خونه پدریم روستاهستن،وآدمای شهری ک توش درس میخوندم همه همین فرهنگودارن شهرکوچیکه وادماش ازکاه کوه میسازن،وفضولن
دختراش عقده ایی وحسودن،اصلانمیتونم برگردم ب زمان مجردیم چون خوشم نمیادازش والان خدادست گذاش روتقطه ضعفم من ازاولشم ازدختراوادمای این شهروروستابدم میومدچون همه طعنه میزنن حسودن وفضول،بعضی اوقات ب سرم میزنه ب شوهرم زنگ بزنم بیاددنبالم باوجوداینک اون طلاق میخاد