خب معروفه زیاد میگن ازش تو ی روستا بوده آبجیم میگه ی پتو روسرش انداخت دستاش بالا بود ی جوری حرف میزد میگفت گناه داره دختره بختش بستست وفلان میگه ی تیکه گل خشک تو دستش اومد میگه ترسیدم ..بعد گفته بزاریدش تو آب توش قفله وسوزن وایناست تو قبرستون بوده برج ۴گذاشتن بعد خونه آوردن بوده توش
عزیزم من دعا گرفتم خوابام و همه چی حل شد ولی ترسش باهام بود هنوز ارامش نداشتم اصلا رفتم سرکتاب گرفتم پیش ی روحانی گفت یه چیزایی هست ی دعاهایی بهم داد حل نشد
رفتم پیش یه شیخی اون سرکتاب باز کرد و جلو خودم خوند گفت هیچی نیست فقط ترس داری اون دعا داد خوبه خوب شدم
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
2 دقیقه پیش
2 دقیقه پیش
2 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
