مادر مادر بزرگم كه ازدواج ميكنن خيلي هم عاشق هم بودن اوائل باردار نميشده چندسال گذشت ولي باردارميشده
ولي خود به خود بچه سقط ميشده هفت سال ميگذره واينا بچه دارنشدن مادرشوهرش گيرميده پسرم بايد زن بگيره
شوهرش ميگفته وتراضي نباشي منم راضي نيستم
اينم ازعشقي كه به شوهرش داشته قبول ميكنه
خلاصه ميرن براش زن ميگيرن و ميارنشون تويه خونه و البته زن دوميه مادر مادربزرگم خيلي اذيت ميكرده زن دومي باردار ميشه
و.......
ادامه.....