ما یک خونه سازمانی زندگی میکردیم که محوطه بزرگی داشت و ۳تا خونه جدا از هم داخل یک حیاط بزرگ بود.
یک شب تا سحر بیدار بودم و خوابم نمیبرد و کار هنری انجام میدادم.نزدیکهای صبح وسط هال خوابم برده بود.مامان و بابام صبح رفته بودن سر کار و منو صدا کرده بودن که در رو از داخل قفل کنم اما من متوجه نشدم.یک خواستگار سمج چندین یکسال و اندی ول کن ماجرا نبودن.
مادر پسره حدود ساعتهای ۱۰ زنگ همسایه رو زده بود که در رو باز کنن چون من در رو براشون باز نمیکردم.بعد اومده بود در خونه مارو زده بود دیده بود جواب نمیدیم اومده بود بالای سرم منو از خواب بیدار کرد و شروع به قربون صدقه رفتنم کرد.
من وحشت کرده بودم که یک غریبه چطور وارد خونه شده و بالای سر منه