خاطره ی زایمان من 18 تیر 91
قبل از اینکه باردار بشم تو این سایت عضو شدم و خیلی مطلب خوندم در رابطه با زایمان با توجه به اینکه مامانم زایمان های سختی داشته و شنیده بودم یکم ارثی هست میترسیدم اول دوست داشتم سزارین شم ولی بعد از مطالبی که خوندم و نظر افرادی که زایمان کرده بودن رو پرسیدم نظرم عوض شد و با قطعیت تصمیم خودم رو گرفتم که تمام سعی ام رو بکنم تا بتونم طبیعی زایمان کنم...خاطرههای زایمان بچه ها رو خیلی میخوندم خودم رو جای اونا میزاشتم و باهاشون گریه میکردم و بیشتر علاقه مند میشدم طوری بود که دیگه ترسی از زایمان نداشتم
خیلی خوشحالم که اینجا عضو شدم واقعا خیلی کمکم کرد و تجربه ی زیادی کسب کردم
دوران بارداری من یکی از لذت بخش ترین دوران زندگیم بود در کل بارداری راحتی داشتم خداروشکر
تا هفته ی 34 بچه بریج بود خیلی دعا میکردم سفالیک بشه که خدا خواست و هفته 34 سفالیک شد
هفته ی 37 بودم که دکترم معاینه کرد و گفت میتونم طبیعی زایمان کنم خیلی خوشحال بودم چون دوست داشتم پسرم رو تا جایی که بتونم تو وجود خودم نگه دارم و زایمان رو تجربه کنم
بعد از اون روزهارو میشمردم و منتظر علایم زایمان بودم هفته 38 گذشت و 39 اومد من هیچ علایمی نداشتم کم کم داشتم ناامید میشدم که دکترم گفت تا 21 ام صبر کنیم اگه نی نی نیومد بیا پیشم معاینه شی اگه دهانه ی رحم باز شده بود میتونی با آمپول فشار زایمان کنی اگه هنوز باز نشده بود برا 22ام نامه سزارین میدم
استرسم شروع شد خیلی ذهنم مشغول بود وحشت داشتم که سزارین بشم از جراحی و اتاق عمی خیلی میترسیدم کابوس شده بود برام
از هفته 39 پیاده روی زیاد رو شروع کردم با درد زیادی که داشتم فقط به عشق اینکه پسرو رو ببینم هر شب با همسرم پیاده روی میرفتیم اون هم مثل من منتظر بود و خیلی هم مشتاق خلاصه هفته 39 هم تمام شد و روز اول هفته 40 ام رسید و استرس و نگرانیم چند برابر شد میترسیدم خونه تنها باشم یا بیرون برم هر لحظه ممکن بود پسرکم بیاد
شب یکشنبه 17ام تیر با شوهرم رفتیم حرم خیلی دلم گرفته بود از امام رضا خواستم که فقط پسرم رو صحیح و سالم ببینم موقع برگشتن خیلی اروم شده بودم اون شب خیلی خسته بودیم ولی چون من خیلی دلم میخواست برم حرم همسرم دلش نیومد بگه نه و مقداری از مسیر رو پیاده روی کردیم اومدیم خونه ساعت 12 بود برا این که وقتم بگذره رفتم نی نی سایت با دوستام صحبت کنم اونا هم منتظر اومدن پسرم بودن و بهم پیشنهاد میدادن چه کارهایی انجام بدم تا زودتر نی نی بیاد و دلداریم میدادن اتفاقا همون شب دوستام سربه سرم میزاشتن که همین امشب یا فرداشب زایمان میکنم
خودم هیچ وقت فکرشو نمیکردم زودتر زایمان کنم برا همین تا هفته 39 هنوز آرایشگاه نرفته بودم برا 18ام وقت گرفتم یعنی فردای اون شب.... خلاصه ساعت 2 اومدم بخوابم قبلش با شوهرم راجع به اومدن پسرمون صحبت میکردیم تااینکه خیلی خسته شده بودم تا چشام رفت رو هم احساس کردم یه ابی ازم خارج شد فهمیدم چه خبره سریع پریدم تو حمام شوهرم هم پشت سرم سراسیمه اومد که چی شده و...خیلی نگران بود طفلی ولی من خیلی خوشحال بودم از بس که منتظر بودم لبخند رو لبم بود بهش توضیح دادم و بهش گفتم برو لباسامو بیار و خودتم اماده شو پسرت داره میاد سریع دوش گرفتم و همچنان ازم آب میرفت انگاری شیر آب رو باز گذاشته باشی سریع موهامو خشک کردم و آماده شدم تو آینه خودم رو نگاه کردم و با لبخند همش حسرت میخوردم که چرا ارایشگاه نرفتم ههههههه
یه بار دیگه لوازمارو چک کردم که همه چی آماده بود مادرشوهرم اومد بالا و ازم سوال کرد که چی شده و...رفت خودشو آماده کنه بلاخره راه افتادیم تو مسیر من همش سوره انشقاق میخوندم ساعت 4ونیم رسیدیم بیمارستان گفتن زائووهمسرش برن سمت زایشگاه از مادرشوهرم خداحافظی کردم و سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه اول به شوهرم که نگاه میکردم اضطراب و نگرانی از صورتش پیدا بود ولی من برعکس خوشحال بودم که انتظارم داره تموم میشه اصلا فکرشو هم نمیکردم موقع زایمان این طوری باشم
رفتم داخل زایشگاه و شوشو بیرون منتظر بود یه مامای مهربون اومد و معاینه کرد گفت 2سانت باز شده بهم لباس داد و آزمایشات و سونوها رو چک کرد گفت لباساتو بده به همراهت منم آماده شدم رفتم وسایلمو بدم به همسری صداش زدم بیرون تنها نشسته بود و نگران ازش خواستم برام دعا کنه دوست داشتم بغلش کنم و آرومش کنم با لبخند ازش خداحافظی کردم و برگشتم داخل بهم گفتن برو داخل اتاق انتظار که چند تا تخت بود رو بعضی هاش زائوهای منتظر دراز کشیده بودن یکی داشت قران میخوند یکی نماز میخوند یکی هم داشت وحشتناک جیغ میکشید ترسم گرفت با خودم گفتم چند ساعت دیگه منم مثل این میشم؟
میترسیدم برم رو تختم خشکم زده بود ولی به خودم دلداری دادم که این خانوم تحملش کمه و... تختم رو بهم نشون دادن و من رفتم دراز کشیدم یه خانومی اومد سرم وصل کرد و چند تا سوال پرسید و رفت بعدش ماما مهربونه اومد خیلی هم جوون و خشگل بود خیلی خوشم میومد ازش وقتی میومد بهم آرامش میداد بهش گفتم میشه راه برم گفت نه خطرناکه کیسه ابت پاره شده فقط باید دراز بکشی ازش خواستم برام قران بیاره و شروع کردم به خوندن سوره انشقاق ساعتها میگذشت و من چشمم به ساعت بود و هیچ دردی نداشتم ساعت 8 شد که اون خانومه رو بردن اتاق زایمان یکی یکی صدای بقیه هم داشت بلند میشد تو دلم میگفتم خوش به حالشون کاش منم دردم شروع بشه زود پسرم رو ببینم دلم برا همراهی هام میسوخت که این قدر نگرانن انتظار خیلی سخته
یهو صدای نی نی اون خانومه بلند شد خیلی جالب بود تخت من کنار اتاق زایمان بود وقتی پرستارا میرفتن و میومدن دیده میشد منم بچه رو نگاه میکردم چه زیبا بود صدای بچه ها بعدش خانومه رو آوردن رو تخت قبلیش که سرحال بشه راحت دراز کشیده بود و داشت خوراکی میخورد انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش اتاقو گذاشته بود رو سرش
ساعت 9 شد کم کم داشت اعصابم خورد میشد که هیچ دردی نداشتم به ماما گفتم چرا آمپول فشار نمیزنید دردم شروع بشه گفتن دکترت تلفنش رو جواب نداده ما بدون اجازه کاری نمیتونیم بکنیم ناراحت شدم تا صدای زنگ تلفن میومد دعا میکردم دکترم باشه که ساعت 9 و نیم ماما اومد وامپول زد از 10 مین بعدش دردا شروع شد خیلی کم بود ولی بلاخره اومدن فاصلشون زیاد نبود فکر کنم 15 دقیقه بود تا ساعت 12 دردا خوب بودن به ماما گفتم دکتر نمیاد گفت چرا ساعت1 میاد عمل هم داره دوست داشتم راه برم ولی نمیزاشتن تو این فاصله تکنیک های تنفسی که قبلا خونده بودم رو امتحان میکردم با دردا و قران میخوندم ساعت 1 شد دکترم اومد وقتی دیدمش انگار دنیا رو بهم دادن اومد پیشم و حالمو پرسید و بهم دلداری داد که زودی بچتو میبینی معاینه کرد و گفت هنوز جا داره 1 تا 2 ساعتی مونده گفت بالا عمل دارم انجام بدم میام دکتر رفت و من موندم از ساعت 1 تا 3 دردا شدیدتر شدند تا ساعت 2 که کسی صدام رو نشنید همش دعا میکردم و تحمل میکردم سعی میکردم آروم باشم تا انرژیم تموم نشه (: از 2 تا 3 دیگه خیلی سخت شده بود وقتی انقباضا میومد از میله تختم محکم میگرفتم و نفس عمیق میکشیدم اون موقع برا همه کسایی که التماس دعا گفتن دعا کردم یکی یکی میومدن جلوی چشمم انشالله همشون حاجت روا بشن
چند تا انقباض آخری وحشتناک بود انگاری کمرم داشت از وسط نصف میشد داد میزدم بگید دکترم بیاد و هی میگفتم خدایا کمکم کن ساعت 3 شد و من خیلی احساس دفع داشتم اجازه گرفتم برم دستشویی نشسته بودم رو توالت و آب گرم رو خودم گرفته بودم که انقباض میومد انگاری این طوری تحمل دردا راحت تر بود دلم نمیخواست برم رو تخت که پرستار اومد دنبالم که بیا بریم وقتشه دکترت اومده تا بلند شدم انقباض اومد گفتم صبر کن اونم گفت باشه عزیزم وقتی تموم شد کمکم کرد رو ویلچر بشینم و منو برد اتاق زایمان کمکم کرد برم رو تخت زایمان دکتر و ماما منتظر بودن تو اتاق منو که دیدن ماما خیلی ازم تعریف کرد که چه زائوی خوبی بود و..
با کمک رفتم رو تخت و همین طوری انقباض میومد خودمو جمع میکردم خیلی سخت بود درست روی تخت زایمان بشینم ولی چاره ای نبود بعد انقباض خودمو رها کردم و دکتر گفت هر وقت انقباض داشتی زور بده خیلی بی حال شده بودم انقباضا میومد و میرفت هر چی میخواستم تلاش کنم نمیشد خیلی سخت بودتمرکز کنی تا دکتر با اشاره گفت دستگاه بیارن تا دیدمش با اون حالم گفتم نه توروخدا اون ضرر داره خانوم دکتر.... که دکتر گفت پس خودت تلاش کن منم چشامو بستم و با خودم گفتم مگه نمیخوای پسرتو ببینی و 3تا انقباضی که اومد هر چی توان داشتم تلاش کردم یهو یه چیزی سر خورد اومد بیرون وووووووووووی خدایا پسرم اومد دکترم گفت بیا اینم پسرت اینقدر گریه میکرد ای جان یعنی تموم شد پسرم اومد
فکر میکردم خیلی دیگه مونده باشه باورم نمیشد همه چی تموم شد دیگه ازاون انقباضا خبری نبود....
گرفتنش بالا اصلا باورم نمیشد این کوچولوی منه داشتم به گریه اش گوش میدادم زیباترین صدای دنیا بردنش تمیزش کنن میدیدم دستاشو هی تکون میده ماما اومد با دستاش شکمم رو فشار میداد من تا اون موقع تو اتاق زایمان جیغ نزده بودم ولی با این فشار رو دلم دردم میومد یکی دوتا جیغ زدم دکترم گفت زایمانو تحمل کردی این که چیزی نیست دختر خلاصه کلی تشویقم کرد و بهم گفت اصلا فکرشو نمیکردم بتونی اینقدر تلاش کنی آفرین
جفت یکم دیر اومد ترسیده بودم یه مشکلی پیش اومده باشه یه 10 مینی گذشت که اونم اومد خیالم راحت شد
پسرم هنوز داشت گریه میکرد ولی من نای حرف زدن هم نداشتم خیلی بی حال بودم ماما اومد بهم گفت دیدی پسرتو با اشاره سر گفتم نه گفت ا این همه زحمت کشیدی ندیدیش آوردش گذاشت رو سینه ام یهو صدای گریه اش قطع شد همه تعجب کرده بودن میگفتن وروجک مامانشو میخواسته من محوی تماشای این فرشته کوچولو بودم اونم با اون چشای معصومش نگام میکرد چه حس زیبایی بود خدایا هزاران بار شکرت ...یعنی این کوچولو 9ماه باهام بود؟چه زیبا بود خدایا چه آفریدی چه قدر توانایی اصلا حال خودمو نمیفهمیدم انگار توی این دنیا نبودم خدا زیباترین موجود هستی رو بهم داده بود یعنی من واقعا مادر شده بودم....
بعدش اومد برش داشتن ازش فیلم بگیرن دکتر دوتا آمپول بی حسی زد و شروع کرد به بخیه من چشامو بسته بودم چیزی حس نمیکردم فقط دوتای آخری یه کم احساس سوزش میکردم
خیلی حس خوبی داشتم فارغ از همه چی راحت رو تخت دراز کشیده بودم دوست داشتم همین جا بمونم ههههه
یه 15 مینی همون جا بودم دکترم اومد حالمو پرسید و وضعیتم رو چک کرد و ازش تشکر کردم اونم خداحافظی کرد و رفت بعدش منو بردن رو تخت قبلی گفتم بچمو بیارین گفتن صبر کن بعدش یکم خرما و کاچی و آبمیوه آوردن گفتن اینارو بخور تا جون داشته باشی بچتو شیر بدی اونا رو با ولع خوردم چه قدر چسبید واقعا احساس کردم سرحال تر شدم دوباره گفتم بچمو بیارین تا آوردنش گفتن شیرش بده منم تا سینه رو گذاشتم جلوی دهانش شروع کرد به خوردن منم با لذت بهش نگاه میکردم اصلا فکرشو نمیکردم شیر داشته باشم یه 1ساعت و نیمی اونجا بودیم و وروجک ولم نمیکرد همین طوری چسبیده بود بهم و شیر میخورد چه لذت بخش بود تمام دردا تموم شده بودن و منو پسرم کنار هم بودیم به آرزوم رسیده بودم احساس میکردم خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم اون روز بهترین و زیباترین روز زندگیم بود تولد پسرم شد بهترین خاطره ی عمرم.......
انشالله همه حس زیبای مادرشدن رو تجربه کنن الهی آمین...