یادمه با اینکه من بچه بودم،شاید 8 سالم بود
همش گریه میکردمو فکر این بودم حالا بابام چکار میکنه باهاش
مامانم زن مظلوم و بی دست و پایی بود
بابام خیلی عصبی بود
سر این مسائل ک بیشتر
بابام رفت کلانتری،برا خواهرمو پسره ضربه شلاق بریدند
یادم نیست چقد باید پول میدادیم تا شلاقو نزنن
پولو دادنو خواهرم اومد خونه
تا چند روز خونه ما جنگ بود
خواهرم خیلی کتک خورد مدرسه نمیذاشتن بره
بعد چند وقت با مامانم میرفتو میومد
گذشت ولی قضیه فراموش نشد
همش بابام یادش بود
فکر آبرویی بود ک ازش رفته بود
مدت زیادی نگذشته بود،تا ی روز یکی دیگ از پسر همسایه هامون ک اونا هم خانواده داغونی بودند با خواهرم دوست شده بود
خواهرم خیلی ادم احمقی بود و هست
فکر نمیکرد شاید کسی ببینه
خودشو تابلو میکرد جلوی همه
بابام ی روز دم در خونه اون همسایه دیدش
دوباره تو خونمون جنگ شد
خواهرم و مادرم کلی کتک خوردند
بابام مامانمو مقصر میدونست
خواهرم دست بردار نبود
همش دنبال مسخره بازیو،این ک فقط بگه و بخنده
پدر مادرمو خییییلی حرص داد
.
.تا اینکه دوباره با یکی دوست شد ک رابطشون 6 سال طول کشید
تو این 6 سال خواهرم همش با اون جنگ داشت
همش فش
همش دعوا و دادو بیداد
خواستگار درست حسابیم نداشت چون خودشو خیلی تابلو کرده بود
حرف پشت سرش زیاد بود
اصلا فکر آبرو نبود
رابطش اونجور نبود ک بگم بی ابرویی درست کرد
ولی میگم قیدش نبود ک بقیه میفهمند و زشته
مادر پسره بهش گفته بود ک نمیخوایمت
ولی ن خودش ول میکرد ن پسره
پسره ادم روانی بود
همش فحش میداد
بعد حدود 4 سال ک از رابطشون میگذشت
پدرم ب رحمت خدا رفت😢😢