دیشب ارایشگاه بودم سر هزینه ها که گرون شده از دیشب کلی اخلاقش بد شده بعد سه سال رفتم ارایشگاه از دلم بیرون اورد دیشب خونه مامانم دعوامون شد اونم رفت ومن بچم موندیم نصفه شب اوند دنبال بچه گفت میاریش یا داد و بیداد راه میندازم مجبور شدم بچه ارو بیدار کنم بریم حونه به خاطر بچه منم زفتم توراه کلی غر وفحش داد من هیچی نکفتم اومدبم خونه شامشو اوردم صبح صبحانه دادم که دعوا راه نندازه حوصله بحو نداشتم دیدم به بچه مبگه میبرمت بدون مامانت خونه مامانم بازم هیچی نگفتم محل ندادم سر لباسهاس اخر که دیشب توماشبن انداخته بود نشسته بودم دعوا راه انداخت داد و بیداد کرد ومبکفت از خونه بیرون برو بعد زایمان چاق شدم بهم میگخ حالم ار چاقیت بهم میخوره من چون شیر میدم نمیتونم رژیم بگیرم میل بخ شیرینبم زباد شده ، مبگفتم زشت و پیری به یچه نبکفت یه مادر خوشگل برات میارم خیلی دلم شکست کارامو کردم اوندم از خونه برم درو قفل کرد که مادرتو میکشونم اینجا بعد برو کلی تو سرم با مشت زد که میخواستم برم اخر به مادرش زنگ زدم گفتم پسرتون من ارایشگاه بعد سه سال رفتم پدرمو در اورده الانم پیش بچع داد و بیداا مبکته گناه داره بلایی سرش بیاد مقصر پسرته، به مادرش زنگ زدم در و باز کرد اومدن بیرون بچه ارو بهم نداد بددون بچه اومدم تو سه ساعته تو خیابونا میچرخم میدونم برگردم خونه رفتهخونه مامانش و رهم نمیده خونه مامانم بدون بچه برم خودم از دوریش دق مبکنم خیلی دبم کرفته