2733
2739
عنوان

داستان زندگی خواهرم ....اگه راهکاری ب ذهنتون میرسه بگید

| مشاهده متن کامل بحث + 1248 بازدید | 61 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

یادمه با اینکه من بچه بودم،شاید 8 سالم بود 

همش گریه میکردمو فکر این بودم حالا بابام چکار میکنه باهاش

مامانم زن مظلوم و بی دست و پایی بود 

بابام خیلی عصبی بود 

سر این مسائل ک بیشتر 


بابام رفت کلانتری،برا خواهرمو پسره ضربه شلاق بریدند

یادم نیست چقد باید پول میدادیم تا شلاقو نزنن

پولو دادنو خواهرم اومد خونه

تا چند روز خونه ما جنگ بود 

خواهرم خیلی کتک خورد مدرسه نمیذاشتن بره 

بعد چند وقت با مامانم میرفتو میومد 


گذشت ولی قضیه فراموش نشد 

همش بابام یادش بود

فکر آبرویی بود ک ازش رفته بود

مدت زیادی نگذشته بود،تا ی روز یکی دیگ از پسر همسایه هامون ک اونا هم خانواده داغونی بودند با خواهرم دوست شده بود 

خواهرم خیلی ادم احمقی بود و هست 

فکر نمیکرد شاید کسی ببینه

خودشو تابلو میکرد جلوی همه

بابام ی روز دم در خونه اون همسایه دیدش

دوباره تو خونمون جنگ شد

خواهرم و مادرم کلی کتک خوردند

بابام مامانمو مقصر میدونست

خواهرم دست بردار نبود 

همش دنبال مسخره بازیو،این ک فقط بگه و بخنده 

پدر مادرمو خییییلی حرص داد

.

.تا اینکه دوباره با یکی دوست شد ک رابطشون 6 سال طول کشید 

تو این 6 سال خواهرم همش با اون جنگ داشت 

همش فش 

همش دعوا و دادو بیداد

خواستگار درست حسابیم نداشت چون خودشو خیلی تابلو کرده بود

حرف پشت سرش زیاد بود 

اصلا فکر آبرو نبود 

رابطش اونجور نبود ک بگم بی ابرویی درست کرد

ولی میگم قیدش نبود ک بقیه میفهمند و زشته

مادر پسره بهش گفته بود ک نمیخوایمت 

ولی ن خودش ول میکرد ن پسره

پسره ادم روانی بود 

همش فحش میداد 

بعد حدود 4 سال ک از رابطشون میگذشت 

پدرم ب رحمت خدا رفت😢😢


2731

یادمه وقتی فهمید زنگ زد ب پسره و جییییعععع میزد ک بابامممم مررررد

و گریه میکرد

تمام رگای سرش زده بود بیرون

ولی ی اخلاقی ک داشتو داره ،اینه ک همه چیه زنگیمونو جلو همه میگه و حتی شاید الکی 

شاید بقول خودمون خیلی چیزا رو چسی بیاد

مثلا با کسی حرف میزنه الکی میگه مامانم فلان چیزومیخواد بخره و 

نمیدونم چجور بگم 

کلاس الکی

از بس از اون اول دروغ گفته ب اینو اون

دیگ حتی خودشم نمیشناسه

2738
یادمه وقتی فهمید زنگ زد ب پسره و جییییعععع میزد ک بابامممم مررررد و گریه میکرد تمام رگای سرش زده ب ...

پدرم فوت کردو 

راه خواهرم باز تر شد...


دیگ ب حرف هیچ کس گوش نمیکرد 

عمرشو وقتشو اعصابشو گذاشت با اون پسره

از بس با پسره دعوا و دادو بیداد داشت ی آدم عصبی و پر خاشگر شد

دیگ حدود 27 سالش بود 

ی خواستگار براش اومد ک ی آدم معتبر تاییدش کرد

خواهرمم از وضعیتی ک با اون پسره داشت خسته شده بود 

ب خواستگار اوکی دادو تصمیم گرفت ازدواج کنه

ولی دوست پسرش زنگ میزد خونمون ب مامانم ب خواهرم

همش تهدید تهدید 

مام همه از دستش خسته بودیمو دوست داشتیم ازدواج کنه 

بلخره با وجود مصیبتایی ک بود خواهرم با پسره عقد کرد 

ولی همچنان تهدیدای پسره ادامه داشت...

بلخره پسره بیخیال خواهرم شد و خواهرم گفت ک دیگ پیام نمیده 

البته راست و دروغشو نمیدونم 


اما



شوهر خواهرم مثل خواهرم ی آدم دروغگو ،بیخود حرف زن 

عوضی ک زنباز بود و اصلا خواهرمو دوست نداشت

ب خواهرم توجه نمیکرد 

مثل خواهرم دورغگو بود 

خواهرم خیانت نکرد ب شوهرش 

ولی شوهرم خیانت کرد بهش 

رفتار خواهرمم درست نبود 

اصلا حرف زدنش اشتباه.نمیدونه چیو کجا بگهو البته خیلی کم طاقت 

بعد مدت کوتاهی طاقت نیوردو گفت طلاق میخوام

شوهرشم چون نمیخواستش مخالفتی نکرد و بدون گرفتن مهریه جدا شد 

ب مادر بیچارم خیلی سخت گذشت

خواهرم ی آدم سر خود شده بود و ب حرف هیچکس گوش نمیداد

بعد با ی کارمند بانک آشنا شد ک 4 سال از خواهرم کوچیک تر بود 

خواهرمم کارمند بودتو اداره آب

1 سالو خورده ای عمرشو با یارو تلف کرد 

خانواده پسره راضی نبودند 

خواهرمو تحقیر کردند تا بلخر با اونم تموم کرد

شاید تا الان با هززززار نفر حرف زده

با آدم حسابی 

با کسایی ک حقوق ماهیانشون 30 میلیونه 

ولی هیچ کدوم ب ازدواج ختم نمیشه

خواهرم 2 سال بعد از جداییش رفت ی شهر دیگ 

خونه کرایه کرده 

هم کار میکنه هم زندگی

شغلشو عوض کرد 

خسته شد 

دوباره عوض کرد

الانم میگه خسته شدم

تکلیفش با خودش روشن نیس

مامانم چندرغاز حقوق میگیره میگه باید خرج منم بدی 

کلی وام گرفته 

قسط داره 

هنوزم فکر اینه ک دورش جمع باشن بگه و بخنده 

ی دوست ثابت نداره

همه دوستاش ک میوردو خرجشونو میداد ازدواج کردنو بچه دارن

محل خواهرمم نمیزارن

همش فکر اینه ک هر چی کار میکنه بریزه تو جوب

چند ساله ک سر کاره و همه کاراشم پر درامد بوده

ولی ی قرون از خودش نداره

31 سالشه و بعد جداییش ی خواستگار ک رسمی بیاد سراغش نداره

همش با یکی در حال صحبته ولی نتیجه نداره

خودشم خستس از وضعیتش

ولی ب حرف هیچکس گوش نمیده

تنهاس 

خانوادم از دستش خسته شدن 

هنوزم پیش بقیه زندگیشو ی جور دیگ جلوه میده

اصلا خودشم یادش رفته

همش میخواد دورش شلوغ باشه ولی خیلی غمگینه

همه خواهر برادرای کوچیکتر از خواهرم ازدواج کردند 

حس میکنم افسرده شده

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز