دارم وجود خارجی هم داره اسمش امیره
دوست دایی خدابیامرزمه و ۹ سال ازم بزرگتره یه بار نوجوون که بودم سر یه مزاحم خیابونی آشغال گوشه گیر و افسرده شدم یادمه تو باغ پدربزرگم بودیم و اونجا بود اومد نشست سر حرف رو باز کرد هی حالت چطوره و به چی فکر می کنی و می دونم ذهنت درگیره یه چیزه و اینقدر قشنگ حرف زد که نمی دونمچی شد بهش اعتماد کردم و گفتم و اونم خیلی متین و آروم برام توضیح داد که تو سن و سال من پیش میاد و نگران نباشم و اینکه چطور برخورد کنم اینجور وقتا و بهم گفت هروقت مشکلی برات پیش اومد بهم بگو
من هیییییچ حسی بهش نداشته و ندارم اما تو ذهنم مونده همیشه حتی الان که شوهر دارم حتی سز دعوا با شوهرم تو ذهنم باهاش درددل می کنم و بهش میگم و عجیب آروم میشم🗻