ده دوازده ساله بوده پدرش که مرد مومن بوده و خیلی دوستش داشته فوت میشه بعد به اصرارخانواده عمه اش با پسرعمه اش ازدواج میکنه و این میشه شروع بدبختش
شوهرش بخاطر کارش میبرتش جای دور ازخانوادش اینقدر بددل وشکاک بوده نمیذاشته باکسی رفت آمد کنه همش به مادرشوهرم میگفته مردا بهت نظر دارن و بعد چند سال هوو آورده براش حتی نمیذاشته جلوگیری کنه میگفته گناهه از دوزنش 18تا بچه داره بیمارستان هم نمیبردتش حتی وقت زایمان مادرشوهرم سه تاخواهر داره بزرگ شدنشونو ندیده عروسیشون نرفته
امروز خاطراتشوبهم گفت همراهش گریه ام گرفت