و هموز خبری نبود. شنبه عصر رفتیم دکتر، نوار قلب جنین گرفتن. همه چی خوب بود و من دردی نداشتم.
فردا صبح گفتم بذار خونه رو یکم مرتب کنم که اگه خواستی بیای خونه تمیز باشه. با مامانم اینا خونه رو تمیز کردیم. حدود ساعتای 6 عصر بود که احساس یه کمر درد خفیف بهم دست داد. اونا خیلی کم بودن و فاصله هاشون هر نیم ساعت. دیگه میدونستیم که داری میای. بابایی رفته بود خرید. وقتی اومد بهش گفتیم که من دردام شروع شده و اونم گفت فردا صبح به دنیا بیا که من امشب خستم. منم با چه دل خجسته ای گفتم تا آخر امشب میاد. ولی وقتی با دکترم تماس گرفتم گفت حالا حالا ها کار داری.
حدود ساعت 10 احساس کردم دردادم کم شده. دکتر مصدق بهم گفت ساعت 12 روغن کرچک بخورم. خیلی چیز چندشی بود. آخه تو اون هفته 2 بار دیگه هم خورده بودم ولی اثری روم نداشت جز تهوع. در نتیجه ازش بدم میومد. شب همه گرفتن خوابیدن منم خوابیدم. درد چندانی نداشتم که مانع خوابم بشه. حدود ساعت 2 پا شدم و روغن رو خوردم. یکم قر هم دادم که مثلا سرت بیاد پایین. دوباره خوابیدم. ساعتای 5 و 6 بلند شدم. دردام حدود 5 دیقه شایدم دیرتر بود. رفتم حموم و اومدم. حدود 7 بود. صبونه میلم نکشید. حدود 9 دردام شدید بود ولی بازم خوب بود. یعنی واقعا نسبت به دردای 4 بعدازظهر 1 به 5 بود. من و بابایی و مامان خودم و مامان بابایی رفتیم بیمارستان. رفتم بخش زایشگاه. باید زنگ میزدی و میگفتی کارت چیه تا درو روت باز کنن. من رفتم تو. معایته و دوباره ضربان قلب جنین. دردا هر 4-5 دیقه بودن و شدید بودن نسبتا. معاینه داخلی هم میگفت که فقط یک سانت باز شده دهانه رحم. گفتن برو ظهر بیا و برو پیاده روی کن.
از اونجا برگشتیم خونه. تو خونه خیلی بهتر بود. همونجا کنار بقیه آرامش بیشتری داشت. تازه کمر دردام بیشتر شده بود و نیاز به ماساژ داشتم. بابای مهربون هم که نهایت سعیشو میکرد.
ساعت 11 و خورده ای بود که زنگ زدیم بیارستان، اونا هم گفتن بیاین بستری شین.
دوباره همه میخواستن بیان که بابایی گفت نه!!!! فقط ما دوتا میریم اگه خبری شد میگیم بیاین.
رفتیم زایشگاه دوباره. این دفعه دکتر مصدق خودش بود. معاینه کرد، گفت شده 2 سانت.
گفت کاراتو انجام بده که بستری شی. من گان پوشیدم و لباسامو گذاشتم تو پلاستیک که به بابایی بدم. ولی بابایی زودی کارای پذیرش رو انجام داده بود و اومده بود تو زایشگاه.
به ما یه اتاق خصوصی دادن تو زایشگاه. به منم گفتن راه برو و رو توپ بشین تا سر بچه بیاد پایین. منم بین دردام میشستم رو توپ ولی وقتی درد میومد بلند میشدم لبه تختو میگرفتم. ساعت 1 بود که ناهار آوردن. زرشک پلو با مرغ و یه سوپ اپ زیپو. البته من قبلش یه بار حالم به هم خورد که پرستار گفت بهتره همون سوپ رو بخورم که اونم اینقدر بی مزه بود که نتونستم بخورمش.
بابایی هم خوب که غذا یخ کرد، زرشک پلو رو خورد. دردا کم کم شدید شده بودن و من لبه تختو محکم میگرفتم و فشار میدادم بابایی هم کمرمو ماساژ میداد. دردش در ناحیه انتهایی کمر و دنبالچه بود و به شدت تیر میکشید. دردش عجیب نبود برام، شدید بود.

دیگه روی تخت دراز کشیده بودم و پرستار که خانم کشاورز بود و خیلی مهربون بود، میومد و نوار قلب جنین میگرفت و معاینه میکرد. معاینه ها اصلا درد نداشتن. چون فاصله دردای من 2-3 دیقه بود و وقت کافی برای معاینه بود. ساعت 3 آمپول فشار گرفتم.نمیدونم کی دیگه طاقتم تموم شد و بین دردا یکی دوبار گریه کردم و گفتم من نمیتونم، دیگه نمیتونم. تا ساعت 4 حدودا 4 سانت شده بود که کیسه آب رو پاره کردن. دیگه واقعا غیر قابل تحمل درد داشتم. بین دردا میخواستم استراحت کنم ولی زمان استراحتم خیلی کم بود و دوباره درد میومد. بابایی گفت میخوای بگم اپیدورال شی، با تموم وجود قبول کردم. دیگه 5 سانت بودم تا ساعت 4 و نیم که دکتر بیهوشی اومد. بابایی رو فرستادن بیرون. به من گفتن راحت و شل بشینم و پشتمو خم کنم.چقدر کار سختی بود. دردا نمیذاشتن. ولی دکتر خوبی بود و میگفت هر وقت دردت تموم شد بگو من کارمو انجام بدم. درد تموم شد. یه آمپول به کمرم زدن که یکم درد داشت. بعد یه چیزی از یقه لباسم آویزون کردن که توش ماده بی حسی بود. ساعت 10 دیقه به 5 بود. دکتر گفت 10 دیقه دیگه اثر میکنه. وای خدا انگار 10 دیقه یه قرن بود!!!!!
ولی این 10 دیقه هم گذشت و اپیدورال اثر کرد. بدنم مور مور میشد. مثل وقتی که پای آدم خواب میره. صورتم و شکمم شروع کرده بود به خارش که یه آمپول بهم تزریق کردن که اثر خارش بره.
وای خدا. چقدر اپیدورال خوب بود. دیگه اصلا دردی نداشتم. روند زایمان دیگه داشت سرعت میگرفت. هر ساعت یه سانت دیگه باز میشد. البته باید راه میرفتم چون تو هنوز سرت بالا بود. تو این فاصله دوباره یه سری درد خفیف رو احساس کردم و چون چشمم ترشیده بود هی میگفتم درد دارم و اونا هم سه تا آمپول بی حسی دیگه به اون چیزی که از گردنم آویزون بود زدن. انقدر زیاد بی حسی گرفته بودم که پای راستم رو دیگه اصلا حس نمیکردم و نمیتونستم راه برم. حدود ساعت 7 و نیم بود که دکترم اومد. گفت زور بزن. منم یه نفس عمیق گرفتمو زور زدم. بابایی میگفت خیلی قرمز میشدی.
دکتر و ماما خیلی تشویقم میکردن و میگفتن خوب زور میزنی. یه 45 دیقه ای فکر کنم زور زدم. دیگه گفتن پاشو بریم اتاق زایمان. با کمک بقیه تونستم راه برم. اونجا یه تخت برقی داشت و کلی نور!! مثل اتاق عمل.

رو تخت دراز کشیدم. دکتر یه چیزی دستش بود و گفت حس داری یا درد داری. منم چون میدونستم واسه برشه، ترسیدم گفتم آره درد دارم ولی راستش حس داشتم و برش رو هم اصلا حس نکردم. دیگه هی زور زدم و زور زدم. یهو سر نی نی رد شد. آخه یهو انگار دهانه واژن جمع شد. خدا رو شکر که هیچ دردی نداشتم. وگرنه عمرا زور میزدم. حالا نوبت شونه ها بود. اونا هم با یه زور رد شدن و صدای گریت بلند شد. آخیش. تموم شد. جمله ای که با خودم گفتم و گریه کردم این بود : I Have a Baby

دیگه بابایی یه چندتا عکس خونی ازت گرفت و فیلم بریدن نافت به دست خودش. از بخیه ها هم چیزی نفهمیدم. دیگه به بابایی گفتن برو بیرون و منو یه دو ساعتی توی زایشگاه نگه داشتن.راستی تو انگار پی پی کرده بودی که بردنت ببینن خوردی یا نه که خدا رو شکر نخورده بودی و گویا بر اثر فشار زایمان اون آخرا خرابکاری کرده بودی.
من ساعت 10 و نیم رفتم تو بخش و شما رو هم چند دیقه بعد آوردن و این بود داستان مادر شدن من!!!
پسر من متولد ابان 90 هستش بعد نه ماه دلم خواست خاطره زایمانمو بنویسم......
من زود ازدواج کردم 16 سالگی تو خونه خودم بودم و درس میخوندم بعد دو سال اقای همسر گفت من بچه میخوام و انقدرررررر اصرار کرد تا منم قبول کردم خلاصه بعد 6 ماه بهمن ماه سال 89 بود که فهمیدم باردارم
شب اول که فهمیدم انقدر گریه کردم که داشتم خفه میشدم همش میگفتم من نمیتونم نه از پس زایمان برمیام نه بچه داری
بعد یه ماه حالم خوب شد و با این قضیه کنار اومدم و در کنار بارداری دانشگاهمم میرفتم که خیلی خوب بود و سرم گرم میشد
دکترم یه مامای خیلی مهربونه که طرفدار زایمان طبیعیه منم مصر بودم که طبیعی زایمان کنم
از 27 هفته کلاسای زایمانو رفتم و ورزشمو شروع کردم هر روز 45 دقیقه میرفتم رو تردمیل و بعدشم نرمشای کفف لگن
یادش بخیر روی تردمیل با تبلت تو نینی سایت بودمو با دوستام میچتیدم !!!!!!
خیلی خیلی از زایمان طبیعی میترسیدم شبا تا صبح اشک میریختم که خدایا چی میشه؟؟؟؟واقعا من میتونم اینهمه دردو تحمل کنم؟؟؟گاهی انقدر ناراحت بودم که شوهرم میگفت خب برو سزارین
بهش میگفتم من از سزارین بیشتر میترسم فکر کن شکم منو باز کنن اونم در حالیکه بیهوش یا بی حسم
میخندید میگفت بالاخره باید یه جوری این پسرو درش بیاری بمونه اون تو میگنده هااااا :)
سر هر نماز این سه تا دعا رو میکردم از صمیم قلبم
اول اینکه دکتر خودم برای زایمانم بیاد چون اخر هفته ها قم نیست
دوم اینکه تو روز زایمان کنم چون از تاریکی و تنهایی شب بدم میاد
سوم اینکه پسرم زودتر از تاریخ بیاد ولی دیرتر نه چون گفته بودن اگه دیر تر شه باید بری امپول فشار بزنی
خلاصه گذشت و 1 ابان رسید تازه وارد 38 هفته شده بودم رفتم دکتر برای معاینه گفت میتونی طبیعی زایمان کنی سر بچه هم پایینه فقط من 10 تا 22 ابان میرم کربلا و احتمالا برای زایمانت نیستم شماره دو نفرو بهم داد گفت اینام ماماهای خوبی هستن و میتونن کمکت کنن ولی ناراحت بودم دوست داشتم خودش بیاد برای زایمانم
با مادرم رفتیم خونه(من ماردرم تهران زندگی میکنه سحر روز 1 ابان خواب دیده بود یه صدایی بهش گفته ملیحه داره زایمان میکنه و بعدشم من رفتم زیر دوش و همون صدا گفته بچه اش بدنیا اومد!!!مادرمم دلش اروم نگرفته بودو همون روز اومد قم)ساعت 12 شب بود مامانم رفت یه دوش بگیره منم دراز شده بودم رو تخت داشتم تو نینی سایت میچرخیدم وقتی مامانم اومد رفتم واسش میوه اوردم تا نشستم کیسه ابم پاره شد
یه دفعه یه شوک بهم وارد شد داشتم میمردم مامانم گفت اروم باشو دراز بکش رفت شوهرمو بیدار کرد گفت پاشو بریم بیمارستان بیچاره شوهرم میگفت بچه الان وقت اومدن بود؟؟؟میذاشتی صبح که مام میخوابیدیم
من همهه تنم میلرزید باورم نمیشد بالاخره کابوس این نه ماه داره به واقعیت تبدیل میشه
به دکترم زنگ زدم اصلا منو یادش نبود هه گفت برو بیمارستان هر وقت نزدیک زایمانت بودبه من زنگ میزنن و میام
ساعت دو رسیدیم بیمارستان بعد معاینه گفتن 2 سانت دهانه رحم بازه و بستری شدم
تا صبح پلک نزدم همش میگفتم خدایا چرا هوا روشن نمیشه
تخت بغلیم با درد اومده بود و دردش تموم شده بود بعدشم تخت خوابیده بود و مامای بخش هم خواب بود
همه جا تاریک ............همه اینها منو اذیت میکرد
بالاخره صدای اذان اومد رفتم وضو گرفتم و جانماز گرفتم وایسادم نماز خوندم داشتم تسبیحات میگفتم که ماما گفت منم دعا کن تو الان دعات مستجابه!اینو که گفت بغضم ترکید گفتم خدایا اگه این راهو برای بدنیا اوردن پسرم انتخاب کردم یکی از مهمترین دلالیلش این بود که تو وعده دادی با درد زایمان تمام گناهای مادر رو میبخشی من خیلی رو سیاهم کمکم کن تا این فرصتو از دست ندم .............
ساعت 6 به منو تخت بغلی سرم زدن و امپول فشار از ساعت 7 دردام شروع شد اول خیلی خیلی کم بود با هر درد نفسای عمبق مبکشیدم انقدر هواسم پرت میشد که درد تموم میشد
از ساعت 8 تخت بغلیم شروع کرد به جیغ و داد خودشو میزد که چه غلطی کردم و ای حرفاااااااا اعصابم بهم ریخته بود
هیچی نمیگفتم کتاب مراحل اسان سازی زایمان همراهم بود اونو داشتم میخوندم که چیزی یادم نره
ساعت 9 با ماسک انتونکس اومدن سراغم پرستار توضیح داد که وقت درد اینو بذار بعد ماسک اکسیژن و اینکه اگه نگی کی دردت تموم میشه ممکنه حالت تهوع و بیهوشی بهت دست بده
وقتی دید کتاب دستمه گفت خودت که بلدی و همه چی رو سپرد به خودمو نشست کتاب منو خوند!!!!!!خودم ماسکارو عوض میکردم گرچه دردو کامل میفهمیدم ولی بازم بد نبود
ساعت 9:30 دکترم اومد تا منو دید گفت ترسیدی گفتم میخوام برم سفر زود دست به کار شدی انقدر درد داشتم که یه لبخند بهش زدم همین!
معاینه کرد گفت 7 سانت بازه و بدن خیلی امادگیش خوبه
به پرستار گفت ماسکو بردار که زودتر زایمان کنه
از ساعت 10 حس دفع داشتم به دکتر گفتم گفت حالتتو عوض کن و با هر درد زور بزن گاهیم میمد با دست واژن رو ماساژ میداد که خیلی خیلی دردناک بود حتی دردناک تر از زایمان
به حالت سجده در اومدم و میز پایین تختو گرفتم و زور میزدم همه تنم میلرزید ولی هیچی نمیگفتم یه جورایی داشتم خودم تست میردم که ببینم تحملم چقدرههه؟؟؟!!!!
ساعت 10:30 دکترم گفت پاشو بریم رو تخت زایمان
با بدبختی رفتم بالا
دکترم گان پوشید دستاشو استریل کرد و با ارامش گفت ببین دخترم از الان همه چی به تو بستگی داره اروم باشه و با هر درد زور بزن
گفتم گلوم مثله چوب شده اب بهم میدین؟یکم اب داد ولی خیلی کم گفت بقیه اش باشه وقتی نینی اومد
گفتم یا علی و زور زدم حس میکردم استخونام دارن باز میشن و تو یه لحظه همه چی تموم شد!
دکترم که تا قبلش داشت ایه سوره حضرت مریمو برای تسهیل زایمانم میخوند شروع کرد به گفتن اذان
اشک اومد تو چشمم ...خدایا یعنی تموم شد؟خدایا شکرت چقدر مهربونی
پسر عزیزم فدات شم ببخش اگه اذیت شدی(اینها همه حرفایی بود که زدم)
پسرم نگام میکرد و اروم بود دکترم گفت خیلی خوب بودی و زایمانت عالی بود بعد بریدن بند ناف و بیرون اوردن جفت اومد پیشم گفتم خیلی بخیه میخورم؟؟؟؟؟گفت به کسی نگیا ولی اصلا بخیه نمیخوری چون ورزشاتو مرتب انجام دادی و پسرتم خیلی چاق نبود
بعدشم خرما و ابمیوه خوردم که خیلیم چسبید....................امروز نه ماه ازون روز میگذره از زایمان یه خاطره خوب برام مونده و یه پسر شیرین
امیدوارم همه این حس زیبارو تجربه کنن
از لحظه ای که مادر شدم نمیتوانم بدون شرم به چشمان مادرم بنگرم! ای فرشته زمینی ،ای مادر فداکارم .... بسیار دوستت دارم
خاطره زایمان طبیعی من
هفته ٣٨ بارداری من بود دوشنبه طبق معمول این اواخر به مطب دکترم رفتم تا ویزیت بشم قرار بود تا این هفته معاینه لگن رو هم انجام بده تو مطب بعلت فشار بالام دکتر برام یک آزمایش اورژانسی دفع پروتئین ادرار برام نوشت و لگن رو معاینه کرد و گفت یک فینگر باز شده و احتمالاً تا موعد اصلی اش خیلی خوب برای زلیمان طبیعی ماده میشه همون روز آزمایش رو دادم و قرارشد یک آزمایش ٢٤ ساعته هم بدم نمیدونم چرا ولی احساس می کردم تا ٥ مرداد حاملگیم نمی کشه وخیلی زودتر از اینها بچه ام بدنیا میاد البته زوددنیا اومدن بچه ام آزوی من بود چون شوهرم ٤ مرداد میرفت مسافرت و تا آخر مرداد برنمی گشت و مسلماً زایمان اون هم طبیعی که من می خواستم در نبود شوهر از نظر احساسی خیلی بهم آسیب می زد
٥شنبه ٢٢ تیر ماه بود که منو شوهرم با ٤ تا ضربه محکم پسرک از خواب پریدیم ضربه ها انقدر محکم بود که شوهرم هم فهمید از خواب بیدارشدیم و مشغول انجام دادن کارهای روزمره شدیم ولی دیگه هیچ ضربه یا تکونی رو حس نمی کردم بعد از ناهار خوابیدم تا حرکاتش رو به عادت این چندوقت بشمارم ولی دریغ از یک ضربه ساعت حدود ٣ بود که موضوع رو به شوهرم گفتم ،اونروز مامانم رو دعوت کرده بودم خونمون تا موهاشو رنگ کنم که برای ورود نوه اش و ماه رمضان آماده بشه ولی استرس تکون نخوردن بچه باعث شد تا به جای رنگ کردن موهای مامانم سر از بیمارستان دربیاریم رفتیم اورژانس مامایی اونجا هم دستور انجام nstو سونو گرافی و آزمایش رو دادن که nst و آزمایش و سونوگرافی رو انجام دادم جواب زمایش و سونوگرافی خوب بود ولی nst چیز دیگه ای می گفت بچه ضربان وریتم قلبی داشت ولی کوچکترین حرکتی نداشت ساعت حدود ٨ شب بود که دکتر گفت برم شام بخورم و یک چیز خیلی شیرین و بعد ٢ ساعت دوباره بیام حدود ساعت ١١ شب که پسرم یکی دوتا تکون خورد و من خوشحال به شوهرم گفتم لازم نیست بریم بیمارستان ولی شوهرم گفت میریم تا مطمئن بشیم دوباره با مامانم و شوهرم راه افتادیم سمت بیمارستان اونجا دوباره nst انجام شد و بازهم نتیجه اش خراب از آب دراومد دکتر شیفت برای دستور بستری و ختم بارداری رو نوشت باورم نمیشد با اینکه بارها منتظر این لحظه بودم ولی نمی دونم چرا این قدر ترسیده بودم بی اختیار دستهای شوهرم رو گرفته بودم و با گریه می گفتم توروخدا از اینجا بریم شوهرم باورش نمیشد این من باشم که این حرفها رو می زنم منی که نه ماه تمام براش از شجاعتم و کارهایی که تو کلاسهای آمادگی زایمان براش با آب و تاب حرف می زدم حالا اینطور ناتوان شده باشم بالخره با پاهای لرزان وارد بلوک زایمان شدم قبلا تو کلاسهایی که می رفتم بارها مارو به اینجا اورده بودن تا ترسمون از زایمان بریزه ولی اون اتاق ها در اون لحظه برام خیلی ترسناک می نمود
گان و پوشیدم و از مامان و شوهرم خداحافظی کردم منو بردند روی یکی از تختها خوابوندن و دکتر معاینه ام کرد ودستور یک سرم قندی و آمپول فشار رو برام نوشت و یک دستگاه هم بای شنیدن صدای قلب جنین بهم وصل کردن هر لحظه منتظر بودم دردها شروع بشه عجیب ترسیده بودم بخصوص اینکه هر لحظه هم صدای یک جیغ وحشتناک از اتاقهای مجاور شنیده میشد فکر کنم پسرم هم مثل من ترسیده بود که شروع کرد به حرکت کردن بصورتی که دکتر تعجب کرده بود و هی می گفت که اینکه حرکت داره چرا بستری شد این وضعیت تا هفت صبح ادامه داشت تو این بین ١٠،١٢ نفری زایمان کردن ولی من کوچکترین دردی نداشتم و بچه هم حرکت داشت برای همین منو مجدد فرستادن سونو گرافی بیرون بلوک شوهرم رو دیدم که خوشحال حمام رفته و اصلاح کرده منتظر شازده پسرش تا صبح بیدار نشسته بود وقتی منو همچنان با اون شکم دید هی می گفت پس چی شد و من می گفتم خودم هم نمی دونم تو سونوگرافی همه چی عادی بود وگفت شاید تکون نخوردن بچه به خاطر خواب آلودگیش بود با اون ری دستگاه محکم تو دلم می زد تا بچه تکون بخوره پسرم هم یک تکون می خورد و دوباره به خیال سونوگرافه می خوابید تو بلوک زایمان وقتی که جواب سونو گرافی رو دیدن گفتن تو حالا حالاها نمی زایی گفتن یک روز تو بخش بستری می شی بعد که خیال خوددت و خاواده ات راحت شد میری خونه منم خوشحال که بالاخره از این بلوک لعنتی و جیغ و دادها راحت میشم خوشحال رفتم تو بخش بخشی که من بستری شدم بخش زنانی بود که زایما طبیعی داشتن همونهایی که دیشب جیغ و داد می زدن حالا خوشحال و خندان بچه اشون رو بغل کرده بودن و تو بخش راه می رفتن انگار نه انگار که زایمان کرده بودن با چد تا از زنهایی که زایمان کرده بودن حرف زدم از دردهاشون پرسیدم و جالب اینکه حال همشون بعد از اون همه درد خوب بود با حرفهای ونا مطالب کلاسها یادم می افتاد و نیروی از دست رفته ام برمی گشت بهم روحیه می دادن و می گفتن چکارکنم موقع زایمان ولی طبق گفته دکتر منکه بزا نبودم این مطالب رو فقط برای اطلاعاتم جمع می کردم انقدر مشغول آمار گیری بودم که حواسم از حرکات بچه پرت شده بود ساعت ٦/٣٠ گفتن بیا آخرین nst رو انجام بده که بعدش مرخص بشی nst انجام شد ولی علیرغم تصور من بازهم خرابتر از قبلی ها بود.
ساعت ٧ منو پیج کردن که برم بلوک زایمان رفتم دکتر شیفت گفت وضعیت بچه ات رو می دونی؟؟؟؟؟ گفتم سفالیکه به یک ماما گفت منو معاینه کنه ماما گفت سر بچه تو لگنه دهانه یک سانت بازه و٢٠ درصد نرم شده دکتر ازم پرسید به نظر خودت می تونی طبیعی زایمان کنی منم گفتم بله که می تونم من از بچه های دوره دیده ریلکسیشن هستم گفت پس برو به خانواده ات زنگ بزن و بگو امشب میزایی چون دیشب با آمپول فشار کاری از پیش نبردیم امشب با پاره کردن کیسه آب شروع می کنیم منم فوری به شوهرم زنگ زدم اول که باورش نمیشد فکر میکرد دارم شوخی می کنم ولی بعد که دید جدی هستم گفت الان مام گفتم مامانم رو هم بگو بیاد چون من کلاس رفتم ممکنه بذارن مامانم حین دردهای زایمان بیاد پیشم اونهم گفت باشه و من اینبار با شجاعت رفتم تو بلوک اونها هم که روحیه منو دیدن یکی از ماماهای صبور و خوبشون رو مسئول من کردن که انصافاًعالی بود کیسه آبم و پاره کردن و بعد ا اینکه مطمئن شدند بچه مدفوع نکرده سرم فشار رو شروع کردن اون موق درد نداشتم سعی می کردم ورزشهایی که یاد گرفتم رو انجام بدم ولی ماما به من گفت سعی کن بخوابی و انرژیت رو برای زایمان نگه دار ولی اصلاً خوابم نمی برد همش با پسرم حرف میزدم و از دنیای بیرون براش تعریف می کردم تا ساعت ١/٣٠ جز کمردرد درد دیگه ای نداشتم فقط مرتب دسشویی میرفت و شکمم هم کار کرد تا دیگه به تنقیه احتیاج نداشته باشم درد رو کامل حس می کردم ولی دهانه رحم هنوز یکسانت و پیشرفتی حس نمیشد همش نگران بودم که نکنه سزارین بشم مامایی که مسئولم بود می گفت به این چیزها فکر نکن گاهی سزارین لازمه ولی من با روحیه ای که داشتم فقط به طبیعی فکر میکردم ساعت ٢/٣٠ دهانه رحم ٢ سانت شده و فقط ٥٠ درصد نرم شده بود دیگه فهمیده بودم که باید بین دردها بخوابم تا انرژی داشته باشم تا ٧/٣٠ صبح من فقط سه سانت باز شده بودم با اونهمه درد دیگه بکل ناامید شده بودم که مامایی که تو این مدت تو کلاسا بهم آموزش می داد اومد بالا سرم با دیدنش خیلی روحیه گرفتم بهش گفتم پس چرا من پیشرفت ندارم گفت نگران نباش بعد ٤ سانت پیشرفتت سریع میشه گفتم می خوام مامانم بیاد پیشم گفت ٤ سانت که بشی میافتی تو فاز فعال اونوقت مامانت می تونه بیاد و کمکت کنه و ماساژات رو انجام بده ساعت ٨ من ٤ سانت رو رد کرده بودم که یکهو دیدم مامانم وارد اتاق شد دیدنش تو اون موقع برام نعمت بزرگی بود وقتی کمرمرو ماساژ می داد خیلی آروم میشدم نه به خاطر ماساژش به خاطر حضورش از ساعت ٨ به بعد من مرتب حالت تهوع داشتم و معذت می خوام بالا میاوردم می گفتن به خاطر فشاریه که به رحم و معده ام همزمان وارد میشه مرتب هم گلوم خشک می شد و مامانم یا ماماهایی که اونجا بودن بهم آب و آبمیوه می دادن البته فقط در حد تر شدن گلوم
ساعت ٩/٣٠ دقیقه بود که دکتر صدری(خدا خیرش بده) اومد بالاسرم و به صدای قلب جنین گوش کرد و مشکوک شد گفت این چرا ابنجوری میزنه بعد با معاینه فهمید که بند ناف دور گردن بچه پیچیده شده ولی هنوز سفت نشده هرچی سعی کرد نتونست با انگشت بند ناف رو از دور گردن بچه برداره برای همین بهم گفت از این ساعت فقط باید طاق باز بخوابی بدون کوچکترین حرکت دسشویی هم حق نداری بری واین بدترین قسمت ماجرا بود چرا که من شدیداً احساس می کردم دستشویی دارم راستی بعد از اینکه دیدن بند ناف دور گردن پسرمه خواستن منو سزارین کنن ولی چون ٧ سانت دایلت شده بودم منصرف شدند قبلاً تو حرفای منصوره خونده بودم که آدم موقع زایمان احساس می کنه که مدفوع داره ولی من همش احساس ادرار داشتم (ببخشیدا) ولی نمی ذاشتن من تکو بخورم گریه می کردم و می گفتم توروخدا بذارید برم دستشویی ولی اونها می گفتن این بچه است نه دستشویی راست هم می گفتن یک موردی که باعث شد ماماها خیلی برخورد خوبی با من داشته باشن این بود که من اصلاً جیغ و داد نمی کردم و کاملاً حرفشون رو گوش می کردم و همش عزیزم و جانم صداشون می کردم تا ساعت ١٠/١٥ این وضعیت ادامه داشت که ساعت ١٠/١٥ بهترین خبر رو شنیدم که این بود ١٠ سانت شدی و حالا باید زور بزنی مامانم رو بیرون کردن و من شروع کردم به زور زدن که خیلی خوب یاد گرفته بودم هم از صحبتهای عالی منصوره عزیزم هم از کلاسهایی که می رفتم با اولین زوری که زدم ماما هیجان زده گفت شادی موهاشو دیدم و من با توانی بالاتر زور می زدم و ماما هم تشویقم می کرد ولی چون پسرم ند ناف دور گردنش بود خیلی همکاری نمی کرد و زورزدن من که تموم میشد اونهم می رفت بالا موقع زورزدن دیگه احساس درد نداشتم فقط می خواستم پسرمزودتر دنیا بیاد ساعت ١٠/٤٥ ماما گفت حالا باید بریم اتاتق زایمان ولی من اصلاً توانی برای راه رفتن نداشتم دونفری کمکم کردن و رفتم اتاق زایمان دکتر اومد و گفت با هر درد زور بزن و من با توانی مضاعف زورزدم برش پرینه رو اصلاً حس نکردم مامایی که مسئولم بود توی یک لحظه شکمم رو فشار داد و من ساعت ١٠/٥٥ دقیقه ٢٤ تیرماه بهترین صدای عمرم رو شنیدم و پسر زیبام رو دیدم حسش قابل وصف نیست بخیه ها رو حس می کدم چون بی حسی ام از بین رفته بود ولی برام مهم نبود مهم پسرم بود که به دنیا اومده بود دکتر هم به من همش می گفت دعا کنم و حواس من رو پرت می کرد
دکتر در حین بخیه توصیه هایی کرد مثل اینکه دستشویی فرنگی برو تو بتادین بشین و با سشوار خودت رو خشک نگه دار بعد منو بردن ریکاوری و یک ابمیوه خنک بهم دادن که حسابی سرحال شدم بعد به محمدسام عزیزم شیر دادم و اون رو روی تخت خودم بین پاهام قراردادن و به سمت بخش بردن انقدر حالم خوب بود که می خواستم بدوم از بلوک که بیرون اومدم چشمای نگران شوهرم رو دیدم مامانم همه ی هوش و حواسش پیش نوه اش بود وای شوهرم اومد منو بوسید و بهم خسته نباشید گفت و حالمو پرسید چشمای قرمزش حال شب گذشته اش رو برام معلوم کرد اصلاً حواسش به پسرش نبود بهش هی می گفتم رضا ببین محمد سام چه نازه تازه اون موقع بچه رو دید و کلی قربون صدقه اش رفت
دوستان اگه می تونید حتما طبیعی زایمان کنید من به خاطر زردی پسرم بیمارستان بودم اونجا تازه تفاوت بین سزارینی ها و طبیعی ها رو می شد فهمید واقعا بعد زایمان حال طبیعی ها خیلی بهتره منکه همه کار پسرم رو از روز اول خودم می کردم
هنوز هم فکر می کنم خواب دیدم خیلی دلم می خواد یکبار دیگه به اونروز برگردم با اینکه زایمانم ١٤ ساعت طول کشید ولی حاضر نیستم اون لذت رو با چیزی در دنیا عوض کنم بهترین حس دنیا بود انشالله همه زایمان خوبی داشته باشید
ممنون از همه دوستانی که تو این مدت با حرفاشون به من کمک کردن مخصوصا منصوره عزیزم
2738
من خیلی‌ تو زمان برداری این تاپیک رو می‌خوندم گفتم تا دیر نشده و لحظه به لحظش جلو چشممه بیام براتون بنویسم. من تا آخر بارداریم نه درد داشتم نه انقباض آخرین بار که رفتم دکتر هفته ۴۰ رو تموم کرده بودم گفت و میستیم تا آخر هفته ۴۱ که میشد جمعه بعدش اگه تا اون موقع خوده بچه نیومد القا زایمان می‌کنیم. مدارکم هم فرستاد بیمارستان که در جریان باشند. پنجشنبه عصر از بیمارستان بهم زنگ زدند که می‌خوای امروز بیای هول شده بودم گفتم بذارین با شوهرم صحبت کنم تا ما داشتیم از شک در میومدیم دوباره خود بیمارستان زنگ زد که ببخشید الان متوجه شدیم که اون دکتری که شما رو معرفی‌ کرده فردا وقت کشیکشه و اگه شما امروز بیا‌ید ممکنه از دست ما دلخور بشه همون فردا صبح اگه تا ساعت ۱۰ صبح باهاتون تماس نگرفتیم خودتون تماس بگیرین. خلاصه صبح با زنگ تلفن بیمارستان ساعت ۸ از خواب پاشدیم خانومی که پشت خط بود گفت اصلا عجله نکن حتما حموم برو و صبحانه بخور بعد بیا. من هم کارها رو انجام دادم و با همسرم با هم اومدیم بیمارستان تا خودم رو معرفی‌ کردم همه مدارکم آماده بود و ما رو راهنمایی‌ کردن به بخش زایمان و اتاقمون رو بهمون نشون دادند و گفتند اینجا باشید تا پرستارتون بیاد. خلاصه بعد از یه ۵ دقیقه پرستارمون اومد و خودش رو معرفی‌ کرد و به شوهرم گفت که بره کارهای اداری رو انجام بده تا من هم لباسم رو عوض کنم و لباس بیمارستان رو بپوشم. خلاصه کارها که انجام شد از من آزمایش خون گرفتند و سرم آب بهم وصل کردند تا دکتر دستوره سرم فشار رو بده. دکتر که آمد اول چک کرد ببینه دهانه رحم بیشتر از ویزیت قبلی‌ باز شده یا نه که نشده بود و بعد دستور آمپول فشار رو داد حدود ساعت یک بعد از ظهر بود که آمپول فشار رو وصل کردند ولی‌ انگار اصلا رو من اثر نداشت یه انقباضاتی احساس می‌کردم ولی‌ خیلی‌ شدید نبودن. تو این بین دکتر شیفت هم عوض شد دکتر بعدی که اومد باز دهانه رحمم رو چک کرد و گفت هیچ تغییری نکرده کیسه آب رو پاره کرد گفت شاید این باعث بشه که روند زایمان سریع بشه. بعد از ۵ ساعت دکتر دوباره برگشت و باز چک کرد باز هم هیچ تغییری در حال من حاصل نشده بود فقط دهانه رحم نیم سانت بیشتر از قبل باز بود. گفت بهتره یه چند ساعتی‌ سرم رو قطع کنیم و دوباره شروع کنیم شاید بدنت دفعه دوم جواب بده خلاصه یه دو ساعتی‌ سرم رو قطع کردن و دردهای من همون یک کمی‌ هم که بودن از بین رفتند انگار نه انگار. بعد از دو ساعت دوباره سرم رو وصل کردن یه ۴ ساعتی‌ که گذاشت دکتر اومد سراغم گفت حالت چطوره گفتم مثل دفعه قبل که سرم بهم وصل بود یه دردهایی دارم ولی‌ از درد پریود شدیدتر نیست. گفت یه چند ساعت دیگه بهش وقت می‌دیم ببینیم چی‌ میشه و رفت. دوباره بعد از یه چند ساعتی‌ که برگشت یه آزمایش داخلی‌ کرد و دهانه رحم ۲ سانت بیشتر باز شده بود گفت خوب این یعنی تغییر پس میتونیم صبر کنیم و امیدوار باشیم که روند شروع شده. من و شوهرم خوشحال که روند شروع شده. اینقدر طولانی‌ منتظر بودیم که دوباره شیفت دکتر‌ها عوض شد. دکتر جدید که اومد قبلش با قبلی صحبت کرده بود و از شرایط من آگاهی‌ داشت گفت من یکی‌ دو ساعت صبر می‌کنم دوباره معاینات می‌کنم دوز سرم رو هم بالا برد که شاید اثر کنه. دردم بیشتر شده بودند به طوری که به همسرم گفتم اگه دفعهٔ دیگه اومد و گفت هنوز باید صبر کنم تقاضا اپیدرال می‌کنم. دفعه بعدش که دکتر اومد ما دقیقا ۲۴ ساعت بود که تو بیمارستان بودیم دوباره معاینه داخلی‌ کرد و گفت هنوز همون ۴ سانت هستش ولی‌ انقباضات قویتر شده می‌خوای صبر کنی‌؟ من که دیگه توان نداشتم گفتم نه من میدونم که آخر سزارین میشم خوب زودتر بهتر. دکتر هم یه چکی‌ بچه رو کرد و گفت راستش سرش هم هنوز تو لگن نیومده و حتا اگه دهانه رحم هم باز بشه باز ممکنه مجبور به سزارین بشیم برای همین قبول کرد گفت ما مقدمات سزارین رو آماده می‌کنیم ممکنه یک ربع دیگه بشه ممکن هم هست یکی‌ دو ساعت طول بکشه پرستارت خبرت میکنه. پرستارم یک ربع بعدش برگشت گفت دکتر بیهوشی سر یک جراحی هستش و دو ساعتی‌ طول میکشه که بیاد ولی‌ سرم فشار و مونیتورهایی که به من وصل بود رو همه رو جمع کردند و من تونستم تمام اون دو ساعت رو بخوابم. با صدای در که پرستار بود بیدار شدم انقدر غرق خواب بودم که اصلا نمیدونستم کجام و چی‌ شده و این پرستاره کیه. یک دست لباس اتاق عمل به همسرم داد گفت این‌ها رو بپوش منتظر باش ما همسرت رو می‌بریم آماده می‌کنیم بعد میایم تو رو می‌بریم بالا سرش. من رو که بردند تو اتاق سزارین اولش خیلی‌ ترسیده بودم دکتر بیهوشی اومد و داروی بیحسی رو به کمر زد دو ثانیه نشد که من از کمر به پایین بی‌حس بودم بعد هم یه پرده کشیدن جلوم که نتونم ببینم چه خبره یه ماسک اکسیژن هم گذاشتند رو صورتم. یهو شنیدم که دکتره داره میگه امادیین شروع کنیم من رو میگی‌ گفتم پس شوهرم چی‌ گفتن الان یکی‌ رفته دنبالش که بیارتش خلاصه همسرم هم اومد و هی‌ سعی‌ میکرد با من صحبت کنه که من حواسم پرت بشه. احساس می‌کردم که دارن رو شکمم کار میکنند ولی‌ بیشتر از اون نه به شوهرم گفتم انگار یه چیزی رو دارن به زور میچپونن تو شکمم که یهو صدای گریه بچه اومد. حالا من داشتم میمردم که ببینمش ولی‌ اصلا بهش دید نداشتم شوهرم چند تا عکس گرفت بهم نشون داد. تا جراحی تموم شد دکتر اطفالی که اونجا حاضر بود اومد گفتش که چون سینه بچه یک کم خش خش میکنه باید ببریمش /nicu که مورد برسی‌ قرار بگیره و چیز مهمی‌ نیستش. خلاصه یه چند ثانیه بچه رو بغلم گذاشتن و پرستار بهمون پیشنهاد کرد که ازمون اولین عکس سه نفری رو بگیره و بچم رو بردند شوهرم هم باهاش رفت که ببینه چه خبره. به محض اینکه برگشتیم تو اتاق زنگ زدم به مامانم اینا که بچه اومده آخه بهشون نگفته بودیم که من قراره سزارین بشم که نگران نشند یهو شوکه شدند بنده خدا‌ها گفتند همین الان میایم. شوهرم هم برگشت گفت بچه به نظر خوب میاد و تا یکی‌ دو ساعت دیگه میارنش پیشمون. خلاصه بعد از دو ساعت بچه رو اوردن پیشمون و گذشتنش تو بغل من اون هم همش با دهانش دنبال غذا می‌گشت. خلاصه ما بالاخره به بخش مادر و کودک منتقل شدیم. مامان بابام هم اومدن و یک کم باهامون بودند ولی‌ چون میدونستند که ما خیلی‌ خستییم زود رفتند. اون شب با کمی‌ دردسر صبح شد چون بالاخره ما اصلا وارد نبودیم بچه داری کنیم و من هم هنوز شیر نداشتم بچه گشنش بود ولی‌ خوب یک خانوم پرستار مهربون اومد و کمکمون کرد که بچه رو بخوابونیم. البته بچه تو بغل من خوابش برد و پرستار هم گفت بزار یه نیم ساعتی‌ باشه بغلت بعد من میام میزارمش تو تختش. ولی‌ تو این حین من هم خوابم برد چهار ساعت بعدش با صدای باز شدن در بیدار شدم همون خانوم پرستار بود. گفت در طول شب دو بار بهت سر زدم دیدم دوتایی خیلی‌ آروم خوابیدین دلم نیومد آرامشت رو بهم بزنم. بچه رو گذاشت رو تختش و به من کمک کرد که برم دستشویی‌ حتی بنده خدا پشتم رو هم دستمال کشید گفت خیلی‌ طولانی‌ رو تخت بودی میدونم خیلی‌ سخته. خلاصه که تازه داشتم لذت مادر شدن رو میچشیدم که دکتر اطفال اومد گفت نمونهٔ خونی که از بچه گرفتیم توش عفونت پیدا شده و چون بچه‌ها سیستم ایمنی بدنشون ضعیف هستش ما باید برش گردونیم nicu و بهش آنتی‌بیوتیک تزریق کنیم یه آزمایش خون دیگه هم ازش میگیریم بعد از ۴۸ ساعت که جواب آزمایش دوم اومد اگه همه چیز خوب بود که میاد خونه اگه نه باید تا ۷ روز بهش آنتی‌بیوتیک تزریق بشه. یه نیم ساعت بعدش بچه رو بردند من و همسرم هم دنبال‌شون رفتیم ببینیم دکتر چی‌ میگه. دکتر گفت چون هر عفونتی در نوزادان احتمال مننژیت داره باید از مایه دور نخاع نمونه برداری کنیم ببینیم مشکلی‌ نداشته باشه من هم اصلا نتونستم جلو خودم رو بگیرم زدم زیر گریه. خلاصه از اون روز تا ۴۸ ساعت کارمون شده بود که می‌رفتیم تو اتاق من استراحت میکردیم و به محض اینکه بیدار میشودیم می‌رفتیم nicu دوباره می‌رفتیم تو اون اتاق ناهار میخوردیم بعد برمیگشتیم nicu. خیلی‌ دو روز سختی بود. واقعا اون موقع بود که فکر کردم کاش زایمانم طبیعی بود (البته خوب دست خودم نبود) همه مادرانی که زایمان طبیعی کرده بودن راحت راه میرفتن و به بچه‌هاشون می‌رسیدن اون وقت من یه مسیر یک دقیقه از اتاق خودم تا nicu رو کلی‌ طول می‌کشید تا برسم بیچاره پسرم تا من بهش برسم کلی‌ گریه کرده بود. به هر حال خدا رو شکر اون روز‌ها تموم شد و بعد از ۴۸ ساعت وقتی‌ جواب آزمایش‌های ارشان اومد همه چیز خوب بود و پسرم رو با من مرخص کردند. یکی‌ از دوستان پرسیده بود که چرا اینجوری شده دکتر گفت چون کیسه آب رو ۲۴ ساعت بود که پاره کرده بودند رو پوست بچه عفونت نشسته بود و زمانی‌ که از بچه آزمایش خون میگرفتن این عفونت‌ها وارد نمونه خونیش شده بوده مگرنه بچه مشکلی‌ نداشته ولی‌ به هر حال اینجا دکتر‌ها میخوان مطمئن باشند. خدا رو شکر الان هم که جفتمون خونه صحیح و سالمیم.
خاطره ی زایمان من 18 تیر 91

قبل از اینکه باردار بشم تو این سایت عضو شدم و خیلی مطلب خوندم در رابطه با زایمان با توجه به اینکه مامانم زایمان های سختی داشته و شنیده بودم یکم ارثی هست میترسیدم اول دوست داشتم سزارین شم ولی بعد از مطالبی که خوندم و نظر افرادی که زایمان کرده بودن رو پرسیدم نظرم عوض شد و با قطعیت تصمیم خودم رو گرفتم که تمام سعی ام رو بکنم تا بتونم طبیعی زایمان کنم...خاطرههای زایمان بچه ها رو خیلی میخوندم خودم رو جای اونا میزاشتم و باهاشون گریه میکردم و بیشتر علاقه مند میشدم طوری بود که دیگه ترسی از زایمان نداشتم
خیلی خوشحالم که اینجا عضو شدم واقعا خیلی کمکم کرد و تجربه ی زیادی کسب کردم

دوران بارداری من یکی از لذت بخش ترین دوران زندگیم بود در کل بارداری راحتی داشتم خداروشکر
تا هفته ی 34 بچه بریج بود خیلی دعا میکردم سفالیک بشه که خدا خواست و هفته 34 سفالیک شد
هفته ی 37 بودم که دکترم معاینه کرد و گفت میتونم طبیعی زایمان کنم خیلی خوشحال بودم چون دوست داشتم پسرم رو تا جایی که بتونم تو وجود خودم نگه دارم و زایمان رو تجربه کنم

بعد از اون روزهارو میشمردم و منتظر علایم زایمان بودم هفته 38 گذشت و 39 اومد من هیچ علایمی نداشتم کم کم داشتم ناامید میشدم که دکترم گفت تا 21 ام صبر کنیم اگه نی نی نیومد بیا پیشم معاینه شی اگه دهانه ی رحم باز شده بود میتونی با آمپول فشار زایمان کنی اگه هنوز باز نشده بود برا 22ام نامه سزارین میدم
استرسم شروع شد خیلی ذهنم مشغول بود وحشت داشتم که سزارین بشم از جراحی و اتاق عمی خیلی میترسیدم کابوس شده بود برام
از هفته 39 پیاده روی زیاد رو شروع کردم با درد زیادی که داشتم فقط به عشق اینکه پسرو رو ببینم هر شب با همسرم پیاده روی میرفتیم اون هم مثل من منتظر بود و خیلی هم مشتاق خلاصه هفته 39 هم تمام شد و روز اول هفته 40 ام رسید و استرس و نگرانیم چند برابر شد میترسیدم خونه تنها باشم یا بیرون برم هر لحظه ممکن بود پسرکم بیاد

شب یکشنبه 17ام تیر با شوهرم رفتیم حرم خیلی دلم گرفته بود از امام رضا خواستم که فقط پسرم رو صحیح و سالم ببینم موقع برگشتن خیلی اروم شده بودم اون شب خیلی خسته بودیم ولی چون من خیلی دلم میخواست برم حرم همسرم دلش نیومد بگه نه و مقداری از مسیر رو پیاده روی کردیم اومدیم خونه ساعت 12 بود برا این که وقتم بگذره رفتم نی نی سایت با دوستام صحبت کنم اونا هم منتظر اومدن پسرم بودن و بهم پیشنهاد میدادن چه کارهایی انجام بدم تا زودتر نی نی بیاد و دلداریم میدادن اتفاقا همون شب دوستام سربه سرم میزاشتن که همین امشب یا فرداشب زایمان میکنم
خودم هیچ وقت فکرشو نمیکردم زودتر زایمان کنم برا همین تا هفته 39 هنوز آرایشگاه نرفته بودم برا 18ام وقت گرفتم یعنی فردای اون شب.... خلاصه ساعت 2 اومدم بخوابم قبلش با شوهرم راجع به اومدن پسرمون صحبت میکردیم تااینکه خیلی خسته شده بودم تا چشام رفت رو هم احساس کردم یه ابی ازم خارج شد فهمیدم چه خبره سریع پریدم تو حمام شوهرم هم پشت سرم سراسیمه اومد که چی شده و...خیلی نگران بود طفلی ولی من خیلی خوشحال بودم از بس که منتظر بودم لبخند رو لبم بود بهش توضیح دادم و بهش گفتم برو لباسامو بیار و خودتم اماده شو پسرت داره میاد سریع دوش گرفتم و همچنان ازم آب میرفت انگاری شیر آب رو باز گذاشته باشی سریع موهامو خشک کردم و آماده شدم تو آینه خودم رو نگاه کردم و با لبخند همش حسرت میخوردم که چرا ارایشگاه نرفتم ههههههه
یه بار دیگه لوازمارو چک کردم که همه چی آماده بود مادرشوهرم اومد بالا و ازم سوال کرد که چی شده و...رفت خودشو آماده کنه بلاخره راه افتادیم تو مسیر من همش سوره انشقاق میخوندم ساعت 4ونیم رسیدیم بیمارستان گفتن زائووهمسرش برن سمت زایشگاه از مادرشوهرم خداحافظی کردم و سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه اول به شوهرم که نگاه میکردم اضطراب و نگرانی از صورتش پیدا بود ولی من برعکس خوشحال بودم که انتظارم داره تموم میشه اصلا فکرشو هم نمیکردم موقع زایمان این طوری باشم

رفتم داخل زایشگاه و شوشو بیرون منتظر بود یه مامای مهربون اومد و معاینه کرد گفت 2سانت باز شده بهم لباس داد و آزمایشات و سونوها رو چک کرد گفت لباساتو بده به همراهت منم آماده شدم رفتم وسایلمو بدم به همسری صداش زدم بیرون تنها نشسته بود و نگران ازش خواستم برام دعا کنه دوست داشتم بغلش کنم و آرومش کنم با لبخند ازش خداحافظی کردم و برگشتم داخل بهم گفتن برو داخل اتاق انتظار که چند تا تخت بود رو بعضی هاش زائوهای منتظر دراز کشیده بودن یکی داشت قران میخوند یکی نماز میخوند یکی هم داشت وحشتناک جیغ میکشید ترسم گرفت با خودم گفتم چند ساعت دیگه منم مثل این میشم؟

میترسیدم برم رو تختم خشکم زده بود ولی به خودم دلداری دادم که این خانوم تحملش کمه و... تختم رو بهم نشون دادن و من رفتم دراز کشیدم یه خانومی اومد سرم وصل کرد و چند تا سوال پرسید و رفت بعدش ماما مهربونه اومد خیلی هم جوون و خشگل بود خیلی خوشم میومد ازش وقتی میومد بهم آرامش میداد بهش گفتم میشه راه برم گفت نه خطرناکه کیسه ابت پاره شده فقط باید دراز بکشی ازش خواستم برام قران بیاره و شروع کردم به خوندن سوره انشقاق ساعتها میگذشت و من چشمم به ساعت بود و هیچ دردی نداشتم ساعت 8 شد که اون خانومه رو بردن اتاق زایمان یکی یکی صدای بقیه هم داشت بلند میشد تو دلم میگفتم خوش به حالشون کاش منم دردم شروع بشه زود پسرم رو ببینم دلم برا همراهی هام میسوخت که این قدر نگرانن انتظار خیلی سخته

یهو صدای نی نی اون خانومه بلند شد خیلی جالب بود تخت من کنار اتاق زایمان بود وقتی پرستارا میرفتن و میومدن دیده میشد منم بچه رو نگاه میکردم چه زیبا بود صدای بچه ها بعدش خانومه رو آوردن رو تخت قبلیش که سرحال بشه راحت دراز کشیده بود و داشت خوراکی میخورد انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش اتاقو گذاشته بود رو سرش

ساعت 9 شد کم کم داشت اعصابم خورد میشد که هیچ دردی نداشتم به ماما گفتم چرا آمپول فشار نمیزنید دردم شروع بشه گفتن دکترت تلفنش رو جواب نداده ما بدون اجازه کاری نمیتونیم بکنیم ناراحت شدم تا صدای زنگ تلفن میومد دعا میکردم دکترم باشه که ساعت 9 و نیم ماما اومد وامپول زد از 10 مین بعدش دردا شروع شد خیلی کم بود ولی بلاخره اومدن فاصلشون زیاد نبود فکر کنم 15 دقیقه بود تا ساعت 12 دردا خوب بودن به ماما گفتم دکتر نمیاد گفت چرا ساعت1 میاد عمل هم داره دوست داشتم راه برم ولی نمیزاشتن تو این فاصله تکنیک های تنفسی که قبلا خونده بودم رو امتحان میکردم با دردا و قران میخوندم ساعت 1 شد دکترم اومد وقتی دیدمش انگار دنیا رو بهم دادن اومد پیشم و حالمو پرسید و بهم دلداری داد که زودی بچتو میبینی معاینه کرد و گفت هنوز جا داره 1 تا 2 ساعتی مونده گفت بالا عمل دارم انجام بدم میام دکتر رفت و من موندم از ساعت 1 تا 3 دردا شدیدتر شدند تا ساعت 2 که کسی صدام رو نشنید همش دعا میکردم و تحمل میکردم سعی میکردم آروم باشم تا انرژیم تموم نشه (: از 2 تا 3 دیگه خیلی سخت شده بود وقتی انقباضا میومد از میله تختم محکم میگرفتم و نفس عمیق میکشیدم اون موقع برا همه کسایی که التماس دعا گفتن دعا کردم یکی یکی میومدن جلوی چشمم انشالله همشون حاجت روا بشن

چند تا انقباض آخری وحشتناک بود انگاری کمرم داشت از وسط نصف میشد داد میزدم بگید دکترم بیاد و هی میگفتم خدایا کمکم کن ساعت 3 شد و من خیلی احساس دفع داشتم اجازه گرفتم برم دستشویی نشسته بودم رو توالت و آب گرم رو خودم گرفته بودم که انقباض میومد انگاری این طوری تحمل دردا راحت تر بود دلم نمیخواست برم رو تخت که پرستار اومد دنبالم که بیا بریم وقتشه دکترت اومده تا بلند شدم انقباض اومد گفتم صبر کن اونم گفت باشه عزیزم وقتی تموم شد کمکم کرد رو ویلچر بشینم و منو برد اتاق زایمان کمکم کرد برم رو تخت زایمان دکتر و ماما منتظر بودن تو اتاق منو که دیدن ماما خیلی ازم تعریف کرد که چه زائوی خوبی بود و..

با کمک رفتم رو تخت و همین طوری انقباض میومد خودمو جمع میکردم خیلی سخت بود درست روی تخت زایمان بشینم ولی چاره ای نبود بعد انقباض خودمو رها کردم و دکتر گفت هر وقت انقباض داشتی زور بده خیلی بی حال شده بودم انقباضا میومد و میرفت هر چی میخواستم تلاش کنم نمیشد خیلی سخت بودتمرکز کنی تا دکتر با اشاره گفت دستگاه بیارن تا دیدمش با اون حالم گفتم نه توروخدا اون ضرر داره خانوم دکتر.... که دکتر گفت پس خودت تلاش کن منم چشامو بستم و با خودم گفتم مگه نمیخوای پسرتو ببینی و 3تا انقباضی که اومد هر چی توان داشتم تلاش کردم یهو یه چیزی سر خورد اومد بیرون وووووووووووی خدایا پسرم اومد دکترم گفت بیا اینم پسرت اینقدر گریه میکرد ای جان یعنی تموم شد پسرم اومد
فکر میکردم خیلی دیگه مونده باشه باورم نمیشد همه چی تموم شد دیگه ازاون انقباضا خبری نبود....
گرفتنش بالا اصلا باورم نمیشد این کوچولوی منه داشتم به گریه اش گوش میدادم زیباترین صدای دنیا بردنش تمیزش کنن میدیدم دستاشو هی تکون میده ماما اومد با دستاش شکمم رو فشار میداد من تا اون موقع تو اتاق زایمان جیغ نزده بودم ولی با این فشار رو دلم دردم میومد یکی دوتا جیغ زدم دکترم گفت زایمانو تحمل کردی این که چیزی نیست دختر خلاصه کلی تشویقم کرد و بهم گفت اصلا فکرشو نمیکردم بتونی اینقدر تلاش کنی آفرین

جفت یکم دیر اومد ترسیده بودم یه مشکلی پیش اومده باشه یه 10 مینی گذشت که اونم اومد خیالم راحت شد

پسرم هنوز داشت گریه میکرد ولی من نای حرف زدن هم نداشتم خیلی بی حال بودم ماما اومد بهم گفت دیدی پسرتو با اشاره سر گفتم نه گفت ا این همه زحمت کشیدی ندیدیش آوردش گذاشت رو سینه ام یهو صدای گریه اش قطع شد همه تعجب کرده بودن میگفتن وروجک مامانشو میخواسته من محوی تماشای این فرشته کوچولو بودم اونم با اون چشای معصومش نگام میکرد چه حس زیبایی بود خدایا هزاران بار شکرت ...یعنی این کوچولو 9ماه باهام بود؟چه زیبا بود خدایا چه آفریدی چه قدر توانایی اصلا حال خودمو نمیفهمیدم انگار توی این دنیا نبودم خدا زیباترین موجود هستی رو بهم داده بود یعنی من واقعا مادر شده بودم....

بعدش اومد برش داشتن ازش فیلم بگیرن دکتر دوتا آمپول بی حسی زد و شروع کرد به بخیه من چشامو بسته بودم چیزی حس نمیکردم فقط دوتای آخری یه کم احساس سوزش میکردم
خیلی حس خوبی داشتم فارغ از همه چی راحت رو تخت دراز کشیده بودم دوست داشتم همین جا بمونم ههههه

یه 15 مینی همون جا بودم دکترم اومد حالمو پرسید و وضعیتم رو چک کرد و ازش تشکر کردم اونم خداحافظی کرد و رفت بعدش منو بردن رو تخت قبلی گفتم بچمو بیارین گفتن صبر کن بعدش یکم خرما و کاچی و آبمیوه آوردن گفتن اینارو بخور تا جون داشته باشی بچتو شیر بدی اونا رو با ولع خوردم چه قدر چسبید واقعا احساس کردم سرحال تر شدم دوباره گفتم بچمو بیارین تا آوردنش گفتن شیرش بده منم تا سینه رو گذاشتم جلوی دهانش شروع کرد به خوردن منم با لذت بهش نگاه میکردم اصلا فکرشو نمیکردم شیر داشته باشم یه 1ساعت و نیمی اونجا بودیم و وروجک ولم نمیکرد همین طوری چسبیده بود بهم و شیر میخورد چه لذت بخش بود تمام دردا تموم شده بودن و منو پسرم کنار هم بودیم به آرزوم رسیده بودم احساس میکردم خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم اون روز بهترین و زیباترین روز زندگیم بود تولد پسرم شد بهترین خاطره ی عمرم.......

انشالله همه حس زیبای مادرشدن رو تجربه کنن الهی آمین...



سلام
کسی میدونه با سرکلاژ میشه طبیعی زایمان کرد یا نه
حافظ میگه: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها،
من میگم: اگه عشق واقعی باشه اول و آخر نداره تمام مشکلات آسون میشه
دختر نازم حالا تو بغل مامانیه، خدایا شکرت
Lilypie Pregnancy tickers
سلام فرشته جان عمل سرکلاژ یعنی بستن دهانه رحم به دلیل اینکه ممکن نوزاد چون پائین هست یعنی روی دهانه رحم قرار گرفته و به اصطلاح بالا نیست احتمال زایمان زودرس یا سقط براش وجود داره بنابراین دهانه رحم رو می دوزن و البته استراحت هم داره یعنی خانمی که عمل سرکلاژ رو انجام میده باید تا زمان زایمان استراحت داشته باشه حداقل 2 هفته به صورت کامل بقیه اش هم باید مراعات کنه ولی وقتی بچه به سن زایمان برسه یعنی توی 40 هفتگی اگر مادر تمایل داشته باشه یا دردش بگیره خود به خود تو وضعیت وضع حمل قرار میگیره و به دلیل فشار بچه برای خروج از رحم بخیه ها شکافته میشن ولی معمولا تو هفته 36 بخیه ها رو میکشن در واقع عمل سرکلاژ ربطی به نوع زایمان نداره و اگه پزشکت صلاح دونست می تونی طبیعی وضع حمل کنی البته اگه جفت سر راهی باشه باید حتما سزارین بشی
39 هفته و 2 روزم بود. دیگه طاقتم تموم شده بود، هر لحظه انتظار اومدن مهرسا رو میکشیدم. مخصوصا که خیلی از دوستان نی نی سایتی زایمان کرده بودند و منم دلم برای دیدن کوچولوم پر میکشید. جمعه بود و همراه برادر فرزاد جون و خونواده اش رفتیم بیرون شام بخوریم. خیلی شب خوبی بود، کلی خوردم وحساب سنگین شده بودم و به زور راه میرفتم. شب خوابیدم و صبح که از خواب بیدار شدم فرزاد جون رفته بود سر کار، منم رفتم دستشویی که دیدم واااااااای خدای من، لکه ی خون!!! قند تو دلم آب شد چون تو کلاسهایی که رفته بودم میگفتند ترشحات با رگه های خونی که همون Bloody show هست از علائم نزدیک شدن زایمانه. زود به فرزاد جون زنگ زدم و تا گوشی رو برداشت گفتم پاشو بیا بریم بیمارستان دخترت میخواد بیاد. اونم جریان رو پرسید و گفت تا نیم ساعت دیگه میاد خونه. بعد به مامانم تلفن کردم و اونم خیلی خوشحال شد و قرار شد وقتی داریم میریم بیمارستان بریم دنبالش. شروع کردم به صبحونه خوردن وفکر کردن به اتفاقاتی که قراره برام بیفته. مادر فرزاد جون هم اومد خونمون و اونم با خبر شد و رفت آماده شد تا با ما بیاد بیمارستان، من هم رفتم دوش گرفتم. فرزاد جون رسید و همه با خوشحالی رفتیم سمت بیمارستان بهمن. من تنها رفتم داخل بلوک زایمان. به اتاق معاینه هدایت شدم روی تخت دراز کشیدم تا وضعیتم چک بشه. یک بهیار اومد و باهام خوش و بش کرد و سنم رو پرسید و گفت به نظر سنت کمه وقتی گفتم 23 سالمه خیلی تعجب کرد که میخوام طبیعی زایمان کنم و کلی تشویقم کرد. ماما اومد و معاینه ام کرد درد نداشت. آخه من اولین بار هفته 38 دکترم تو مطب برای بررسی لگنم معاینه ام کرد و اون موقع خیلی درد داشت. ماما گفت دهانه ی رحمت یک فینگر باز شده ولی سر بچه بالاست حالا حالاها کار داری. با دکترم تماس گرفتند تا ببینند نظر ایشون چیه. خانم دکتر گفته بود برم خونه و هر وقت دردهام شروع و شدید شد ویا اگر کیسه آبم پاره شد دوباره برگردم بیمارستان. یه خورده نا امید شدم چون فکر میکردم الان اومدم بیمارستان و تا چند ساعت دیگه با نوزاد عزیزم برمیگردم خونه. بهم توصیه کرد غذاهای سبک مثل سوپ و مایعات بخورم و اگر تونستم پیاده روی کنم چون ممکنه تا شب زایمان کنم این حرف آخرش خیلی خوشحالم کرد ولی باورم نمیشد تا شب دوباره برگردم چون هیچ دردی نداشتم. برگشتم خونه و ناهار سوپ خوردم و تا بعد از ظهر یک سری حرکات ورزشی انجام دادم و تو خونه راه رفتم ولی هیچ خبری نشد. غروب با فرزاد جون و مامانها رفتیم پارک تا من پیاده روی کنم. ساعت حدودا 7 غروب بود من دور پارک راه میرفتم. یه دردهایی سراغم اومده بود ولی اصلا فکر نمیکردم درد زایمان باشه. دردها مقطعی بود می اومدند و میرفتند، دردهایی که فقط ناحیه ی واژنم رو پر میکرد. با فرزاد جون شروع کردیم به تایم گرفتن زمان دردها هر 20 دقیقه یکبار بود، بعد شد هر 15 دقیقه، بعد هر 10 دقیقه. توکلاس آمادگی زایمان میگفتند درد از ناحیه شکم با انقباض شروع میشه و کم کم به پایین میاد و کمر رو هم دربر میگیره ونهایتا در ناحیه ی واژن به اتمام میرسه، ولی دردی که من داشتم اصلا در شکم یا کمر نبود و خیلی دردهای قابل تحملی بود! بعد از پیاده روی رفتیم برای خونه خرید کردیم با همون دردهای مقطعی!!! و برگشتیم خونه. تلفن زدم بیمارستان و گفتم که درد دارم ولی فقط در واژنم و اینکه خونریزی هم داشتم. ماما گفت اینها دردهای کاذب هست و خونریزی هم بخاطر معاینه ای است که ظهر شدی. منم خیلی ناراحت شدم انتظار داشتم بگه موقع زایمانته پاشو بیا بیمارستان. کم کم دردهام بیشتر شد و فاصله هاشون کمتر. وقتی دردها شروع شد اشاره کردم و فرزاد جون هم تایم گرفت. دردها هر 5 دقیقه یکبار شدند خیلی جالب بود درست سر 5 دقیقه دوباره شروع میشد. حالا دیگه دردها داشت اذیتم میکرد ولی باز قابل تحمل بود. بالاخره ساعت 12 شب تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان. رفتیم بلوک زایمان و من رفتم داخل اتاق معاینه، شیفت ماماها عوض شده بود. معاینه شدم گفت 2 سات باز شده بچه هم هنوز بالاست. با دکترم تماس گرفتند و وضعیتم رو بهش گفتند. دکتر گفته بود بیمارستان نمونم و برم خونه پیش خونواده ام بهتر میتونم درد رو تحمل کنم و وقتی دردم به هر 2 دقیقه رسید بر گردم بیمارستان. و بعدا فهمیدم چه پیشنهاد خوبی بود. من دست از پا درازتر از بلوک زایمان اومدم بیرون. تو خونه دردها خیلی شدید شده بود و هر وقت انقباضات شروع میشد صدای آی خدا آی خدای من میرفت بالا و کسی نباید بهم دست میزد، فقط دست همسری رو میگرفتم و فشار میدادم یا خم میشدم و به صورت سجده در می اومدم. دردها به هر 2 دقیقه رسید و ما دوباره به سمت بیمارستان حرکت کردیم. هر دست اندازی تو خیابون دردم رو افزایش میداد با اینکه فرزاد جون خیلی احتیاط میکرد ولی باز کوچکترین تکونی صدای منو به هوا میبرد. وقتی انقباض شروع میشد نمیتونستم روی صندلی بشینم. ساعت 1 شب بیمارستان بودیم. جلوی بیمارستان پیاده شدم، همون موقع یه انقباض دیگه نتونستم روی پا بایستم چمباتمه زدم روی زمین. نگهبان بیمارستان منو سوار ویلچر کرد و رفتیم بلوک زایمان. دردم آنچنان زیاد بود که به فکر خداحافظی و التماس دعا گفتن به مادرها و همسری نبودم فقط درد بود که تموم بدن و ذهنم رو فرا گرفته بود. دوباره معاینه و اینبار چه پیشرفت خوبی! ماما گفت 6 سانت دهانه ی رحم باز شده طی 1 ساعت از 2 سانت به 6 رسیده بود. زود کمک کردند لباسهام رو عوض کردم و گان پوشیدم و به اتاق لیبر یا همون درد راهنمایی شدم. صدای زنی را میشنیدم که داد و فریادش هوا بود ولی از اتاق دیگری می آمد. به ترسم افزوده شده بود و تا اون موقع صدای من به هوا نرفته بود. توی اتاق دو تا تخت بود و من روی یکی از آنها دراز کشیدم. کم کم دردها بیشتر و بیشتر میشد کمر درد هم گرفته بودم موقع دردها انگار انتهای ستون فقراتم داشت از هم جدا میشد.انقدر داد میزدم که صدای آن زنی که هنگام ورود شنیده بودم را دیگر نمیشنیدم. ماما رو صدا کردم گفتم میخوام برم توالت گفت نه تو احساس میکنی دستشویی داری گفتم نه میخوام برم رفتم ولی راست میگفت اصلا ادرار نداشتم . بهم کمک کرد دوباره برگشتم سر جام. رفت بعد از چند دقیقه دیگه برگشت مشخصات شخصی ازم پرسید وفرم رو پر میکرد و من با داد و بیداد جوابش رو میدادم که یهو آب گرمی با حجم زیاد ازم خارج شد! گفتم یه چیزی ازم خارج شد زود اومد پیشم و گفت کیسه آبت پاره شد. باورم نمیشد مهرسا داره به دنیا میاد، واقعا چیزی تو شکمم هست؟ ساعت رو نگاه کردم 2 بود. بهش گفتم به شوهرم بگید بیاد پیشم، آخه هم دکترم قول داده بود همسری میتونه پیشم باشه و هم از قبل که اومده بودم بلوک زایمان و دیده بودم گفته بودند هر کس زایمان طبیعی رو انتخاب کنه اجازه میدیم همسرش هم پیشش باشه. بهم گفت نمیشه حالا موقعی که خواستی زایمان کنی میگم بیاد یک دقیقه ببینیش. گفتم خانم دکتر قول داده بودند تا اسم دکترو آوردم گفت باشه میگم بیاد. 5 دقیقه بعد فرزاد جون که گان پوشیده بود دوربین به دست اومد پیشم. بین انقباضات باهاش به سختی حرف میزدم خیلی خوب بود که پیشم بود احساس تنهایی نمیکردم بهش گفتم کیسه آبم پاره شده اونم موقعی که دردها شروع میشد سعی میکرد کمرم رو ماساژ بده و همش با صحبتهاش بهم روحیه میداد و فیلم هم میگرفت. من هم بین یکی از دردها از اون فیلم گرفتم!!! درد هر لحظه بیشتر میشد وفاصله ی بینشون خیلی کم بود طوری که تقریبا مدام شده بود. آب خواستم فرزاد جون برام آورد و من هم مثل تشنه ی کربلا فقط تونستم چند قطره داخل دهانم کنم. اون لحظه یا مامانم رو صدا میکردم یا خدا رو یا فرزادم رو. و دیگه به جایی رسید که گفتم الان بیهوش میشم و بدون اینکه خودم بخوام زور میزدم و این رو به فرزاد گفتم اون هم ماما رو صدا زد ماما اومد و تا من رو دید زود رفت تا به دکترم بگه که بیاد و دوباره اومد گفت خیلی خوب داری پیش میری بجای اینکه جیغ بکشی نفس عمیق بکش و خودت رو خسته نکن با هر انقباض تا جایی که میتونی زور بزن تا قبل از ساعت 3 زایمان کنی! ساعت اون لحظه 2:30 بود. ولی من باورم نمیشد این دردها تا اون موقع تموم خواهد شد. به فرزاد جون گفت بیا ببین سر بچه معلومه. گفت 9 سانت باز شده و به زودی میرم اتاق زایمان. با حرفهای امیدوار کننده ی ماما تمام تلاشم رو میکردم برای رسیدن به دخترم. دکتر اومد و من حتی نای سلام کردن هم نداشتم بعد از خوش و بش با من گفت بیا پایین بریم برای زایمان!!! مگه من میتونستم راه برم؟! انگار فلج بودم.گفتم نمیتونم بیام. دستم رو گرفت به همراه ماما و من رو مثل جنازه کشیدند و به اتاق بغل بردند و من رو روی تخت زایمان قرار دادند. با اون همه درد خیلی خوشحال بودم میدونستم رسیدن به اتاق زایمان یعنی آخرای کار. نمیدیدم کی کجاست یا چه کار میکنه. صدای دکتر رو میشنیدم که راهنمایی میکرد که چطور زور بزنم طوری که انگار میخوام دفع کنم وصدای فرزاد که من رو تشویق میکرد که تا میتونی خوب زور بزن تا زودتر تموم بشه. اصلا نمیتونستم نفس بکشم چه برسه به نفسهای عمیق! تند و تند تنفس میکردم تا خفه نشم. انقباض دوم احساس کردم سر بچه بیرون آمد و بعد از سر، بدن دخترم لیز خورد و به بیرون آمد. وای چه لحظه ی نابی، فرشته ای بسیار کوچک از جنس انسان در دستان دکتر. خدارو شکر کردم هزاران بار و میخندیدم . دیگه از درد خبری نبود انگار من هم با مهرسا کوچولوم تازه متولد شدم. دخترم تمیز بود و بعد از اینکه آب رو از مجاری تنفسش خارج کرد گان رو از بدنم جدا کردند و مهرسای من رو که داشت گریه میکرد روی سینه ام گذاشت، تا روی سینه ام قرار گرفت گریه اش قطع شد و شروع کرد به تماشا کردن در چشمانم. اون لحظه شد زیباترین تصویر زندگی ام. گرمای تنش گرمم کرد ومن بالاخره تونستم چهره ی زیبای دخترم را که هزاران بار در ذهنم تجسم کرده بودم را ببینم. مهرسا رو محکم در آغوش کشیدم وبوسیدمش و قربون صدقه اش رفتم و برای اولین بار احساس زیبای مادر شدن را با تمام وجود حس کردم. برای هر کس که به ذهنم رسید دعا کردم و تمام کسانی که آرزوی مادر شدن دارند.مهرسای من با وزن 3050گرم وبا قد 51 سانت و با دور سر 35 سانت ساعت 2:50 دقیقه صبح یکشنبه به دنیا اومد. فرزاد جون هم پیش ما بود و با چشمان گریان از ما فیلم میگرفت که بعد از چند روز فهمیدم از بس خوشحال بود و هول کرده بود دکمه رکورد رو نزده بود. ومن فقط از اون زمان فیلم درد کشیدنها در اتاق لیبر رو دارم. زمانی که مهرسا تو بغلم بود جفت هم جدا شد و به بیرون آمد. بعد از 5 دقیقه مهرسای من رو ازم جدا کردند و برای معاینه بردند ودکتر شروع کرد به بخیه زدن که من تازه فهمیدم بله برش هم خورم واصلا متوجه نشده بودم. 10 دقیقه بخیه طول کشید ومن ودکتر میگفتیم ومیخندیدیم. بعد از لباس عوض کردنم چای وعسل و خرما آوردند تا بخورم و من رو دوباره به اتاق لیبر بردند ومن صدای همون خانمی که قبل از ورود من به بیمارستان داشت درد میکشید را شنیدم طفلک هنوز دردهایش ادامه داشت و میشنیدم تقاضای سزارین کرده از بس درد کشیده بود. به علت شلوغی بلوک زایمان، انتقالم به بخش طول کشید و من بعد از 2 ساعت از زایمانم به بخش منتقل شدم. مامانم و مادر شوهر منتظرم بودند و معلوم بود با شنیدن صدای فریادهای من حسابی گریه کرده بودند. همون روز ساعت 6 بعد از ظهر مرخص شدم و همگی خوشحال به خونمون اومدیم.
خاطره زایمان من:
خاطره من طول کشید چون برام مقدور نبود بیام ولی دلم میخواست منم بنوسیم

پنجشنبه دوم شهریور آخرین جلسه بود که پیش دکتر خوبم دکتر اخلاق نژاد رفتم و معاینه شدم زیاد درد نداشت ولی گفت نی نی آماده اومدنه وهمه چیش خوبه ولی رحمت هنوز تغییری نداشته بعید می دونم دردت بگیره اگه تا پنجشنبه درد شروع شد که هیچی ولی اگه خبری نبود پنجشنبه 9/06/91 ه صبح بیمارستان نجمیه باشد ی نامه هم برام نوشت که شخصا زایمانم میکنه
واااااااای امان از پیاده روی های روزهای آخر یادش میفتم حالم بهم میخوره چه جوری اون هیکل تنومند رو صبح و بعداز ظهر روز دو یا سه ساعت توی این خیابونا و پارک ها میکشیدم ... مخصوصا چهار شنبه بعداز ظهر دیگه موقع برگشتن از پیاده روی خودمو کنار دیوار ها میکشیدم و میومدم ... وبازهم خبری نشد وحسابی این دخی من جاخوش کرده بود .چهارشنبه شب مامانم و خواهرم اومدن اونجا که صبح زود بریم بیمارستان ساک دخملی و ساک وسایل خودم گذاشتم کنار درو ی دوش حسابی گرفتم و ی لیوان چای زعفرون و ی لیوان گل گاوزبان هم خوردم و خوابیدم ولی خواب کجا بود واقعاد یگه نمی تونستم بخوابم نمی دونم واسه سنگینی هیکلم بود یا استرس فردا... صبح ساعت 6 بیدارشدیم با همسری نماز خوندیم و صبحانه حاضر کردم ولی زیاد نخورم و حاضرشدیم راه افتادیم همسری تا ی قسمتی از راه که مسیرش بود باهامون اومد و از اونجا پیاده شد و دستامو حسابی فشرد و ی نگا عمیق و مهربون بهم کرد گفت هرجری هست میام ،اومدم دیگه دخملی اومده باشه ها ...چشمام پراشک شد بوسیدمش و حسابی سفارش کردم که مراقب خودش باشه آخه همسری پلیسه و اون موقع هم اجلاس سران و دقیقا از اول شهریور تا پانزدم آماده باش بودن و کلیه مرخصی ها لغو ... خدایا .... وفتی از همسری جدا شدم ی عالمه استرس اومد توجونم دلم می خواست های های گریه کنم احاسا میکردم اعتماد به نفس ندارم دیگه ولی باید تحمل میکردم تا بیمارستان هیچ حرفی دیگه نزدیم خواهرم سریع می رفت و دقیقا ساعت 8 جلوی درب بیمارستان بودیم من رفتم داخل و مامانمو خواهرم وسایلمو آوردم داخل رفتیم طبقه ششم بلوک زایمان از درکه رفتم تو دیدم روصندلی ها نشستن همه منتظر زائوها. برگه هامو دادم و پرستار گفت بیاداخل رفتم داخل چند تا امضا گرفتم و گفتن برو اتاق معاینه نیم ساعتی معطل شدم تا ی ماما اومد و معاینه شدم و گفتم دکتر رحمم با ز شده ... گفت خوبه نگران نباش ... چند نفر دیگه هم اومده بودن که معابنه بشن دو تاشون میخواستن سزارین بشن و یکی طبیعی . بهم گفت توهم درد نداری گفتم نه با اینکه خیلی پیاده روی کردم ولی خری نیست هفته 39 هستم و دکی گفته نمی خوام تو هفته 40 بیوفتی امروز 39 هفته ام تموم میشه دیگه اومدم بهم گفت وااااااااااااااای منکه اصلا پیاده روی نکردم همش ولو بودم .... خلاصه داشتم لباسامو عوض میکردم که ی خانومی حدود 40 سل اومد دستش به کمرش بودگفت خانم دارم میمیرم به دادم برسید ماما که اونجا معاینه می کرد بهش گفت مگه حامله ای گفت آره 37 هفته هستم هفته دیگه وقت زایمان سزارین داشتم از 5 صبح درد دارم بهش گفت بچه چندمه گفت ششم معاینه شد بهش گفت زود حاضر شو 4 سانتی .. واااای همه بهم نگاه میکردن یواشی میگفتن بچه ششمشه بنده خدا اصلا نگاه به کسی نمی کرد سریع حاضر شد به اتاق عمل می خواستن سزارینش کنن ی 5 دقیقه بعدش آوردنش گفتن دکترش گفته 6 سانته حیفه بچه خودش داره میاد .
وااااااااااااااااای ی عالمه استرس گرفتم ی ماما اومدصدام کرد گفت برو اتاق تنقی ه اومد تو اتاق گفت به پهو بخواب و ی سرم زد تو مقعدم سریع خالی شد چند دقیق ه بعد احساس دفع شدید داشتم رفتم دستشویی و ... بعد اومد بهم گفت نیم ساعت توی راهرو راه برو ... ی دفعه دیدم دارن صدام میکنن چادر سرم کردم رفتم جلوی درب پرستاره گفت همسرت کجاست ... بغض کردم گغتم نیست آماده باشه و چون بیمارستان نظامیه خودشون درجریان این مسائل هستن ی لبخند بهم زد و گفت نگران نباش باکی اومدی مامانمو صدا کردم و به من گفتن بور بامامانم خداحافظی کردم و دوباره برگشتم ولی جلوی اشکمو نتونستم بگیرم دلم برای همسری خیلی تنگ شده بود همینطور توی سالن راه میرفتم ی دفعه دیدم دکی من اومد کلی خوشحال شدم اومد دستی رو سرم کشید گفت پس نمی خواد خودش بیاد نه! باشه نگران نباش آماده ای ... لبخند اکی زدم گفتم آره رفت تو اتاق ی چند دقیقه بعد صدام کردن رفتم تو اتاق وااااااااااااای یهو دلم خالی شد دو سه نفری خوابیده بودن رو تخت و ناله میکردن خیلی ترسیدم خیلی پرستاربهم اشاره کرد گفت بیا ینجا دراز بکش وقتی خوابیدم ی ماما بد اخلاق اومد سرم بهم وصل کرد و چنتا آمپول توش خالی کرد گفت خانم پاتو باز کن یهو همچبن معاینه کرد دلم میخواست داد بزنم ولی خدمو کنترل کردم برگشت به دکترم فت دکتر این خانم همکاری نمیکنه خودشو سفت میکنه رگشتم به دکترم نگاه کردم ی دفعه ی قطره اشک از گوشه چشمم قل خورد رو صورتم دکی نگام کرد به ماما گفت شما کاری نداشته باش خودم معاینه اش میکنم کلی ذوق کردم کی اومد میعاینه ام کرد زیاد اذیت نشدم ی چیزی مثل میله نازک ولی پلاستیکی اورد گفت بذار کیستو بزنم زودتر شروع بشه ی دفعه ی عالمه آب گرم ریخت بیرون الهی بگردم دخملی تا لحظه ای که کیسه آبمو دکتر پاره کرد داشت بازی میکرد که یهو آروم شد اااااااااااااایییییییییی جانم . پرستار رو صدا کرد تشک زیرمو عوض کردن و گفت دیگه منتظر باشد دردات شروع بشه به پهلو دزار کشیم و زیر لب ذر میگفتم و زل زده بودم به بغلیم که بی حال افتاده بود روتخت و هر چند دقیق ه نالش درمیومد که یهو زیر دلم سفت شد ی خورده به خودم پیچیدم ی دفعه آروم شدم که فهمیدم بله دردام داره شروع میشه واااااای چند دقیقه بعد دوبار دردم گرفت یهو شکمم سفت یشد درد میپیچد تو بدنم چند دقیقه بعدش آروم میشد ...نگاه کردم به بغلی گفتم شماهم کیسه آبتو پاره کردن گفت نه من دیشب ساعت یازده کیسه آبم تو خونه پاره شده ووووووووووووووای گفتم ای خدا یعنی دیشب تاحالا داری اینجا درد میکشی بنده خدا گفت آره .... اتاق دور سرم چرخید داشت حالم بهم میخورد واااااااااااااای خدای من یعنی اینقدر طول میکشه دوباره درد پیچید تو وجودم فقط آروم میگفتم یا فاطمه زهرا به حق جدش خودت کمک کن . دردها همینوطوری هرچند دقیقه میگرفت و ول میکرد و جالبه که به محض اینکه دردم ول میکرد خوابم میبرد گاهی خواب هم میدیدم ولی تا دردم شروع میشد انگاری برق گرفتم تمام وجودم به هم میپیچید .. نمی دونم ساعت چند بود ماما شیفت اومد معاینه کرد گفت هنوز تغییری نکردی ... ولی بغلی دیگه بد به خودش میپیچید .. حدود 11 و خورده ای بود که ماما ومد معاینه اش کرد گفت خوبه داریفول میشی حالا هرکاری میگم بکن تا زودتر زایمان کن ی و اونم شروع کرد به زور زدن و نیسم ساعت بعدش بردنش اتاق زایمان و ... وااااااااااااااای منم همینوطر بی حال از دردها افتاده بود م اون یکی هم که تا 12 نشسته بود و به ما نگاه میکرد و انگار نه نگار امپول فشار بهش زئن ساعت دوازده دکترش اومد معاینه اش کرد گفت اصلا پیشرفتی نداشتی باید بری سزارین و اونم که انگار دردها و ناله های مارو دیه بود راضی بود که بره خلاصه اونم بردن من مونم و ی خانمی که تازه آورده بودنش سنش کم بود 18 سالش ود و طبق اطلاعات مامانم که بعدا بهم داد شوهرش هم 21 ساله بود.
شیفت ماما صبح تموم شد و ی ماما دیگه اومد وااااااااااااای دردام دیگه خیلی زیاد شده و فاصله هاش کم دیگه نمی تونم دزار بشکم پاشدم نشستم و مدام فاطمه زهرا و جد دخملی رو صدا می کردم .. وااااااااای فاصله دردا همینطور کمتر میشد که ناله ام در اومد . ماما رو صدا کردم گفتم یگه نمی تونم فاصله دردام خیلی کم شده اومد معاینه کرد گفت خیلی خوبه داری پیشرفت میکنی ی خورده دیگه تحمل کن ... و منم همینوط به خودم میپیچیدم .. چند دفعه تو دلم از درد میگفتم خدا چه غطتی کردم و... کاشکی سزارین می شدم و این غلطا چه بود من کردم تو رو چه به طبیعی و... ی خانمی اومد تو گفت اگه بخوای می تونی از روش بی درد استفاده کنید پسیدم چه طوریه ...گفت ی آمپول میزنن و شما دیگه درد رو احساس نمی کنید البته باید از شوهرتون رایت بگیریم اگه تمایل دارید برم باهاشون صحبت کنم و منم دوباره داغ دلم تازه شد بغزم ترکید و گفتم من شوهرم نیست آماده باشه ... پرستاره گفت اخی شما ایرادی نداره اگه خودت بخوای میتونی امضا بدی برت بزنم ولی من قبل ا شنیده بودم که روند زایمان رو خیلی کند میکنه تو دلم گفتم منکه صبح تاحالا این همه درد و تحمل کردم بقه اش رو هم خودم تحمل میکنم دو باره ماما اومد معاینه کرد گفت خیلی خوبه اگه کمک کنی هرچی میگم گوش کنی تا نیم ساعت دیگه زایمان میکن ی... وای خدا یعنی داره تموم میشه ... گفتم چشم چشم چکار کنم و بهم گفت چه طوری زور بزنم منم هرکاری که از خاطرات دیگران یادم بود که انجام داده بودن رو انجام دادم ... وااااااااااااااای همین که درد شروع میشد زور میزدم ب محض تموم شدنس رو تحت ولو میشدم و چند ثانیه بعد شروع میشد همش میگفتم الان جونم در میاد وای دارم میمیرم خدا کمک کن .. دینا ی من مامانی بیا همش داد میزدم داد داد و زور دیگه هیچ توانی نداشتم آروم بلندم کرد گفت برو سررنگی بشین هرموقع زورت اومد زور بزن .خودم تا دستشویی کشیدم اصلا هیچ توانی نداشتم بدنم خیس عرق شه بود نشتم رو فرنگی وای دوباره درد و منم زود میزدم وااااااااای خدا کمک کن یا فاطمه زهرا به حق جدش به دادم برس دینا جان بیا مادر بیا عزیزم مامان داره میمره بیا دخترم .... نمی دونم چقدر اونجا بود دوباره ماما صام کرد گفت بیا رو تخت خودمو به زور به تخت رسوندم گفت بشین خودتو آویزون کن بخ تخت و زور بزن و منم همین کار کردم اینجا خیلی بهتر بود دلم نمیخواست بلند بشم یعنی اصلا نا نداشتم گفت پاشو بخواب ببینم چه طوری دوباره باهر زوری بود خوابیدم روتخت دوباره معاینه کرد : آهان خیلی خوبه تو تا زور محکم بزن میخوایم بریم تواتاق زایمان ... خدایا کمک کن و باتمام توان زور زدم ی توان عجیبی اومد تو وجودم و بافشار ور میزدم و خودش هم میافتاد رو شکمم و فشار میداد وای خیلی درد داشت نفس بالا نمیومد ماما گفت آن خوبه سرشو دیدم خوبه عالیه پاشو پاشو ولی دیگه اصلا نمی تونستم پاشم ماما کمک کرد از تخت اومدم پائین زیر بغلمو گرفت و بردتم تو اتاق زایمان و خوابیدم رو تخت زایمان گفت دوباره هرموقع درد گرقت پاهاتو جم کن زور بزن منم دوباره زور زدم ی دفعه دکترم رو دیدم خیالم راحت شد گفت روندش خیلی خوب بوده .. ماما گفت آره فقط آخرش طول کشید گفت گه همکاری نمیکرد گفت چرا خوب بود نمی دونم چرا طول کشید ... دکترمهربونم اومد گفت هرچی بود بالاخره داره تموم میشه دیگه الان راحت میه دوباره زور بزن این دعه بیشتر باشه عزیزم .. منم باتمام وجود زور میزدم ی دفعه زور و توان عجیبی اودم تو وجودم یخیلی یزاد وزور زود و داد زدم دینای من بیا مادر دکی گفت افزین عزیزم بزن اومد اومد یهو ی چیزی از لای پاهم زد بیرون و من سبک شدم ... سبک سبک و ولو شدم رو تخت واااااااااااااایییییی نازینم فدای گریه کوچولت بشم مامانی چه آروم گریه کردی ... قلبم تند تند میزد باورم نمیشه خدا بالاخره دینای من اومد فرشته زندگی من اومد وای خدا یعنی این صدای دختر منه .. اشکم سرازیر شد باورم نمیشد که تموم شده ودخملی نازم بدنیا ومده ... دکی گفت واااااااااااای چه دختر نازی چقدر تمیزه .. و من بیحال لبخند میزدم و اشکم میومد وبرای همه اونهایی که التماس دعا داشتن دعا میکردم مامایی که کمک کرده بود اومد گفت ماهم یادت نره بلن گفتم ان شاله به حق جدش همتون حاجت روا بشین دکترم گفت واااااااااای این فرشته کوچولو سیده بید کنار خودم میخوام ببرمش و دینا رو بوسید و گذاشتش تو ی تت تا وزنشو بگیرن و بخیه های منو زد که چیزی نفهمیدم گفتم دکتر زیاد بخیه خوردم نه عزیزم اصلا دوسه تا بیشتر نیست بعد رفت بیرون دوباره با ی لیوان آب خنک اومد گفت به من خیلی مزه داشت پاشو تو بخور حالت جا آخی چه خوب بود ... بعد دوباره خوابیدم ی دفعه لرز عجیبی تمام وجودمو گرفت اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم دندونام همش به هم میخورد پرستار اومد دوتا پتو انداخت روم چند دقیه ای لریزدم و یواش یواش آروم شدم دل تو دلم نبود دینا رو ببینم گفتم بیارید دخترم ببینم دکترم گفت صبر کن الانی دیگه میارمش به به 3 کیلو 400 ماشااله چه دختر خوشگل و خوبی داری ها وای بالاخره دینای نازنینمو دیدم باورم نمیشد گذاشتنش توی بغلم دستام میلرزید آروم دست روی صورتش کشیدم ..فقط میگفتم خدایا ممنونم خدایا شکرت و آروم سینمو گذاشتم توی دهان کوچولوش اونم شروع کرد به مک یدن وااااااااااای چه حس شیرینه خیلی شیرین . دیگه دردی نداشتم ولی خیلی خسته بودم تمام بدنم خیس خیس بود .... پرستار اومد ی دونه شیر باچند تا خرما بهم داد گفت بخور عزیزم حالت جا بیاد واقعا هم خوردم توانم بیشتر شد .نفهمیدم کی خوا بم
توی ریکاوری بودم توی خواب و بیداری صدای گریه دخترک دوباره به گوشم رسید ...جان مامان ...دختر نازم فرشته مهربونم ...جان مادر .. دوباره پرستار اومد گفت آخی .. کوچولو بیا ببرمت پیش مامانیت شر بخوری وباز ینای نازمو آرود پیشم و اونم شروع کرد به خردن شیر و منم اروم نوازش کردم که چند بعد پرستار اومد گفت خب دیگه الان باید بری توبخش .. دینای منو برداشت گذاشت توی تختش و کمک کرد تاخودم هم نشستم توی ویلچیر بعد دوتی از ریکاوی رفتیم بیرون ...
وااااااااااااااااااااااااااای خدای مهربونم خدای خوبم ممنونم و تمام صورتم خیس شد وقتی در باز شد و همسری اومد جلو ....باورم نمیشد که میبینمش .. اومد جلو همون جا بغلش کردم و محکم فشارش دادم اونم همینطور صورتم رو بوسید و اشکامو پاک کرد . گفت دیدی گفتم زودی میام پیشت ... و دوباره بوسیدم گفت ازت ممنونم ... خیلی ممنونم .. اصلا یادم رفته بود خواهر و مامانم هم هستن و اون بیچاره ها این چند ساعت چی بهشون گذشته ی دفعه دیدم مامانم اومد جلو صورتش خیس خیس بود حسابی بغلش کردم فقط میبوسیدمش ... پرستر خندیدگفت همینجوری میخواین این مامان خسته رو اینجا نگهش دارین ... بعد همسری گفت اجازه بدین خودم تا دم بخش بیارمس و ویلچر رو گرفت و هممون تا بخش رفتیم و لی اونجا نتونست بیاد داخل ... دینای کوچولوی منو بردن تا بشورنش .. منم بردن داخل بخش ..وقتی رفتم دیدم همه سزارینی ها بی حال لفتادن روی تخت بعضی هاشون هم ناله مکنن و نمی تونن به نینی هاشون شیر بدن ... خدا رو شکرکردم که بهم توان دادو کمکم کرد تا سالم و خوب این فرشته مهربون رو باتوان خودم به دنیا آرودم ...
خدایااااااااااااااااااااااااااا شکرت تا بی نهایت
دینای من فرشته کوچولوی زندگیم خوش اومدی
دوست دارم مامانی تاااااااااااااااااااااااااااااا خدا....
می تواندمچم رابگیرد ،اماهمیشه دستم رامیگیرد،خدارامی گویم....
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   mahsa_ch_82  |  2 ساعت پیش