مادر زن عموی من (قبل از لزدواج عموم با دخترش) اومد خونه ی ما رو نظافت کرد.بعدش دخترشو معرفی کرد به عموم و یه همسایه داشتن که باهم رفت و آمد داشتن و ما بعد از عروسی عموم فهمیدیم اونا دختر همسایه شونو معرفی کردن به بابام و بابام باهاش ازدواج کرد.... بماند که زتدگی مون زیر و رو شد... اما پدرم یکساله فوت کرده. ۶ ماه مریض بود و با اینکه ۵ تا کوچه از ما دورتر بودن زن عموم نیومد ملاقات بابام(عموم میومد) آخرش یه شب عموم اومد گفت باید به زن من احترام بزاری زن من واسطه ی ازدواج شون نبوده. و بعد ۵ ماه فقط همون یه دفعه زن عموم اومد ملاقات بابام. هفتم بابامم شام نموندن عموم گفت زنم بچه ها رو برده چهارشنبه سوری باید برم. اسفند سال بابامه و خدا گواهه تو این یکسال به ما یه زنگ هم نزدن... با آینده ی من بازی شد و من حلال شون نمی کنم.من انقدر که از زن عموم و مادرش ناراحتم خدا گواهه از زن بابام ناراحت نیستم.... عموم اون شب که اومد گفت باید به زنم احترام بزاری برگشت گفت مادرزنمم ناراحته که تو شوهر نکردی و باباتو مقصر می دونه. اونم ناراحته .... بچه ها من هرررررررررگز خودمو نمی بخشگ. من نباید اجازه می دادم زن عموم بعد ۵ ماه بیاد ملاقات بابام. چون اونی که واقعا ناراحت باشه تین جوری ملاقات نمیاد.... اون اومد که بیچارگی بابای منو ببینه.... من زن عموم و مادرشو حلال نمی کنم. من خیلی سختی ها کشیدم خیییلی حرف شنیدم اما خدا نشنید
خدا کجاست
خدا کجاست پس
چرا زن عموی من که ففط یکسال ازم بزرگ تره با خراب کردن زندگی ما به همه جا رسید اما مادرم و من.....
خدایا اکر می شنوی اگر می بینی به منم یه نشونه بده که بدونم هستی بدونم عدالتت هست.... بدونم ۱۱سال سختی من الکی نبود
خدایا اینو به من نشون بده