زنداداشم اصلا سعی نمی کنه امور زندگی شو تو دستش بگیره و برای همه چی زندگی شون ما باید نگران باشیم و دستورات لازم رو به داداش بدیم و اون می بینه و نه تنها ناراحت نمی شه که استقبالم می کنه و من حس می کنم زندگی شون راکد مونده چون ما که نمی تونیم کاسه داغ ترز از آش باشیم