روزای آخر بارداری دنبال دکتر واسه زایمان طبیعی بودم.چون د.شهریور فقط سزارین قبول میکرد.دکترای ذیگه از جمله رستم صولت .ذوالقدر.... هم همینطور.
مامانم یه آشنا توبیمارستان mri پیدا کرد.باهاش که صحبت کرد گفته بود تنها دکتری که میاد بالای سر مریض د.جامعی هست.هیچ دکتر دیگه ای نمیاد.
منم قبل از پیدا کردن آشنا تو بیمارستان ،همان روزی که سکوت شماره تلفن د.جامعی رو بهم داده بود زنگ زدم.ولی منشی بهم نوبت نداد گفت دیر اومدی و....
خلاصه روز 22 تیر رفتم آتلیه عکس بگیرم.همون موقع تو آتلیه درد خفیفی داشتم ولی قابل تحمل بود.کارم تو آتلیه که تموم شد با مامانم برگشتم خونه خودم.مامانم به دلش افتاده بود که من فرداش زایمان میکنم .بهم گفت بریم پیش دکتر جامعی .به زور هم که شده میریم داخل.شوشو هم همراهمون اومد.همگی رفتیم مطب.خلوت بود وموقع اذان.خانم دکتر داشت روزه اشو باز میکرد.اولش گفت نه ومن دیگه زایمان طبیعی قبول نمیکنم و... .بااصرار من ومامان قبول کرد ولی چندتا شرط گذاشت. گفت :زایمان طبیعی درد وحشتناکی داره میتونی تحمل کنی؟آخرش نگی سزارینم کنیداااااااااااا.دردت شروع شد زود نیای بیمارستان که اعصاب همرو بهم بریزیای.تحمل میکنی تاجایی که نفست بالا نیاد .یعنی تند تند نفس میزنی.......
من همه شروز رو قبول کردم.برگشتیم خونه.مامان هم رفت خونه خودش .به شوشو گفت اگه نصف شب ددش شروع شد بهم زنگ بزن.
خلاصه من همین طور درد خیفی داشتم تا 2 نصف شب .خوابیدم که موقع اذان صبح از درد بیدار شدم .وقتی نشستم رو تخت زیر پام خیس شد نگاه کردم دیدم یه لکه خون هست.د.جامعی بهم گفته بود اولین نشونش خونه.یه لحظه ترسیدم.رفتم از اتاق بیرون دیدم شوشو داره مسواک میزنه .بهش گفتم درد دارم وفکر کنم وقتشه.گفت به مامانت زنگ بزنم گفتم نه .شاید وقتش نباشه.بعدش گفتم بهش زنگ بزن.
احتیاج به یه همرا داشتم.مامانم هم گفته بود بعدا میام.ولی بعد ربع ساعت اومد.خلاصه شوشو رو فرستادم شرکت .
ومن هم همینطور درد میکشیدم.راه میرفتم نفس عمیق میکشیدم .مامانم میگفت این دردات کمه.هنوز موقعش نیست که بری بیمارستان.شوشوطاقت نیوورد ساعت 12:30 اومد.بابام هم داشت میومد خونه من.
شوشو پیشم نشست وداشت نازمو میکشیدودستمو گرفته بود که من فریاد کشیدمو کیسه آبم پاره شد..بابام هم از راه رسید خلاصه سریع لباس پوشیدمو بردنم بیمارستان.
اونجا که رسیدم بردنم تو اتاق معاینه گفتن بازه بازه وبردنم تو اتاق زایمان.بعد 10 دقیقه دکتر اومد وبهم میگفت زور بزن.خیلی سخت بود هر چه زور میزدم فایده نداشت.آخر اپیدورال کردن ویه نفر هم افتاد رو شکم من وبا دستگاه وکیوم گل پسرمو ساعت 2 بعداز ظهر بیرون کشیدن.
آخراش داشتم کم میووردم.التماس خدا میکردم.به همه قول داده بودم که واستون دعا میکنم ولی باور کنید اون لحظه فقط به درد فکر میکردم که زودتر تموم شه.
پسرمو بردن .اینقدر خسته بودم که نا نداشتم بگم پسرمو بیارین ببینم.هرکی ازم سوال میکرد با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد جواب میدادم.
دکترم شروع کرد به بخیه زدن درد داشتم که واسم بیحسی زد.پسرمو اووردن.لباس تنش بود با تعجب نگاش میکردم.باورم نمیشد این پسرمه.چشماش باز بود و داشت سرشو میچرخوند.بردنش ودکتر من همچنان داشت بخیه میزد.تا ساعت 2:30.همون موقع ازش تشکر کردم.بهش گفتم په جور بود گفت بچه ات وزنش بالا بود وسرش هم کج شده بود به همین خاطر سختت بود.گفتم چنتا بخیه خوردم.گفت من نمیشمارم.بیخیال.
منو بردن بیرون.بابامو شوشو گریه کرده بودن.شوشو تامنودید گفت سلام مادر قهرمان.
بعدها فهمیدم که دکتر وپرستارا وماماها کلی ازم تعریف کرده بودن که چقدر من تحمل کردم وبهشون بد وبیراه نگفتم.