ما از 7 یکشنبه ی هفته ی پیش اومدیم خونه ی مامان جون فاطمه چون بابا جون مسعود سفر کاری براش پیش اومده بود
دو سه روز اول سخت بود چون شما بی قراری میکردین
تا صدای در کوچه میومد بدو بدو میدویدین دم در میگفتین بابا جون مسعود اومده ....
محیا وقتی فهمید بابا مسعود نیس دمپاییهاشو در آورد گرفت بغلش گفت مامانی کفش پام کن بریم خونمووووون مهدیا گفت بریم خونه ی بابا جون مسعوووود ینی میخواستم بمیرم ....
خیلی دلم سوخت
فردای اون روز من داشتم با بابا جون تلفنی صحبت میکردم بابا جون گفت گوشی رو بده با دخترام صحبت کنم
محیا جان اومدی بغلم با بغض و ناله شرو کردی صحبت کردن منو بابا جون خیلیییی ناراحت شدیم دلمونو خون کردی میگفتی بیا خونمووووووون ..... بعد گوشی رو دادی ب مهدیا . مهدیا جان شما اومدی بغلم شرو کردی صحبت کردن یدفعه زدی زیر گریههههه گفتی بابا جون مسعووووود بیا دنبالمووون ما رو ببر خونههههههه با این صحبتت هم گریه ی منو در آوردی هم گریه ی بابا جون مسعود و در آوردی هم گریه ی محیا رو در آوردی ........
اومدیم بیرون از اتاق همچنان داشتم گریه میکردم ب بابا جون رضا و مامان جون فاطمه هم گفتم اشک اونارم در آوردی دخترم ..... خیلی سخت بود اون شب
از فرداش کم کم آرومتر شدین انگار درک کردین تا وقت نامعلومی اینجا هستیم
از اون ببعد دیگه راحتتر صحبت کردین
ولی محیا هنوز تا تلفنو میگیره میگه بابا جون مسعود بیا خونمووووووون
مهدیا میگه بابا جون نروووو
تنها که هستیم میگین خدایا کارای بابا جون مسعود و درس کن ما رو با هواپیما و قطار ببره بیروووون
هر وقت اینجوری دعا میکنین هر کس میشنوه چشماش گرد میشه که مگه ممکنه بچه های زیر سه سال بلد باشن اینجوری دعا کنن؟؟؟؟
بهتون میگم خدا رو شکر ک خدا شما دو تا دختر و بهمون داده شمام میگین خدا رو شکر ک شما مامانی و بابا جونمون هستین .......
الاهی فداتون شم واقعا خدا رو شکر ک خدا شما رو بهمون داده عزیزای دلم واقعا دوستتون داریم