دیشب خواب میدیدم خانوادمو پیچوندم رفتم پیش رلم دوستمم بود بیدارشدم صبح بود دیگ ی خواب دیگ میدیدم خاب میدیدم با چندتا دختر بچه بلوچ میخواستیم بریم مهدیه(صاحب زمان روستامون)فنس کشیدده بودن ما اومدیم ک وارد شیم چندتا بچه جلومونو گرفتن گفتن نه نمیازریم برین داخل میخواست دعوا بشه من گفتم بچه ها ول کنبد بیاین بریم قلعه(یجای تاریخی توی شهرمون)دیگ بیدار شدم ینی چی؟
قبل از اینکه بخوابم هم از خدا خواستم اگ ب عشقم میرسم توی خواب نشونم بده ...بلوچه اوشون بعد دختر هایی ک باهاشون بودم هم بلوچ بودن