من خانواده دایی م رو مهمون کرده بودم. به خاطر مهمونی که می خواست بیاد خونشون زود بلند شدن برن. دختر دایی م بدون اینکه به من بگه نصف هندونه رو برده بود تو ماشین. بعد من دم در داشتم هی می گفتم این طور بد شد میوه نخوردید. عروس دایی م شروع کرد به قهقه که عیبی نداره فلانی برداشته میریم خونه می خوریم😐
با خانواده شوهرم زیاد نبودم خبر ندارم زیاد.
یه رفتار دیگه مثلا قاشق دهنی همدیگرو میزارن دهنشون اصن انگار نه انگار
دقیقا مثل مال من ، چون نماز میخونن فکر میکنن جاشون وسط بهشته و راحت دل میشکنن و تهمت میزنن
یبار سر سفره بودیم یه حرفی شد در مورد خاله من بود بعد پدر شوهرم پرسید که نماز میخونه مادرشوهرم برگشت گفت نه نمی‌خونه منکه ندیدم ،قیافشم یجوری کرده بود ، در حالیکه خدا شاهده چند بار نماز خواندن خالمو دیده بود 😐
یا مثلاً پدرشوهرم خونم بود سرم شلوغ بود نتونستم واسه پسرم فرنی درست کنم رفته بود به مادرشوهرم گفته بود به بچه هیچی درست نمیکنه گشنه نگه میداره
خیلی آدمای ظاهر بین و قضاوت کنی هستن
اینکه سال ب سال برای خودشون چیزی نمی‌خرند مثلا لباس و اینا
خدایی این خوبه حالا یبار مادرشوهر من شلوار لی های قدیمی شوهرمو برادرشوهرمو آورد که میخوای بردار بپوش دو سه بار بیشتر نپوشیدن ، فقط دلم میخواست اون لحظه موهاشو بگیرم اونقدر بکشم تا از ریشه کنده بشن 😑😐😐😐😑😐
گفتم ممنون خودم اونقدر دارم که نیازی به این کهنه ها ندارم
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
