۱۴ سالم بود ک با گریه ازدواج کردم،مشکلات نامزدی ب کنار،بعده عروسی تو خونه مادر شوهر زندگیمونو شروع کردیم،پنج سال،بدبختی،همش کتک،همش گریه،از خونه اونا تا خونه پدرم اینا پنج دیقه با ماشین راه بود،نمیذاشتن برم،اگه قرار بود بفرستنم ی کار میدادن بهم،میگفتن انجامش بده بعد برو،انجامش ک میدادم میشد پنج بعدازظهر،تا آماده شم برم سرخیابون تاکسی بگیرم میشد شش،تا نه باید شام میخوردم و برمیگشتم،وگرنه غوغا میشد